.چند سند پرارزش تاريخي در تشريح اصول سياست و حكمراني در دوره قرونوسطا
اشاره
نامه طاهر بن حسين، سردار مأمون به پسرش عبد اله- «بسم اله الرحمن الرحيم، اما بعد، پرهيزگاري يزدان يكتا و بيهمتا را بر خويش واجب شمار، شب و روز در نگهباني رعيت خويش بكوش ... ايزد فرمانروائي گروهي از بندگانش را به تو سپرده است، بر تست كه مهر خويش را از بندگان خدا دريغ مداري و در ميان آنان به عدل و داد پردازي ... و از جان و ناموس و سرزمين آنان دفاع كني و نگذاري كه خون كسي به هدر رود و در امنيت راههاي ايشان بكوشي و آسايش مردم را تأمين كني، چه ترا براي واجباتي كه بر عهده توست بازخواست ميكنند و در پيشگاه عدالت قرار ميگيري و از تو پرسش ميكنند و پاداش و كيفر تو، وابسته به دير يا زود انجام دادن اين تكليف است، پس براي گزاردن آنها فهم و خرد و بينائي خويش را بكار بر، و مبادا هيچ مايه غفلت و سرگرمي ديگر، ترا از انجام دادن واجبات غافل دارد ... هرگز در كارها از جاده عدالت منحرف مشو، خواه آن كار را دوست بداري يا بر وفق دلخواه تو نباشد، و چه مربوط به كساني باشد كه از بزرگان و خويشاوندان تواند، يا درباره كساني باشد كه نسبت به تو بيگانه ميباشند و بر تست كه در همه كارها ميانهروي پيشگيري. چه سود آن از همه چيز آشكارتر ميباشد ... به هيچيك از كساني كه به كار ميگماري بيش از آنكه حقيقت حال آنان بر تو آشكار شود تهمت مبند. زيرا تهمت زدن و بدگماني به مردم بيگناه، از بدترين گناهان بشمار ميرود ...
ولي حسنظن به ياران و همراهان و مهرباني نسبت به رعيت، نبايد ترا از جستجو در كارها، باز دارد و منافي آن نيست كه در طرز كار خدمتگزاران و همراهانت به تن خويش مراقبت كني، هنگام خشم خويشتندار باش و وقار و بردباري برگزين، از تندخوئي و سبكسري و غرور در كاري كه بر عهدهداري بپرهيز ... و آزمندي را از خود دور كن. چه بايد گنجينهها و اندوختههاي تو نيكي و پرهيزگاري و اصلاح حال رعيت و آبادان ساختن شهرها و رسيدگي به امور مردم و حفظ جان خلق و داوري ستمديدگان باشد و بدانكه هرگاه ثروت را در گنجينهها بيندوزند بهره و سود نميبخشد ولي اگر آنرا در راه صلاح حال رعيت و اعطاي حقوق آنان به كار برند و به وسيله آن بار رنج و مشقت را از دوش خلق بردارند، فزوني مييابد و مايه فراواني نعمت ميشود و عامه مردم بدان رستگار ميشوند ... پس بايد كار گنجينه و خزانه تو، پراكندن ثروت در راه آباداني اسلام و مسلمانان باشد ... هيچگاه گناه را كوچك مشمار و حسود را ياري مكن و بر بدكار رحمت ميار و به ناسپاس انعام مكن و با دشمن به چربزباني مپرداز و گفتار سخنچين را راست مينگار، و بر بيوفا اطمينان مكن و به دوستي فاسق مگراي و از گمراه پيروي مكن، و رياكار را مستاي و هرگز آدمي را تحقير مكن و خواهنده بينوا را نوميد بازمگردان، و به باطل پاسخ مده، پيمانشكن مباش و به گفته خندهآور درمنگر، و بدانكه اگر آزمند و طمعكار باشي ...
ص: 42
كار تو به استقامت نخواهد گرائيد. زيرا رعيت تنها ازاينرو به مهر تو دل ميبندد كه به ثروت آنان دستدرازي نكني و ستمگري را فروگزاري و سپاهيان را مورد تفقد قرار داده و به دفاتر آنان درنگر و پايه آنان را رسيدگي كن و بر روزي ايشان بيفزاي. و بدان كه پايگاه قضا و داوري در پيشگاه خدا از همه كارها برتر است ... و با اجراي برابري در امر قضا، روزگار رعيت به اصلاح ميگرايد و راهها، امن ميشود و ستمديده داد خويش را از ستمگر ميستاند ... هنگام شبهه درنگ پيشگير و صحت دليل كسان را به دقت رسيدگي كن و نبايد درباره هيچيك از رعاياي خود زير تأثير حب و بغض واقع شوي و جانب بيطرفي را رها كني ... هرگز در ريختن خون كسي شتاب مورز ... و به كار مهم خراج، نيك عنايت كن ... به هيچرو روانيست بيش از توانايي مردم از آنان خراج گرفت و ايشان را به كاري مكلف ساخت كه مايه تجاوز به حق آنان گردد و به ستمگري منجر شود ... بايد خراج را از آن قسمت ثروت ايشان بگيري كه زايد بر مخارج آنان باشد ... و بايد آن خراج را در راه استواري و بهبود زندگي و اصلاح نابسامانيها و ناهمواريهاي امور مردم صرف كرد ... و به هريك از استانهايي كه زير فرمان تست، كسان امين گسيل كن تا اخبار مربوط به كارگزارانت را به تو خبر دهند و روش كار و طرز رفتار آنها را براي تو بفرستند ...
و هرگاه بخواهي كارگزاران خود را به كاري فرمان دهي، در فرجام دستوري كه ميخواهي صادر كني نيك بينديش، به كساني مراجعه كن كه در آن بينائي و آگاهي دارند ... تا ميتواني اجازه بده كه مردم بيشتر نزد تو آيند و خود را از آنان پنهان مكن و همه حواس خود را به گفتهها و شكايتهاي آنان متوجه ساز و به آنان فروتني كن، و بايد گراميترين همزبان و خواص تو كساني باشند كه هرگاه عيبي در تو بينند، بيآنكه از شكوه تو بهراسند در نهان يا آشكارا به تو گوشزد كنند و نقص تو را بازگويند، زيرا چنين كساني خيرخواهترين ياران و دوستان و بهترين پشتيبان تو باشند. به كارگزاران و كاهنان درگاه خويش عنايت كن و براي هريك از كاتبان در هرروز، وقت معين اختصاص ده تا نزد تو آيند و نامهها و اموري كه بايد مورد مشاوره قرار گيرد مطرح كنند و نيازمنديهاي كارگزاران و امور استاني را كه در قلمرو فرمانروايي تست و وضع حال رعيت را به تو بازگويند. آنگاه بايد با دقت كافي گوش و ديده و فهم خود را به مسائلي كه مطرح ميشود متوجه سازي و هريك را چندين بار مورد بررسي قرار دهي و درباره آنها نيك بينديشي. و آنچه را با حق و حقيقت و دورانديشي و خرد موافق باشد بپذيري و دستور اجراي آنرا صادر كني ... در مطالبي كه مخالف حق و دورانديشي باشد تأمل و درنگ كن و آنها را از اهل بصيرت بپرس.
بر رعيت خود و ديگر كسان، به خاطر احسان يا كار نيكي كه انجام ميدهي منت منه و از هيچكس جز وفاداري و استقامت و ياريگري به امور مسلمانان چيز ديگري مپذير و جز در برابر اينگونه صفات به كسي احسان مكن؛ اين نامه را نيك درياب و به دقت در آن بينديش و آن را به كار بند.»
مورخان گويند، چون اين نامه شيوع يافت مايه شگفتي مردم گرديد و خبر آن به مأمون
ص: 43
رسيد و چون مأمون آن را خواند گفت «ابو الطيب (يعني طاهر) هيچيك از امور دنيا و دين و تدبير رأي و سياست و صلاح كشور و رعيت و حفظ سلطان و طاعت خلفا و تحكيم خلافت را فرونگذاشته، مگر آنكه همه را به خوبي و استواري بيان كرده و درباره هريك اندرزهاي وافي داده است. سپس فرمان داد تا آن را در نسخههاي بسيار استنساخ كنند و به سوي همه كارگزاران ايران و نواحي گوناگون بفرستند تا از آن پيروي كنند و دستورها و پندهاي آن را به كار بندند. و اين نيكوترين دستوري است كه درباره سياست اجتماع بشري بر آن دست يافتم ...» «1»
- عنصر المعالي در باب چهل و دوم قابوسنامه در آئين پادشاهي چنين نوشته است: «اي پسر اگر روزي پادشاه باشي، پارسا باش و چشمداشت از حرم مسلمانان دور دار ... در هركاري رأي خود را فرمانبردار خرد كن ... كه وزير الوزراي پادشاه خرد است ... شتابزدگي مكن. تا آخر نبيني، اول مبين ... در همه كارها مدارا نگاهدار ... همه كارها و سخنها را به چشم دادبين ...
هميشه راستگوي باش وليكن كم گوي و كمخنده باش ... با بيرحمان رحمت مكن وليكن با سياست باش. خاصه با وزير خويش ... هر سخن كه وزير گويد در باب كسي، بشنو، اما در وقت اجابت مكن. بگو تا بنگرم آنگاه چنانكه بايد بفرمائيم ... خويشان و پيوستگان وزير را هيچ عمل مفرماي كه دنبه به يكبار به گربه نتوان سپرد ... كه وي به هيچ حال حساب پيوستگان خويش به حق نكند ... بر دزد رحمت نكن و خوني (قاتل) را عفو مدار ... كسي كه مستحق شغل نباشد وي را مفرماي ... كار را به كاردان ده تا از دردسر رسته باشي ... اگر ترا در حق كسي عنايت باشد ...
بيعمل او را نعمت و حشمت تواني دادن، تا بر ناداني خويش گواهي نداده باشي ... مگذار كه فرمان ترا كسي خوار دارد ... فرمانروايي جز به سياست نباشد ... بايد سپاهي را بر سر رعيت مسلط نكند كه مملكت آبادان نگردد ... بيدادي را در دل راه مده ... داد آباداني بود و بيداد ويراني ... و حكيمان گفتهاند: چشمه عمارت و خرمي، اندر عالم، پادشاه عادل است و چشمه ويراني و دژمي عالم، پادشاه ظالم است ... در نيكو داشتن لشكر و رعيت تقصير مكن ... جهد كن تا از شراب پادشاهي مست نشوي و در نگاه داشتن شش خصلت تقصير مكن. هيبت و داد و دهش و حفاظ و وقار و راستگوئي.» «2»
پندنامه امير سبكتكين به فرزندش امير محمود- اين پندنامه را امير سبكتكين املاء كرد و ابو الفتح بستي به خط خود بنوشت و امير محمود، بعد از پدر آن را غلاف گرفته بود و هر روز مطالعه كردي تا كارش به سلطنت رسيدي. سبكتكين شمهيي از اعمال و رفتار پدر خود و ماجراهاي زندگي خويش را براي فرزند بيان ميكند. آنگاه مينويسد: «... اكنون آگاه باش كه اگر خداي تعالي ترا همچون من اميري روزي گرداند حكم بر بندگان خداي كردن كوچك كاري
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گنابادي، ج 1، ص 609 (به اختصار)
(2). عنصر المعالي قابوس بن وشمگير، قابوسنامه، به تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 226 (به اختصار)
ص: 44
نيست و پادشاهي كاري با خطر است و در دنيا خطر جان است و در آخرت خطر دين «1»، بايد از خداي بترسي، چون از خداي ترسان باشي و بندگان خداي نيز از تو بترسند بايد كه پارسا باشي كه ملك ناپارسا را حرمت نباشد و اول كاري آن كني كه خزانه را و بيت المال را آبادانداري كه ملك به مال توان نگاه داشتن و اگر ترا زر و مال و نعمت نباشد هيچكس فرمان تو نبرد و مال حاصل نشود الا به عمارت و تدبير و عقل، و عمارت حاصل نشود الا به عدالت و راستي و جهد كن تا همه مردمان را مشفق خودگرداني، بدان كه دل ايشان به احسان و بذل مال به دست آري، و هيچ چون خودي مطيع نشود، الان بدان كه او نباشد، و تو بدهي و بايد كه بلندهمت باشي و همت در آدمي همچون آتش است كه بلندي جويد.» بايد جمعالمال از وجهي باشد كه جميل باشد. و من ترا نميگويم كه مال از رعايا نستان، كه هركسي مال بيوجه از رعايا بستاند مال عنقريب وبال او باشد و رعايا گنج پادشاهاند. چون گنج تهي باشد، گنج به چه كار آيد؟ و نيز نميگويم كه چنان نرم شو كه مال حق را از رعايا نستاني، بايد كه حق خداي پيش هيچ آفريدهيي نگذاري و هركه را حقي در جيب باشد به لطف از وي بستاني، بدان مصرف كه خداي و رسول (ص) فرموده است و بايد كه سياست و حدهايي كه خداي تعالي فرموده است نگاه داري و جايي كه شمشير فرود بايد زد به تازيانهكار نفرمايي، و نيز جايي كه تازيانه باشد شمشير نزني. و غافل مباش از كساني كه سالهاي سال عاملي كرده باشند و مالهايي كه به مدتها توفير كرده باشند، نواب و كسان تو خرج كنند، تا ايشان را باز به عمل فرستي، پس بايد كه عاملي كه در دو سه سال در موضعي يا شهري يا ديهي بوده باشد از حال او باخبر باشي و حساب او برگيري. و اگر محقق شود كه غيرراستي از كسي چيزي ستده باشد، آن مال را بازستاني و او را ادب كرده باشي، باز سركار خود فرستي. و اگر مردي عاقل است درين يك نوبت بيدار شود و من بعد خيانت نكند و اگر ديگر بار خيانت كند معزول كن، و مهمتر كار آن است كه از لشكر و مواجب و روزيهاي ايشان باخبر باشي و بايد كه مال ايشان چنان معلوم باشد، كه هرروز همچون «قُلْ هُوَ اللَّهُ» ميخواني، و ايشان را چنان آماده و مطيع داري كه اگر كاري افتد ... همه لشكر با تو با جملگي سلاح و برعدت تو برنشسته باشد، و مردمان مستعد را نيكودار ... نگوي كه: فلان پسر فلان است و از براي پدري، مال خداي ضايع مكن و حق به مستحق ده، مثلا كسي را اقطاعي بوده باشد و آنكس مرده باشد و او را پسر ناخلف مانده باشد، يا مال خود دارد و يا محتاج اقطاعي سلطان است. و اگر دهي، مال خداي ضايع كرده باشي، و مال بدان كسي دهي كه هميشه از براي ملك تو كار كند. و راهها ايمن دارد پيوسته مشغول اين باش و اگر عياذ باللّه كالاي بازرگاني در راه ببرند، تو چنان داني كه مال از خزانه تو بردهاند و چنان سعي كني كه دزد را بگيري و مال بستاني و حد خداي تعالي، ترا بترساند، و بايد كه كريم باشي و رحيم و عفو تو از خشم تو زيادت باشد
______________________________
(1). تلخيص از: سعيد نفيسي، در پيرامون تاريخ بيهقي، ص 34- 29
ص: 45
تا مردمان به تو رغبت كنند. و اما دزد و گناهكار را هرگز عفو نكني، يكي آنكه در ملكت شركت جويد و يكي به مال مسلمانان دستدراز كند اين دو قوم را زنده نگذاري و باقي گناهكاران را هر كس به حسب گناه تأديب و عفو كني. و سخي باشي اما مسرف و متلف نباش و مردمان لاف و گزافزن پيش خود راه مده. و زنهار به سخن ايشان التفات مكني كه بيشترين اسرار پادشاه از مردمان هزال بيرون رود و دشمنان بر اسرار ملك واقف شوند. و از آن فتنههاي قوي خيزد. و كار هركس پديد كني، كه كار وزارت استربان را نبايد ... و هرگز در اين كار تقصير مكن ... و بايد دوست و دشمن خود بشناسي ... و بدان كه دشمن بزرگ پادشاه خودرأييست و استبداد، بايد كه در هركاري با مردمان مشفق كه دوستي ايشان آزموده باشي مشورت كني و به عقل خود در آن تصرف مكني. و با دشمنان كه ايشان با تو در يك رتبه باشند لطف و مدارا كني و اگر از آن مرتبه بگذرد جز شمشير زدن چاره نباشد. و در حربها و كارزارها بسيار تأمل نمايي، كه كار جنگ همچون بازرگاني است و بايد كه اول انديشه كني تا صلاحپذير باشد ... با ايشان حاضر و بيدار بايد بودن و پيوسته ايشان را دلتنگ نبايد داشت ... بايد كه خويشان و اقربا را دوست داري و با كهتران شفقت داري و با مهتران حرمت نگه داري الا با كسي كه در ملك تو طمع كند، او را مجازات و شكسته و ناليده داري و بايد جاسوسان برگماري تا احوال مكمنها و لشگرهاي بيگانه از شهرهاي دور، به تو آرند و در شهر خود و مملكت خود صاحب بريدان امين داري تا ترا از كار رعيت و انصاف عمال، خبر دهند و بايد كه هرروز چون خفتن كرده باشي، مجموع احوال ممالك خود معلوم كرده باشي تا كار ترا، رونقي باشد. و بايد از خرج و دخل مملكت واقف باشي و از دبيران و وزيران غافل نباشي، كه وقت باشد كه دبيران خائن شوند و با عالم راست شوند و مال تو برند و گاهگاه بر سر ايشان زمامداري، و بايد اين سخنان كه من ترا گفتم همه يادداري و بر دل نقش كني تا از روزبهان باشي، اين است نصيحت و وصيت من بر تو و من از گردن خود بيرون كردم و اللّه اعلم.» «1»
بار تولد ضمن گفتگو از دوران سامانيان و آل بويه مينويسد: «ايرانيان غايت مقصود دولتداري را در اين ميدانستند كه سلطان پيش از همه چيز «كدخدا» ي خوبي براي مملكت خويش بوده دائم در انديشه عمران ظاهري آن باشد و به حفر نهرها و احداث قنوات و ساختن پلها بر رودهاي بزرگ و آبادي روستاها و ترقي زراعت و بناي استحكامات و احداث شهرهاي تازه و تزيين بلاد و ابنيه بلند و زيبا و برپا كردن رباطها در شاهراهها و غيره پردازد ...» «2»
آئين مملكتداري به نظر خيام
حكيم عمر خيام نيشابوري در نوروزنامه مينويسد: «... آيين ملوك عجم اندر داد دادن و عمارت كردن و دانش آموختن و حكمت ورزيدن و دانايان را گرامي داشتن، همتي عظيم بوده است، و ديگر،
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمد پروين گنابادي، ج 1، ص 609 (به اختصار)
(2). و. و. بارتولد، تركستاننامه، ترجمه كريم كشاورز، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، تهران 1352، ج 1، ص 488
ص: 46
صاحبخبران را در مملكت، به هرشهري و ولايتي گماشته بودندي تا هرخبر كه ميان حادث گشتي پادشاه را خبر كردندي، تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادي. و چون حال چنين بودي، و دستهاي تطاول، كوتاه بودي و عمال بر هيچكس ستم نيارستندي كردن و يك درم از كس به ناحق نتوانستندي ستدن. و غلامان بيرون از قانون قرار و قاعده، هيچ از رعايا نيارستندي خواست. و خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودي. و هركس به كار و كسب خويش مشغول بودندي از بيم پادشاه.
و ديگر نانپاره (حقوق) كه حشم را ارزاني داشتندي، ازو بازنگرفتندي. و به وقت خويش، به عادت معهود مال بدو ميرسانيدندي و اگر كسي درگذشتي و فرزندي داشتي كه همان كار و خدمت توانستي كردن، نان پدر او را ارزاني داشتندي و ديگر به كار عمارت، عظيم، حريص و راغب بودندي و هرپادشاه كه بر تخت مملكت بنشستي، شب و روز در آن انديشه بودي كه كجا آب و هواي خوش است، تا آنجا شهري بنا كردن تا ذكر او، در آبادان كردن مملكت در جهان بماندي.
و عادت ملوك عجم و ترك و روم كه از نژاد آفريدوناند، چنان بوده است كه اگر پادشاهي سرايي مرتفع بنا افكندي، يا شهري يا ديهي يا رباطي يا قلعهيي يا رودي براندي و آن بنا در روزگار او تمام نشدي، پس او و آنكس كه به جاي او بنشستي بر تخت مملكت، چون كار جهان بروي راست گشتي، بر هيچ چيز چنان جد ننمودي كه آن بناي نيمكرده آن پادشاه تمام كردي.
يعني تا آن جهانيان بدانند كه ما نيز بر آبادان كردن جهان، و مملكت، همچنان راغبيم ... و اگر به دست او تمام نشدي، ديگر كه به جاي او نشستي تمام كردي ... و گفتندي هركه راز مملكت نگاه ندارد اعتماد ازو برخاست و هركس يزدان را ناسزا گفت، كافر گشت. و هركه فرمان پادشاه را كار نبندد، با پادشاه برابري كرد و مخالف شد اين هرسه را در وقت سياست فرمودندي ... و ديگر در بيابانها و منزلها رباط فرمودندي و چاههاي آب كندندي، و راهها از دزدان و مفسدان ايمن داشتندي ... و اگر كسي از عمال چيزي بر ولايتي يا ديهي بيرون از قرار قانون، در افزودي، آن عمل بدو ندادندي ملك او را مالش دادندي و هركه از خدمتكاران خدمتي شايسته به واجب بكردي انعام فرمودندي ...» «1»
ابو الفضل بيهقي مورخ نامدار ما به اهميت و ارزش شخصيت سلاطين و نقش و مسئوليت خطير آنان در اداره كشور توجه ميكند و مينويسد:
«بزرگا و بارفعتا كه كار امارت است اگر به دست پادشاه كامكار و كاردان محتشم افتد، به وجهي به سر برد و از عهده آنچنان برآيد كه دين و دنيا او را به دست آيد و اگر به دست عاجزي افتد، او بر خود درماند و خلق بروي ...» «2»، بيهقي چنانكه بايد، به مقام و ارزش خلق توجه
______________________________
(1). عمر خيام نيشابوري، نوروزنامه به تصحيح مجتبي مينوي، ص 17 به بعد
(2). ابو الفضل بيهقي، تاريخ بيهقي، تهران 1324، ص 379
ص: 47
نميكند و درباره رفتار مردم با سلاطين و مسئوليت و وظيفه سلاطين، فكر ثابتي ندارد. يك جا ميگويد «فرق ميان پادشاهان مؤيد و موفق و ميان خارجي متغلب آن است كه پادشاهان را چون دادگر و نيكوكردار و نيكوسيرت و نيكو آثار باشند، طاعت بايد داشت و گماشته به حق بايد دانست و متغلبان را كه ستمكار و بدكردار باشند خارجي بايد گفت و با ايشان جهاد بايد كرد ...» «1» ولي در مورد مسعود، مخدوم خود با آنكه بر بسياري از كارهاي نارواي او ايرادهاي منطقي دارد، راه اغماض و گذشت پيش ميگيرد، و ظاهرا خطاب به معترضين زمان خود ميگويد: «... جهان بر سلاطين گردد و هركسي را كه بركشيدند نرسد كسي را كه گويد چرا چنين است كه مأمون گفته است در اين باب، نحن الدنيا من رفعنا ارتفع و من وضعناه اتضع مائيم روزگار، آن را كه برداشتيم، بلندي گرفت و آنرا كه بنهاديم خوار شد- معاويه گويد: «نحن الزمان ان صلحنا صلح الزمان و ان فسدنا فسد الزمان.» «2» دريغا كه مورخ فحل و نامدار و حقيقتگوئي چون بيهقي به جاي آنكه افكار و آراء و نيروي كار خلق را اساس و مدار همه قدرتها به شمار آورد به گفتار معاويه (بنيانگذار ظلم و تبعيض) و مأمون خليفه عباسي استناد ميجويد و همه چيز را منبعث از اراده خلفا و شهرياران ميداند و افكار و تمايلات عمومي را به چيزي نميگيرد.
نگراني سلطان محمود غزنوي
روزي سلطان محمود «در آينه نگاه كرد، چهره خود بديد تبسم كرد، و احمد حسن را گفت: داني كه اين زمان در دل من چه ميگردد؟
گفت: خداوند بهتر داند. گفت: ميترسم كه مردمان مرا دوست ندارند از آنكه روي من نه نيكوست و مردمان به عادت پادشاه نيكوروي دوستتر دارند.
احمد حسن گفت: اي خداوند يك كار كن كه ترا از زن و فرزند و جان خويش دوستتر دارند و به فرمان تو در آب و آتش روند. گفت: چه كنم؟ گفت: زر را دشمن گير تا مردمان ترا دوست گيرند، محمود را خوش آمد و گفت هزار معني و فايده در زير اين يك سخن است ...» «3» در صورتي كه حكايت سابق الذكر مقرون به حقيقت باشد، بار ديگر عدم توجه محمود به «حقايق» و استبداد و خودخواهي او روشن ميشود زيرا به شهادت تاريخ براي او جز «زر» محبوبي نبود و مالياتهاي سنگيني كه از مردم ميگرفت و لشكركشيهاي او به هندوستان براي زراندوزي بود نه گسترش اسلام.
به نظر محمود فرمان سلطان صحيح يا غلط لازم الاجراست
«زني از نيشابور به تظلم به غزنين رفت و پيش محمود گله كرد و گفت: عامل نيشابور ضياعي از من بستده است و در تصرف خويش آورده، نامهاي داد كه: اين زن را ضياع وي بازده، اين عامل مگر آن ضياع را، حجتي داشت؟ گفت: اين ضياع او نيست، حالش به درگاه باز نمايم، بار ديگر آن زن به تظلم رفت، غلامي فرستادند و عامل را از نيشابور به غزنين بردند چون به درگاه سلطان رسيد، بفرمود كه او را هزار چوب بر در
______________________________
(1). همان، ص 100
(2). همان، ص 39
(3). همان، ص 185
ص: 48
سراي بزنند، عامل حجت عرض كرد و پانصد شفيع آورد و آن هزار چوب با هزار دينار نيشابوري و به شفاعت بزرگ ميخريد، هيچ فايده نداشت تا هزار چوب بخورد، گفت: اگرچه آن ضياع ترا درست است چرا بر حكم فرمان رفتي و بعد از آن حال باز ننمودي؟ تا آنچه واجب بود ميفرمودندي ...» «1»
شاه، امير، صاحبقران و سلطان
بارتولد مينويسد: در عهد محمود غزنوي «... لقب «سلطان»- لااقل در محيط زندگي درباري- متداول و معمول گشت پيش از او او «شاه»، «امير»، «خدات» و «خداوند» استعمال ميشده است.
مورخان و شاعران درباري، محمود را سلطان ميخواندند. و محتملا نويسندگان اسناد رسمي نيز، وي را در اسناد چنين ملقب ميساختهاند، ولي عوام در محاوره روزانه، محمود و جانشينان وي را بهطور اعم، كماكان امير ميخواندند. در تأليف بيهقي اشخاص، در مكالمه مسعود را به نام «امير» خطاب ميكنند گرديزي تقريبا كلمه «سلطان» را به كار نميبرد و اين واژه در سكههاي دوران پادشاهي نخستين اميران غزنوي نيز ديده نميشود ...» «2»
صاحبقران: در دوره قرونوسطا «صاحبقران» به كسي گفته ميشده است كه در عصر خود به جهتي از جهات بر ساير همسلكان خود تفوقي حاصل كرده و در حقيقت در حرفه خود ممتاز و مشار اليه بالبنان شده باشد چه اين شخص سلطان باشد چه شاعر و وزير. نظامي عروضي در باب رودكي گويد:
اي آنكه طعن كردي در شعر رودكياين طعن كردن تو ز جهل و ز كودكي است
كان كس كه شعر داند، داند كه در جهانصاحبقران شاعري استاد رودكي است غير از شعرا، وزراي بزرگ را مخصوصا در عهد مغول به اين لقب ميخواندند.» «3»
شرط مصاحبت و نزديكي با سلاطين: غزالي در كيمياي سعادت، مردم متقي را عموما و علما و دانشمندان را خصوصا از معاشرت و نزديكي با سلاطين و توانگران بازداشته، مينويسد: در محضر سلاطين و بزرگان هيچ عملي جز سلام پسنديده نيست او سرفرود آوردن، دست بوسيدن، و پشت دو تا كردن را، عمل زشت و ناصواب ميخواند. و مينويسد:
هشام بن عبد الملك خليفه، چون به مدينه رسيد، يكي از صحابه را نزد خود خواند و چون همه مرده بودند، گفت يكي از تابعين را طلب كنيد «طاووس را نزديك وي آوردند، چون در شد نعلين بيرون كرد، و گفت السلام عليك يا هشام! چگونهاي اي هشام؟ پس هشام خشمگين شد قصد آن كرد كه او را هلاك كند، گفتند كه اين حرم رسول است (ع) و اين مرد، از بزرگان علماست، اين نتوان كرد. پس گفت: اي طاووس! اين به چه دليري كردي؟ گفت چه كردم؟ خشم وي زياد شد، گفت چهار ترك ادب كردي يكي نعلين بركنار بساط من بيرون كردي و اين نزديك ايشان زشت
______________________________
(1). همان كتاب، ص 192
(2). تركستاننامه، پيشين، ص 576
(3). ر. ك. مجله يادگار، سال 3، شماره 5، ص 81
ص: 49
بود، كه پيش ايشان با موزه و نعلين به هم بايد نشست و تاكنون در سراي خلفا رسم چنين بود، و ديگر آنكه مرا امير المؤمنين نگفتي و ديگر آنكه در پيش من نشستي و بيدستوري و دست من بوسه ندادي. طاووس گفت: اما آنكه نعلين بيرون كردم پيش تو، هر روز پنج بار پيش رب العزه كه خداوند همه است بيرون كنم و بر من خشم نگيرد. و اما آنكه امير المؤمنين نگفتم، نه آن بود كه همه مردان به اميري تو راضي نهاند، ترسيدم كه دروغي گفته باشم و اما آنكه تو را به نام خواندم به كنيت نخواندم، خداي تعالي دوستان خود را به نام خوانده است، گفت يا داوود يا يحيي يا عيسي و دشمن خود را به كنيت خوانده. اما آنكه دست بوسه ندادم، از امير المؤمنين علي رضي الله عنه شنيدم كه گفت: روا نيست دست هيچكس را بوسه دادن مگر دست زن خويش به شهوت و دست فرزند به رحمت. اما آنكه پيش تو نشستم، از امير المؤمنين رضي الله عنه شنيدم گفت: هركه خواهد كه مردي را بيند از اهل دوزخ؛ گو در مردي نگر كه نشسته باشد و در پيش وي قومي به پاي ايستاده، هشام را خوش آمد ...» «1»
گفتگوي شجاعانه طاووس در برابر خليفه سبكمغز و خودخواهي چون هشام، گفتار منيع و پرارزش «گيبون» مورخ معروف انگليسي را به ياد ميآورد كه ميگويد «شهرياران قسطنطنيه حدود عظمت خويش را از روي اطاعت بندهوار اتباع خويش قياس ميگرفتند، امپراتوران مزبور نميدانستند كه اينگونه فرمانبرداري و بندهصفتي كليه نيروهاي دماغي انسان را از خاصيت مياندازد و منحط ميكند ...» «2»
گيبون در جاي ديگر از كتاب خود، كبر و غرور پادشاهان مستبد را به باد انتقاد ميگيرد و ادامه اين سنن ناپسند را موجب هتك حيثيت انساني ميشمارد، به نظر او: «عناوين فوق العاده منيع و باشكوه و فروتني بياندازه مانند سر به خاك سودن، كه آدميزاده به حكم اخلاص از براي قادر متعادل اختصاص داده بود، طي قرون بر اثر چاپلوسي و ترس از موجوداتي كه هم طبع ما هستند، رو به فزوني نهاد، اين طرز ستايش كه عبارت از افتادن بر روي خاك و بوسيدن پاي امپراتور بود، نخستين بار در عهد ديوكلسين رواج گرفت و وي آن شيوه را از عادات جاريه دربار ايران اقتباس كرد، اما آن عادت پايدار ماند و تا آخرين عصر مونارشي يوناني با شدت هرچه تمامتر رواج داشت، بجز روزهاي يكشنبه كه از نظر غرور ديني، اين حرمت رعيت خواركن موقوف بود، در تمام اوقات ساير روزهاي هفته هركس به بارگاه امپراتور راه مييافت، اعم از ملوكي كه ديهيم پادشاهي بر سر و جبه شهرياري بر تن داشتند از سفيران و فرستادگان پادشاهان مستقل روي زمين ... همه كس ميبايد سر بر پايه سرير وي سايد و بر خاك افتد ... خرافات و موهومپرستي زنجيرهاي بندگي را محكمتر ميكرد. امپراتور زير نظر بطريق در كليساي سن سوفي طي شعاير و تشريفات خاصي تاجگذاري ميكرد، و مردم در پايين محراب كليسا سوگند
______________________________
(1). امام محمد غزالي: كيمياي سعادت، به اهتمام احمد آرام، ص 303
(2). ادوارد گيبون، انحطاط و سقوط امپراتوري روم، ترجمه ابو القاسم طاهري، تهران 1348، ص 552
ص: 50
ميخوردند كه نسبت به شاه و خانواده وي فرمانبردار محض باشند و اوامرش را بدون چون و چرا اطاعت كنند، امپراتور به نوبه خود متعهد ميشد كه تا اعلا درجه امكان از صدور فرمان اعدام و قطع اندامها خودداري كند.» «1»
ناصرخسرو علوي شاعر مبارز و آزادانديش ايران (كه چند قرن پيش از گيبون ميزيسته) منشأ مداهنه و چاپلوسي را، حرص، آزمندي، و جاهطلبي مردم ميشمارد و معتقد است اگر كسي به آرزوهاي نامحدود خود، لگام زند، محكوم به تملقگوئي به اين و آن نخواهد شد.
گر نخواهي اي پسر تا خويشتن مجنون كنيپشت پيش اين و آن، پس چون همي چون نون كني؟
دلت خانه آرزو گشتست و زهر است آرزوزهر قاتل را چرا با دل همي معجون كني؟
خم زنون پشت تو هم در زمان بيرون شودگر تو خم آرزو را از شكم بيرون كني
... ده تن از توزرد روي و بينوا خسبد هميتا به گلگون مي همي تو روي خود گلگون كني
زر همي خواهي كه پاشي، ميخوري با حوريانسر ز رعنايي گهي ايدون و گاه ايدون كني
... دست بر پرهيزدار و خوب گوي و علم جويتا به اندك روزگاري خويشتن قارون كني تاريخ زندگي ناصرخسرو نشان ميدهد كه به آنچه گفته است عمل كرده و بر همين مناسبت مطرود درگاه اميران و زورمندان زمان بوده است، وي در تأييد اين معني ميگويد:
اگر بر تن خويش سالار و ميرمملامت همي چون كني خير خيرم
... اسيرم نكرد، اين ستمگار، گيتيچو اين آرزو جوي تن، گشت اسيرم
چو من پادشاه تن خويش گشتماگر چند لشگر ندارم، اميرم
به تاج و سريرند شاهان مشّهرمرا علم و دينست تاج و سريرم
چو مر جاهلان را، سوي خود نخواندنه بوي نبيذ و نه آواي زيرم
چه كارست پيش اميرم چو دانمكه گر مير پيشم نخواند نميرم!
به چشمم ندارد خطر سفله گيتيبه چشم خردمند ازيرا خطيرم
حقير است اگر اردشير است زي مناميري كه من بر دل او حقيرم
به نزديك من نيست جز ريگ و شورهاگر نزد او من نه مشكين عبيرم
به گاه درشتي درشتم چو سوهانبه هنگام نرمي به نرمي حريرم
چو، من دست خويش از طمع پاك شستمفزوني از اين و از آن چون پذيرم
به جان خردمند خويشست فخرمشناسند مردان صغير و كبيرم
... تن پاك فرزند آزادگانمنگفتم كه شاپور بن اردشيرم خاقاني نيز در شمار شعرا و مردانيست كه آزادگي و استقلال را بر نوكري و دبيري بر درگاه سلاطين ترجيح ميدهد:
______________________________
(1). همان، ص 570
ص: 51 همه درگاه خسروان درياستيك صدف ني و صد هزار نهنگ
كشتي آرزو در اين دريانفكند هيچ صاحب فرهنگ
يك گهر ندهد و به جان ستدنهر زمان باشدش هزار آهنگ
در پناه خردنشين كه خردگردن آز راست پالاهنگ
تو و كنجي نه صدر و نه ايوانتو و ناني نه مير و نه سرهنگ
خليفه گويد خاقانيا دبيري كنكه پايگاه تو را بر فلك گذارم سر
دبيرم آري سحر آفرين گه انشاوليك زحمت اين شغل را ندارم سر
چو آفتاب ضميرم عطاردي چه كنم؟كلاه عاريتي را چرا سپارم سر در جاي ديگر خاقاني آزادگي و وارستگي و استقلال فكر را بر خدمت ارباب قدرت ترجيح ميدهد:
... همچو ماهي سر خويش از پي نانبر سر سوزن طفلان چكنم
گوئيم نان ز در سلطان جويآب رخ ريزد بر نان چكنم
لب خويش از پي نان چو دونانبوسه زن بر در سلطان چكنم
همچو زنبور دكان قصاببر سر كار دهان جان چكنم
تاج خرسنديم استغنا دادبا چنين مملكه طغيان چكنم
نعمتي بهتر از آزادي نيستبر چنين مائده كفران چكنم
مادر بخت فسرده رحم استخشك دارد سر پستان چكنم
همتم بر سر كيهان خورد آبننگ خشك و تر كيهان چكنم
كاوهام پتك زنم بر سر ديودر دكان كوره و سندان چكنم
خادمانند و زنان دولتيارچون مرا آن نشد آسان چكنم
دولت از خادم و زن چون طلبمكاملم ميل به نقصان چكنم
همه ناكامي دل كام منستگرد كام اينهمه جولان چكنم در ميان متفكران و آزادانديشان عالم اسلام پيشوايان راستين تصوف بيش از ديگران در برابر خلفا و شهرياران بيپرده و بدون مجامله سخن گفتهاند.
گفتگوي فضيل با هرون الرشيد
سفيان بن عينه گويد هرون ما را بخواند و فضيل با ما بود روي به خليفه كرد و گفت اي خوبچهر، تويي كه كار اين امت به دست داري. بزرگا تعهد و تقلدي كه به گردن گرفتهاي! خليفه را از اين گستاخي و صراحت، گريه افتاد و هريك ما را بدرهاي آورد، و همه بپذيرفتند جز فضيل كه رد كرد. خليفه گفت: يا ابا علي، اگر اين مال حلال نداني، به وامداري ده تا دين خود ادا كند يا گرسنهاي را سير كن و برهنهاي را بپوشان فضيل گفت نتوان و بيرون شديم. و من به ابي علي گفتم خطا كردي زر ميستدي، و در ابواب به مصرف ميكردي. فضيل دست فراريش من برد و
ص: 52
محاسن من بگرفت: اي ابا محمد تو فقيه اين شهر و منظور نظر مردماني، آيا سزد كه در چنين غلطي افتي. گفت: «گر، اين مال بر ديگران حلال بودي، بر من نيز حلال بودي ...» «1»
اخلاق پادشاهان: «... معاويه، ابو جهم عدوي را گفت من بزرگترم يا تو؟ ابو جهم گفت:
من در عروسي مادرت شيريني خوردهام، معاويه گفت در زناشوئي او با كدام شوهرش؟ ابو جهم گفت با حفص بن مغيره، معاويه گفت: در برابر پادشاهان تا اين اندازه جسور مباش، چون پادشاهان، مانند كودكان، زود خشمگين ميشوند و مانند شيران چابك از هم ميدرند.» ابن عبدربه (ص 12). «2»
غزالي مينويسد: «... هيچ شهيد از آن فاضلتر نيست كه بر سلطان ظالم حسبت كند و وي را بكشند. (مقصود از حسبت امر به معروف است).
غزالي در كتاب نصيحة الملوك مينويسد: رسول خدا گفت: «عدل يك روز از سلطان عادل، فاضلتر از عبادت شصت سال بر دوام ... و دوستتر كس نزد خداي تعالي سلطان عادل است و دشمنترين و خوارتر نزد حقتعالي سلطان ظالم است ... سه كساند كه خداي تعالي به ايشان ننگرد در روز قيامت، سلطان دروغزن و پيرزانيه و درويش متكبر و لافزن.» در جاي ديگر مينويسد: «... نيكو چيزي است ولايت و فرمان دادن كسي را، كه به حق قيام كند، و بد چيز است ولايت و فرمان دادن كسي را كه در حق آن تقصير كند ...» عمر رضي اله عنه پرسيد از مسلماني كه چه شنيدي از احوال من؟ ... گفت: شنيدم كه دو نانخورش برخوان نهادي و دو پيراهن داري يكي براي شب و ديگري براي روز. گفت: جز اين هست؟ گفت نه! گفت: بالله اين هر دو نيز نيست.
باز غزالي در نصيحة الملوك از قول حكيمي گويد: «واي بر آنكس كه مبتلا شود به خدمت سلطان كه ايشان را نه دوست باشد و نه خويش و نه فرزند و نه حرمت و نه آزرم و كس را آزرم ندارند و گرامي نكنند مگر آنكس را كه بدو حاجتمند باشند از روي دانش يا از مردانگي، و چون حاجت خويش از ايشان يافتند، نه دوستي ماند و نه وفا و نه شرم. و كار ايشان بيشتر ريا باشد. گناه خود را خرد دارند و اندك گناهي كه از كسي صادر شود به خلاف هواي ايشان، عظيم بزرگ دارند.» سفيان سوري گويد: «با سلطان صحبت مكن، اگر مطيع باشي ترا رنجه دارند و اگر خلاف كني، ترا بكشند.» در جاي ديگر مينويسد «... سلطاني كه توانايي آن ندارد كه خاص خويش را (يعني بستگان خود را) به صلاح آورد، ببايد دانست كه عام خويش، به صلاح نتواند آورد.»
همو در جاي ديگر مينويسد: «هرگاه رعيت دانست كه پادشاه آسان حجاب است (يعني ملاقات او آسان است) عمال، ستم نتوانند كرد بر رعيت. و نه رعيت بر يكديگر و به آساني
______________________________
(1). علي اكبر دهخدا، لغتنامه، ص 676 (به اختصار)
(2). جاحظ، پيشين، ذيل ص 118
ص: 53
حجاب نيز از همه كارها آگاه بود.» غزالي در جاي ديگر علل سقوط حكومتها را چنين توجيه ميكند: «ملكي را پرسيدند ... كه چه بود كه دولت روي از تو بگردانيد، گفت غره شدن به دولت و نيروي خويش و بسنده كردن به دانش خويش و غافل بودن از مشورت كردن و به پاي كردن مردمان دون به شغلها، و ضايع كردن حيلت به جاي خويش و چارهكار ناساختن اندر وقت حاجت به وي، و آهستگي و درنگ و وقت آنك شتاب بايد كرد و روا نكردن حاجتهاي مردمان ...» «1»
غزالي در كيمياي سعادت ميگويد: «خلافت، حق است در زمين چون بر سبيل عدل بود، و چون از عدل و شفقت خالي بود خلافت ابليس (شيطان) بود لعنة الله، كه هيچ سبب فساد، عظيمتر از ظلم والي نيست- و اصل ولايت داشتن علم و عمل است ... والي بايد بداند كه او را به دين عالم براي چه آوردهاند و قرارگاه او چيست و دنيا منزلگاه اوست نه قرارگاه او. و او به صورت مسافري است كه رحم مادر بدايت منزل اوست و لحد گور نهايت او. هر سالي و هر ماهي و روزي كه ميگذرد از عمر او چون مرحلهاي است كه بدان نزديك ميشود به قرارگاه خود ... و عاقل آن بود كه در منزل دنيا ... به قدر ضرورت و حاجت قناعت كند. و هرچه بيش از آن بود، همه زهر قاتل بود ... و وقت مرگ، جان كندن با او سختتر.» سپس ميگويد: والي و اميري كه تقوي و ورع را پيشه خود ساخته، براي اجراي حق و عدالت بايد به اصول زيرين توجه كند.
1) «در هرواقعه و پيشآمدي چنين انگارد كه او رعيت و ديگري والي است» هرچه خود را نپسندد، هيچ مسلمان را نپسندد.»
2) «ارباب حاجات را بر درگاه خود منتظر نگذارد و «تا مسلماني را حاجتي ميبايد به هيچ نافله مشغول نشود.»
3) «به شهوتراندن، جامه نيك پوشيدن و طعام خوش خوردن عادت نكند و در همه چيز قناعت كند كه بيقناعت عدل ممكن نشود.»
4) «بناي همه كارها تا تواند به رفق نهد نه به عنف» پيشواي اسلام ميگويد: «نيكو چيزي است ولايت، كسي را كه به حق آن قيام كند و بد چيزي است ولايت كسي را كه در آن تقصير كند.»
5) «جهد كند تا همه رعيت ازو خشنود باشند ... بايد والي بدان غره نشود كه هركه بدو رسد برو ثنا گويد، پندارد كه ازو خشنودند كه آن هم از بيم بود، بلكه بايد معتمدان را فراكند تا تجسس ميكنند و احوال او از خلق ميپرسند: كه عيب خود از زبان مردمان توان دانست.»
6) «بداند كه خطر ولايت داشتن صعب است و كار خلق خداي نيك كردن عظيم است، و هركه توفيق يابد كه بدان قيام نمايد، سعادتي يافت كه وراء آن هيچ سعادتي نبود و اگر تقصير
______________________________
(1). نصيحة الملوك، ص 147
ص: 54
كند، شقاوتي يافت كه كس مثل آن نبيند ...
7) «تشنه باشد به ديدار علماء دين. و حريص بود بر شنيدن نصيحت ايشان و حذر كند هميشه از علماء حريص بر دينار، كه وي را عشوه دهند و بر وي ثنا گويند، و خشنودي وي طلب كنند تا از آن مردار حرام، كه در دست وي است چيزي به مكر و حيله به دست آرند ...»
8) «آنكه بدان قناعت نكند كه خود از ظلم دست بدارد، ليكن عاملان و نايبان و چاكران خويش را مهذب كند و به ظلم ايشان رضا ندهد ... هر ظلم كه از عامل سلطان برود و خاموش باشد، اين ظلم وي كرده باشد ...» «1»
و عالم ديندار آن بود كه بدو طمع ندارد و انصاف وي بدهد، چنانكه شفيق بلخي نزديك هارون الرشيد شد، هارون او را گفت شفيق زاهد تويي گفت شفيق منم، اما زاهد نه، گفت مرا پندي ده، گفت: خداي تعالي ترا به جاي صديق (ابو بكر) بنشانده است و از تو صدق درخواهد چنانكه از وي، و به جاي فاروق (عمر) بنشانده است و از تو فرق درخواهد ميان حق و باطل چنانكه از وي، و به جاي ذو النورين (عثمان) نشانده است و از تو شرم و كرم درخواهد چنانكه از وي و به جاي علي ابن ابيطالب نشانده است و از تو علم و عدل درخواهد چنانكه از وي و گفت بيفزاي در پند: گفت آري خداي تعالي را سرايي است كه آنرا دوزخ گويند و ترا دربان او ساخته است و سه چيز به تو داده است بيت المال و شمشير و تازيانه و گفته است كه بدين سه چيز خلق را از دوزخ بازدار و هرحاجتمندي كه به نزديك تو آيد اين مال از وي بازمگير و هركه كسي را بناحق بكشد وي را بازكش به دستوري ولي مقتول كه اگر اين نكني پيش رو اهل دوزخ تو باشي و ديگران بر پي تو آيند، گفت زيادت كن و پند ده، گفت چشمه تويي و ديگر عمال، جوي. اگر چشمه روشن بود تيرگي جويها زيان ندارد و اگر چشمه تيره بود روشني ديگر جويها سود ندارد.» «2» غزالي ضمن بحث در پيرامون عدل و سياست ملوك مينويسد: سلطان به حقيقت آن است كه عدل كند، در ميان بندگان و فساد و جور نكند كه سلطان جاير شوم بود و بقا نبودش ... كه الملك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظلم.
و اندر تاريخها چنين است كه چهار هزار سال اين عالم را مغان داشتند و مملكت اندر خاندان ايشان بود و از بهر آن بماند كه ميان رعيت عدل كردندي و رعيت را نگاه داشتندي و اندر كيش خويش ظلم و ستم روا نداشتندي و جهان به داد و عدل آبادان كردند ... «3» واجبست بر مردم كه تخم نيكي كارد و از عيب و زشتي دور بود خاصه ملوك را تا از پس ايشان نام نيكو بماند و مردمان او را به بدي ياد نكنند ...» «4»
غزالي پس از برشمردن دوران شهرياري پادشاهان كهن مينويسد: «همه همت ايشان آن
______________________________
(1). امام محمد غزالي، كيمياي سعادت، پيشين، ص 409 به بعد
(2). نصيحة الملوك، به اهتمام همان، ص 27 به بعد
(3). همين كتاب، ص 82
(4). همان كتاب، ص 96 به بعد
ص: 55
بوده است كه جهان آبادان كردندي و با رعيت داد فرمودندي كردن و حشم را به سياست نگاه داشتندي ...» و نهرها ساختند و كاريزها كندند و آب چشمهها كه ناپديد ببودي بيرون آوردندي ... از بهر آنكه دانستند كه هرچه آباداني بيشتر ولايت ايشان بيشتر و رعيت به انبوهتر، و نيز دانستند كه حكيمان جهان راست گفتهاند كه دين به پادشاهي و پادشاهي به سپاه و سپاه به خواسته و خواسته به آباداني و آباداني به عدل استوار است. و به جور و ستم كردن همداستان نبودندي و از كسان خويش بيداد كردن روا نداشتندي از آنكه دانستندي كه مردمان با جور و ستم پاي ندارند و شهرها و جايها ويران شود و مردگان بگريزند و به ولايت دگر شوند تا آبادان ويران شود. و پادشاهي به نقصان اوفتد و دخل كم شود و گنج تهي شود و عيش بر مردمان تلخ و بيمزه گردد ...
غزالي رفتار سلاطين را باشخصيت و اخلاق مردم كشور مرتبط و همآهنگ ميداند و ميگويد «امروز بدين روزگار آنچه بر دست و زبان اميران ما ميرود اندر خور ماست و همچنان كه ما بدكرداريم و با خيانت و ناراستي و ناايمني، ايشان نيز ستمكار و ظالمند و كما تكونون يولي عليكم درست ببود بدين سخن كه كردار خلق با كردار پادشاهان ميگردد.» «1» قرنها بعد منتسكيو نيز گفت: «هر ملتي شايسته حكومتي است كه دارد»
به نظر غزالي «ويراني زمين از دو چيز بود. يكي از عجز پادشاه و ديگر از جور وي در آن روزگار، پادشاهان بر يكديگر حسد بردندي تا ولايت كه آبادانتر است.» «2» غزالي ضمن حكايتي شرايط سلطنت و فرمانروائي را به شهرياران جهان، از قول «يونان دستور» چنين ميآموزد:
«انوشيروان عادل، يونان دستور را گفت مرا از سيرت پيشينگان خبري ده، يونان دستور گفت به چند چيز خواهي كه ايشان را بستايم، به سه چيز يا به دو چيز يا به يك چيز؟
نوشيروان گفت به سه چيز، يونان گفت ايشان را به هيچ كار در ناراستي نديدم، و به هيچ كار در ناداني نديدم و به هيچ كار در خشمگين نديدم، گفت به دو چيزشان بستاي، گفت هميشه اندر كار نيك شتابزده بودندي و اندر كار بد پرهيزگار بودندي.
نوشيروان گفت به يك چيز بستاي يونان دستور گفت پادشاهي ايشان و چيرگي ايشان بر تن خويش بيش از آن بود، كه بر مردمان «3»». سپس غزالي با قلم حقگوي خود مينويسد:
«بدبختترين كس آنست كه به پادشاهي خويش غره شود و جهان آبادان نكند و زندگي نداند كردن ...» «4»
به نظر غزالي عدل از كمال عقل خيزد و كمال عقل آن بود كه به حقيقت باطن كارها دريابد و به ظاهر آن غره نشود ... اما عاقل كامل آنست كه بداند كه اين چاكران كه خدمت او ميكنند خدمت شكم و فرج و شهوت خود ميكنند، خدمت وي نميكنند دليل بر اين آنكه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 99 به بعد
(2). همان كتاب، ص 109
(3). همان كتاب، ص 111
(4). همان كتاب، ص 112
ص: 56
چون بشنوند كه ولايت به ديگري ميافتد، از وي اعراض كنند زود، و بدان ديگر تقرب نمايند و از هركجا دانند كه نفعي حاصل ميشود ايشان خدمت آن را بر وي اختيار كنند ... عاقل آن بود كه از كارها حقيقت بيند نه صورت ... هركه عاقل نيست عادل نيست. «1»
عوفي، در جوامع الحكايات مينويسد: «... وقتي عضد الدوله، قصد دشمني كرد، و براي رفع او لشكري عظيم مرتب ميگردانيد، با صاحب عباد مشورت كرد. صاحب گفت: پادشاه عاقل كامل آن بود، كه خصم را بر چهار چيز دفع كند، اول زرق (يعني مكر و حيله) دوم زن، سوم زر چهارم زور.»
اندرزي به سلاطين: «شنيدم كه چون سلطان طغرل بك به همدان آمد، از اولياء سه پير بودند ... بر آنجا ايستاده بودند، نظر سلطان بر ايشان آمد، كوكبه لشكر بداشت و پياده شد با وزير ابو نصر الكندري پيش ايشان آمد و دستهاشان ببوسيد، باباطاهر پارهاي شيفتهگونه بودي. او را گفت اي ترك با خلق خدا چه خواهي كرد؟ سلطان گفت: آنچه فرمايي، بابا گفت: آن كن كه خدا ميفرمايد. ان اللّه يأمركم بالعدل و الاحسان سلطان بگريست و گفت: چنين كنم ...» «2»
آمدن طغرل به نيشابور- پس از آنكه بر اثر مظالم «سوري» فرمانرواي غور و غزنين، و سوء سياست و بيتدبيري و خودسري مسعود، پاي تركان سلجوقي به خراسان باز شد، ابراهيم ينال، نخست به خطه خراسان آمد و زمينه را براي ورود طغرل فراهم نمود. چون طغرل به نيشابور رسيد، در باغ شادياخ حسنكي نزول نمود، به گفته بيهقي «همه اعيان به استقبال رفته بودند، مگر قاضي صاعد، و با سواري سه هزاري بيشتر زرهپوش ...» روز ديگر قاضي صاعد به ملاقات طغرل ميرود، چون سخنان نصيحتآميز قاضي جالب توجه است عين تقريرات او را از تاريخ بيهقي نقل ميكنم:
اندرزهاي قاضي صاعد به طغرل بيك سلجوقي
«... روز ديگر قاضي صاعد كه در نيشابور به جاي امام بود، با فرزندان و شاگردان و نقيبان به ديدن طغرل بيك آمد. و چون قاضي صاعد نمايان شد، طغرل بيك براي تعظيم برخاست و در پاي تخت فرمود تا بالشي نهادند و قاضي صاعد را بر آن بالش نشانيد و قاضي بعد از اداي مراسم تهنيت و مباركبادي سلطنت، در مقام نصيحت آمده سخنان خوب بيان فرمود.
نصايح دلپذير به زبان فصيح و بليغ ادا ميفرمود. طغرل بيك از تخت فرود آمده در برابر قاضي صاعد به دو زانوي ادب نشست و آن نصايح در كتب سيرملوك مشهور به نصايح صاعديه است ... اول سخن اين بود: زندگي امير دراز باد. اين تخت مسعود است كه بر آنجا نشستهاي ... اي امير، هشيار باش و از خداي سبحانه و تعالي ... بترس و داد ده و سخن مظلوم را بگوش هوش بشنو ...
اي امير بايد كه ازين مغرور نشوي كه ظلمه بسيارست كه ظلم ميكنند و به ايشان بالفعل آسيبي نميرسد، چه يكي از حكم الهي اهمال و فرصت ظالمان است ... بدان كه ثبات دولت و دوام
______________________________
(1). همان كتاب، ص 314
(2). نجم الدين راوندي، راحة الصدور، ص 98 به بعد
ص: 57
سلطنت منوط و مربوط است به دو چيز، يكي اشاعه عدل، دوم رفع ظلم، و ظلم نه ستم ناكردن است به رعيت و بس بلكه ظلم عبارت است از وضع شيء در غير مجلس. پس سلاطين ما بايد كه هركس را به كار ميدارند كه او از عهده آن بيرون تواند آمد. چه زوال بسي دولتهاي عظيم به سبب اين بود كه ايشان كارهاي بزرگ را به مردم اراذل و اداني ميفرمودند ... لاجرم جميع امور ايشان مختل و پريشان شد. پس ازين جا معلوم شد كه عدل در حقيقت عبارتست از آنكه هر كسي را به آنچه استعداد مكنت آن دارد مأمور سازند ... چون قاضي صاعد از تقرير نصايح دلپذير ... فارغ گشت، گفت: اي امير من حق ترا بدين آمدن بگزاردم و ديگر نيايم كه به علم مشغولم و كار ديگر بر علم نميگزينم و اين پند كه دادم ترا كفايت خواهد بود. و طغرل بيك گفت: رنج قاضي پس از اين به آمدن نخواهم داد و اگر مهم باشد، پيغام گفته آيد و پذيرفتم كه به آنچه گفتي كار كنم.
بعد از آن فرمود كه اي قاضي مردمان غريبيم و در صحرا برآمده و رسوم بزرگان نميدانيم قاضي بايد كه نصيحت از ما بازنگيرد قاضي گفت چنين كنم ...» «1»
روش نخستين سلاطين سلجوقي
بارتولد با خوشبيني بسيار از قول ادريسي، در وصف سلاطين و تركان سلجوقي چنين مينويسد: «اميران ايشان جنگجو و عاقبت- انديش و استوار و عادل بوده و به صفات حميده ممتازند.» به نظر بارتولد: «نخستين سلاطين سلجوقي به مراتب از مسعود و محمود مسلمانتر بودند، از نوشيدن شراب امتناع ميورزيدند» و صادقانه ميل داشتند آرمان سلطان عادل را عملي سازند و پادشاهي دادگستر باشند ...
پيشواي قوم صحرانشين كه از لحاظ وضع ظاهر و پوشاك به زحمت لشكريان خويش مشخص و در همه رنجهاي ايشان شريك بود، نميتوانست به صورت سلطان مستبدي همچون محمود و يا مسعود درآيد، شايسته توجه بسيار است كه شغل منفور امير حرس در زمان سلجوقيان بالكل فاقد اهميت گرديد ... نظر ايرانيان درباره سلطنت مطلقه، يعني پادشاهي واحد كه آمر و ناهي مطلق در امور ملك و دولت باشد نيز براي صحرانشينان بيگانه بود، و از لحاظ ايشان امپراتوري ملك همه خاندان خان بوده است. اين حقيقت كه در آغاز كار سلجوقيان در آن واحد در برخي از بلاد خراسان به نام طغرل خطبه خوانده ميشده و در بعضي شهرهاي ديگر به نام برادر او داود، خود نشان ميدهد كه سلجوقيان در بدو امر تا چه حد با فكر وجود سلطان واحد و مطلق، بيگانه بودهاند. اساس فئودالي و جنگهاي خانگي كه مولود اجتنابناپذير آن اساس بود در دولت سلجوقيان و قراخانيان بسط و توسعه فراوان داشت ... در امپراتوري سلجوقي، دادن اقطاع، عملي عادي و مرسوم بود. ولي اين پديده منجر به برقراري حقوق تقيد
______________________________
(1). در پيرامون تاريخ بيهقي، پيشين، ج 2، ص 904
ص: 58
روستائيان به زمين نگشت ... نظام الملك به دارندگان اقطاع يادآور ميشود كه نسبت به كشاورزان ستم نكنند، زيرا در نتيجه بسط اقطاع و مظالمي كه از اين رهگذر به كشاورزان روا ميداشتند رعايا تن به كار نميدادند، در نتيجه قيمت زمين نقصان كلي يافت ... زميني كه در زمان سامانيان به جفتي چهار هزار درهم فروخته ميشد، كسي به رايگان نميخواسته و اگر هم خريداري پيدا ميشد، مع هذا زمين به حالت غير مزروع باقي ميمانده «به سبب بيرحمي (اميران) و ظلم به رعايا.» «1»
به اين ترتيب ميبينيم كه سياست اقتصادي سلجوقيان مخصوصا نسبت به كشاورزان بسيار خطرناك بود و رسم اقطاع و اختيارات نامحدود دارندگان اقطاع به زيان كشاورزان پايان يافت. برخلاف سلاطين سلجوقي قراخانيان كه از فرهنگ و تمدن بيشتري برخوردار بودند نسبت به طبقه كشاورزان، روشي عاقلانه پيش گرفتند.
بنا به گفته ابن اثير، طمغاج خان ابراهيم پادشاهي عادل پرهيزگار و مراعي خلق بود. هرگز ماليات ظالمانهاي بر مردم و به خصوص به كشاورزان تحميل نميكرد.
بارتولد سپس مينويسد: طمغاج خان ابراهيم نخست به استقرار نظم و امنيت كامل در قلمرو دولت خويش توجه كرد. هرگونه تجاوز به حقوق مالكيت اشخاص، بيرحمانه مجازات ميشد. روزي راهزنان، بر دروازه قلعه سمرقند نوشتند «ما همچون پيازيم هرقدر سر ما را بزنند بيشتر ميروئيم.» خان فرمود تا زير آن كلمات چنين نويسند: «من اينجا همچون باغبانم و هر قدر شما بروئيد من هم شما را از بيخ ميكنم.» وي روزي زيركانه از كشتن اين دزدان دلير اظهار ندامت كرد، و به وسيله يكي از گماشتگان خود افراد پراكنده اين قوم را گرد آورد و مورد مرحمت خود قرار داد. چون تعداد آن به سيصد رسيد، يكايك را به نوبت وارد اطاق كرد و به سياست رسانيد.» «2» و با اين تدبير دزدي و راهزني از سمرقند برافتاد وي نه تنها از منافع طبقات زحمتكش دفاع ميكرد، بلكه از ستمگري بازرگانان و سوداگران و پيشهوران نيز جلوگيري مينمود.
مشورت پادشاه با دانايان
نظام الملك در فصل هجدهم كتاب خود، سلاطين را به مشورت و رأيزني فراميخواند و مينويسد: «مشورت كردن در كارها از قوي رأيي مردم باشد و از تمام عقلي و پيشبيني. چه هركسي را دانشي باشد، و هريكي داند يكي بيشتر، يكي كمتر ...» دانايان گفتهاند: «تدبير يك تنه چون زور يك مرده باشد و تدبير ده تنه چون زور ده مرده باشد» سپس مينويسد: پيغمبر با همه فضايل چون مهمي پيش ميآمد، به امر خدا «وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» با ياران خود مشورت و تدبير ميكرد «چون او را مشورت فرمود كردن و او از مشورت بينياز نبود ... پس چنان واجب كند كه چون پادشاه كاري خواهد كرد يا او را مهمي پيش آيد، با پيران و هواخواهان مشورت كند، تا هركسي
______________________________
(1). تركستاننامه، پيشين، ص 47- 643 (به اختصار)
(2). همان، ص 55- 654 (به اختصار)
ص: 59
را در آن معني آنچه فراز آيد بگويد و آنچه رأي پادشاه ديده باشد با گفتار هريكي مقابله كند و هر يكي چون گفتار و رأي يكديگر بشنوند و براندازند، رأي صواب از آن ميان پديد آيد. و رأي صواب آن بود كه همه بر آن متفق باشند كه البته چنين ميبايد كرد و مشورت ناكردن در كارها از ضعيف رأيي باشد. و چنين كس را خودكامه خوانند. و چنانكه هيچ كار بيمرد آن نتوان كرد، همچنين هيچ شغلي بيمشورت نيكو نيايد ...» «1»
نظام الملك در فصل چهلم بار ديگر سلاطين بيداردل را به مشورت و رأيزني با مطلعين و كارشناسان دعوت ميكند و ميگويد: «عادت پادشاهان بيدار چنان بوده است كه، پيران و جهان ديدگان را حرمت داشتهاند. و كاردانان و رزم آزمودگان را نگاه داشته و هريكي را محلي و مرتبتي نهاده و چون مهمي بايستي در مصلحت مملكت كردن، و با كسي وصلت كردن، و احوال پادشاهي بدانستن، و از كار دين بر رسيدن، و مانند اين همه تدبيرها با دانايان و جهانديدگان كردهاند ... و باز چون خصمي و كارزاري پيش آمده است همه تدبير با رزمديدگان و كاردانان كردهاند تا آن كار بر مراد آمده است ...» «2»
با اينكه سران عالم اسلام و بسياري از زمامداران جهان اسلامي نظير نظام الملك با مداخله زنان در امور سياسي مخالف بودند، در تمام دوران بعد از اسلام، كمابيش زنان در مسائل سياسي و مملكتي و بطور مستقيم و غير مستقيم در كارها دخل و تصرف ميكردند.
نمونهاي چند از مداخله زنان در فعاليتهاي سياسي
با اينكه در عهد غزنويان به علت تعصب مذهبي و عوامفريبي امرا و نفوذ غلامان ماهرو، در دل آنان، زنان موقعيت سياسي و اجتماعي خود را بيش از پيش از كف داده بودند مع ذالك ميبينيم كه بلافاصله پس از مرگ محمود، حره ختلي خواهر سلطان محمود، براي روي كار آمدن مسعود دست به يك سلسله فعاليتهاي سياسي ميزند از جمله در نامه زيرين او را براي احراز مقام سلطنت به غزنين فراميخواند:
«خداوند ما سلطان محمود، نماز ديگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود، از ربيع الاخر گذشته شد ... پس از دفن، سواران مسرع رفتند. هم در شب به گوزگانان تا برادر محمد بزودي اينجا آيد، و بر تخت ملك نشيند، و عمت به حكم شفقت كه دارد بر امير فرزند، هم در اين شب به خط خويش ملطفه نبشت، فرمود تا سبكتر، دو ركابدار را كه آمدهاند پيش از اين نامزد كنند ...
تا پوشيده با اين ملطفه، از غزنين بروند و بزودي به جايگاه رسند و امير داند كه از برادر اين كار بزرگ برنيايد و اين خاندان را دشمنان بسيارند، و ماعورات و خزائن به صحرا افتاديم بايد اين كار بزودي سرگيرد كه وليعهد پدر است و مشغول شود بدان ولايت كه گرفته است، ديگر ولايت بتوان گرفت كه كارها كه تاكنون ميرفت بيشتر به حشمت پدر بود. و چون خبر مرگ وي آشكار گردد، كارها ازلوني ديگر گردد، و اصل غزنين است و آنگاه خراسان و ديگر همه فرع است،
______________________________
(1). خواجه نظام الملك، سياستنامه، به اهتمام هيوبرت، ص 116
(2). همان، ص 188
ص: 60
آنچه نبشتم نيكو انديشه كند، سخت به تعجيل بسيج آمدن كند، تا اين تخت ملك و ما ضايع نمانيم. و بزودي قاصدان را بازگرداند، كه عمت چشم به راه دارد. و هرچه به اينجا رود بسوي وي نبشته ميآيد.» «1» مادر مسعود نيز زني متنفذ و باشخصيت بود و در كار به سلطنت رسانيدن پسرش نقش مهمي بر عهده داشته است.
به همراه نامه ديگري كه بزرگان و طرفداران مسعود به وي نوشته و او را دعوت به سلطنت كرده بودند، مادر مسعود و حره ختلي نيز طي نامههائي جداگانه مفادنامههاي بزرگان را تأييد كرده و وي را آگاه گردانيده بودند كه براي برانداختن محمد و به سلطنت رسيدن مسعود، زمينه آماده است. (تاريخ بيهقي، ص 18).
در اين دوره با زناني كه در توطئهها شركت داشتهاند و يا بالعكس به زناني كه از لحاظ با سوادي، پارسائي خانهداري و خدمت به دستگاه غزنويان معروفيتي كسب كردهاند نيز بر ميخوريم به عنوان نمونه همسر بايتكين نخستين غلام محمود را ذكر ميكنيم كه اين غلام مورد توجه بسيار سلطان بوده و در زمان مسعود والي زمين دلاور از ولايات بست بوده است. بيهقي ميگويد: «او زني داشت سخت بكار آمده و پارسا و در اين روزگار كه مسعود به تخت ملك رسيد، اين زن را سخت نيكو داشته، به حرمت خدمتهاي گذشته (ص 113).
پيوسته در مجالسي كه اين زن حضور داشت، سلطان از وي ميخواست، حكاياتي را كه از دوران پدرش محمود به ياد دارد بازگو كند ... حرمسراي شاهان و شاهزادگان پر از زنان عقدي و غير عقدي، نجيبزاده و كدبانو بود، اين حرمسراها خود، دستگاهي مستقل و مفصل داشته كه كارگزاران مختلف در آن به خدمت مشغول بودند و قسمتي از عايدات خزانه را به خود اختصاص ميداده است.
در دوره غزنويان زنان حرمسراها هيچگاه نميتوانستهاند، با غلامان زيبا و با هنري كه در نزد شوهران آنان قرب و منزلتي فراوان داشتهاند رقابت و برابري كنند، ازاينرو زناني كه نقشهاي سياسي ايفا كردهاند، بسيار نادرند (نگاه كنيد به زن در تاريخ بيهقي از دكتر شيرينبياني يادنامه ابو الفضل بيهقي از صفحه 71 به بعد).
در دوره سلجوقيان (429- 590) به علت نقصان تعصب مذهبي و نفوذ سنن قبيلهيي زنان كمابيش در كارهاي سياسي مداخله كردهاند. «با وجود اينكه منابع ايراني و مسلمان ما، با بيميلي و خشكي و خست فوق العاده از زنان اين دوره ياد كردهاند و بسرعت و اجمال از ذكر وقايع مربوط به آنان گذشتهاند (نظير آن را در راحة الصدور مييابيم)، مع هذا در لابلاي همين جملات كوتاه و خشك آماري از نفوذ فوق العاده آنان در دوره مورد بحث مييابيم كه مؤلف و مورخ ناگزير از ذكر آن مختصر بوده است (راحة الصدور راوندي به تصحيح اقبال و مينوي ص
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 13 به بعد
ص: 61
159- 160- 251- 256- 336- 337- 367- 396 و غيره). «1»
از زنان معروف اين عصر يكي تركان خاتون، همسر ملكشاه است (465- 485) كه در كار سلطنت شوهر دخالت مستقيم داشته و در نتيجه اختلافي كه بر سر جانشيني سلطان بين خواجه نظام الملك و آن زن وجود داشت تركان خاتون با استفاده از شرايط مساعدي كه وجود داشت موجبات طرد نظام الملك و روي كار آمدن بركيارق را فراهم كرد، از زندگي اين زن پس از فرمانروائي بركيارق اطلاعي در دست نيست.
پس از آن به شخصيتي ديگر چون مادر سلطان ارسلان برميخوريم كه در راحة الصدور دربارهاش ميخوانيم: «... پنداري كه نظام آن دولت و قوام آن مملكت بدان خاتون سعيده بود كه ديندار و نيكوكار و ترس كار بود و تربيت علما، و صدقات صلات به زهاد فرستادن، پيشه و سيرت او بود» (ص 299).
پس از تجزيه حكومت سلجوقي نفوذ و قدرت زنان در دستگاههاي حكومتي فزوني يافت. در كرمان قتلغ تركان، ابتدا همسر براق حاجب (619- 632) حاكم اين ايالت خاتون 15 سال يعني تا سال 681 با كفايت و سياست و عدالت به حكومت مشغول بود، در تاريخ وصاف اين خاتون چنين توصيف شده است:
«... به پنج گز مقنعه كه بر تاج سلاطين رجحان داشت چهار سوي كشوري كه دبدبه نوبت سهگانهاش گوش آفاق را مطمئن داشته بود، محفوظ و محروس گردانيد.» «2»
در فارس نيز معاصر با حكومت قتلغ خاتون، تركان خاتون مادر اتابك محمد بن سعد بن ابي بكر (658- 660) و خواهر سلغرشاه، اتابك يزد، حكومت ميكرد. كه با هلاكو روابط نيكو داشت و از جانب او پشتيباني ميشد. اين خاتون «زني رأيزن، با فطنت و فن بود. به نظم مملكت و مصالح پادشاهي قيام نمود و رعايت رعيت را در كنف راحت و رفاهيت بداشت.» «3»
ديگر از زنان معروف اين دوره، پادشاه خاتون، دختر قتلغ تركان سابق الذكر ميباشد كه او نيز بر كرمان فرمان رانده است (691- 694) از لحاظ اهميت و اصالتي كه داشت 15 سال همسر اباقاخان و سپس مدتي همسر برادر او كيخاتو بوده و در مجمع الانساب شبانكارهاي، در اوصاف او چنين ميخوانيم: «پادشاه خاتون زن عالمه عادلهاي بود و در نقش او بسي خاصيتها بود و هنري تمام داشت، و خط خوب نوشتي و شعر نيكو گفتي و با دانشمندان و اهل فضل به غايت به عنايت بودي، و درگاه از مجمع فضلا و بلغاء عالم شد و شعر در عهد او رونقي تمام گرفت و راتبه معاش اهل فضل را معين فرمود، و نقد از خزانه فرمودي و مدارس علم را معمور گردانيد، بسيار عمارت را از نو فرمود، و بر آن اوقاف بسيار نهاد و پيوسته در بارگاه او حديث و بحث فضل و دانش و شعر رفتي و خود شاعري نيك بود و از شعر او دو سه بيت اينجا بنوشتم تا جهان
______________________________
(1). زن در تاريخ بيهقي، يادنامه ابو الفضل بيهقي، دكتر شيرينبياني، از ص 71 به بعد.
(2). تاريخ وصاف، به اهتمام محمد مهدي اصفهاني، ج 2، ص 391
(3). همين كتاب، ص 181
ص: 62
را فضل او معلوم شود:
من آن زنم كه همه كار من نكوكاريستبه زير مقنعه من بسي كله داريست
بهر كه مقنعه بخشم، از سرم گويدچه جاي مقنعه، تاج هزار ديناريست «1» اين زن در اثر نشيب و فرازهاي سياسي در سال 694 به زندان افتاد. در تاريخ وصاف درباره قتل او چنين آمده است:
«پارسال بر گوشه تخت رفعت بخش از مذهبات و مرصعات ساخته فرش، و امروز در خاك رفته بيتابوت نعش. روزگار از چنان پادشاهي ... بعد از وفات كفني چون هربيوهزني دريغ داشت.» «2»
ديگر از زنان نابكار و جاهطلب اين دوران كه قبل از ظهور ماكياولي از مكتب او پيروي ميكرده است ملكه خاتون دختر سلطان طغرل سوم و همسر اتابك ازبك (607- 622) است كه در كار ملك با شوهر خود شريك بود. پس از آنكه جلال الدين منكبرني به آذربايجان لشكر كشيد با او كنار آمد و حكومت خوي را از او گرفت و بعد به دروغ به او پيغام داد كه از شوهرش طلاق گرفته و آماده زناشوئي است اين كار خير در خوي صورت گرفت و به عنوان هديه عروسي علاوه بر خوي دو شهر سلماس و اروميه را با مضافات آن به آن ملكه بود، بعدها نيز از جانب هلاكو نايب السلطنه كرمان شد تا فرزندش به سن رشد رسيد اين پيشكش كرد چون اتابك ازبك دريافت كه ملكه خاتون بدون اينكه از جانب جلال الدين تحت فشار قرار گيرد دست به چنين كاري زده است «سر بر بالش نهاد و هم در وقت وي را، تب گرفت و پس از چند روز درگذشت.» «3»
در جهانگشاي جويني پس از شرح اين واقعه در بيوفائي زن اين بيت آمده است:
ان النساء و عهد هن هباربح الصباء و عهد هن سواء «4» ديگر از زنان مشهور دوره خوارزمشاهي (490- 628) تركان خاتون همسر سلطان تكش و مادر سلطان محمد خوارزمشاه است. اين زن به اتكاء تركان و رؤساي دشت قبچاق با نهايت قدرت حكومت ميكرد. جويني اين تركان قنقلي را چنين توصيف ميكند:
«از دلهاي ايشان رأفت و رحمت دور بودي ... و مهر ايشان به هركجا افتادي آن ولايت خراب شدي و رعايا بر حصنها، تحصن كردندي ...» «5»
تركان خاتون در كار سلطنت شريك تكش بود و يكبار چون به علاقه سلطان به كنيزكي وقوف يافت او را در حمام گرم حبس كرد چنانكه اگر امراء نرسيده بودند و او را نجات نميدادند جان ميسپرد. قدرت اين زن فاسد و جاهطلب در عهد سلطان محمد كه مردي بيكفايت بود، فزوني گرفت، چنانكه در قلمرو خوارزمشاهي هنگامي كه از جانب وي و سلطان دو فرمان
______________________________
(1). نسخه خطي، كتابخانه مركزي، دانشگاه تهران
(2). تاريخ وصاف، ج 3، ص 295
(3). سيره جلال الدين، ص 166- 176
(4). ج 2، ص 94 به بعد
(5). تاريخ جهانگشا، ج 2، ص 117
ص: 63
مختلف در يك قضيه ميرسيد تنها تاريخ فرمان را نگاه ميكردند. اين زن خود دربار و دستگاهي مستقل داشت. غير از وزير مخصوص 7 تن از دانشمندان مشهور در ديوان انشاي او به كار مشغول بودند و طرفه اينكه طغراي فرامين اين زن عياش و خونآشام «عصمة الدنيا و الدين الغ تركان ملكة النساء العالمين» و علامت آن «اعتصمت باللّه وحده» بود. هنگامي كه فرزندش ناحيه يا ايالتي را ميگشود حاكم آن منطقه را ميخواند و شبانه به رودخانه ميافكند و به هركس سوءظني پيدا ميكرد بيدرنگ از ميان برميداشت و ظاهرا اين فجايع را براي اين مرتكب ميشد كه فرزند نالايقش بيرقيب زندگي كند.
او در زندگي، عياش و خوشگذران بود و پيوسته در خفا مجالس انس و طرب برپا ميكرد. سلطان محمد از قدرت و مداخلات مادر، در كارها رنج ميبرد ولي چون مادرش به تركان متكي بود و او در بين مردم محبوبيت و نقطه اتكائي نداشت ناچار بود از نظريات ناصواب مادر پيروي كند. چنانكه تركان خاتون سلطان را بر آن داشت كه وزير خود را عزل كند و ناصر الدين محمد بن صالح را كه غلام مادر و شايد معشوق او بود به وزارت برگزيند. در وصف او در سيره جلال الدين ميخوانيم كه «... وي به رشوت گرفتن شره داشت و بدين سبب مصالح امور را به عهده تعويق و تعطيل ميگذاشت.» «1»
ديگر از زنان نامدار در اين دوران، خان سلطان دختر سلطان محمد خوارزمشاه است كه ابتدا به زوجيت سلطان عثمان درآمد و پس از چندي در اثر بيمهري عثمان به عيال خود، بين سلطان محمد و سلطان عثمان جنگ درگرفت و عثمان به قتل رسيد. اين زن پس از چندي در نتيجه فتوحات مغول به همسري جغتاي درآمد. اين خاتون در وضع تازه خود، همواره ميكوشيد، تا شايد بتواند، خدمتي به حكومت نيمهجان و نيمه بر باد رفته پدرش انجام دهد از اينرو همواره برادر خود جلال الدين را از راه دور و توسط رسولان مخفي از احوال مغول آگاه ميگردانيد.
هنگامي كه جلال الدين اخلاط را محاصره كرد، به نزد او رسولي با نشانهاي كه عبارت بود از يكي از انگشتريهاي پدرش كه در آن نگيني فيروزه با نام محمد نشانيده بودند، فرستاد و چنين پيغام داد كه «چنگيز از دليري و شوكت و قدرت و وسعت عرصه مملكت تو آگاهي يافته است و اينك با تو عزم مصابرت و مصالحت دارد، به شرط آنكه ملك از حد جيحون تقسيم گردد و از اين جانب تو را و آنسوي رود او را باشد. اكنون اگر تو آن توان در خويش بيني كه با تاتار برآئي و از ايشان كيفر ستاني، و بجنگي و پيروز شوي، هرچه خواهي كن وگرنه مسالمت را به هنگام ميل و رغبت دشمن مغتنم شمار.»
شهريار جواب صواب نداد و در آشتي نگشاد و از گفتار خواهر تغافل كرد، و همچنان
______________________________
(1). سيره جلال الدين، ص 39
ص: 64
محاصرت اخلاط را پيش نهاد.» «1»
ازدواجهائي كه انگيزه اقتصادي و سياسي داشت
«ازدواجهاي سلاطين و طبقات ممتاز با دختران حكام و خوانين، اغلب انگيزه سياسي و مادي داشته. و به منظور نزديكي با سلطاني و يا تحكيم مراتب دوستي با وي و يا به منظور دستاندازي بر سرزميني كه از طريق لشكركشي تصرف آن مقدور نبوده صورت ميگرفته است.
يكي ديگر از جهات وصلتهاي آن دوران افزودن بر ثروت يا گرفتن جهيز و هداياي سنگين از خانواده دختر بود ... سلطان مسعود براي آنكه از جانب همسايه شمالشرقي خود آسودهخاطر باشد، دختر قدرخان (404- 423) خاقان ترك را براي خود، و دختر بغراتكين، پسر وي را براي مودود پسر و وليعهد خويش يكجا خواستگاري ميكند.
از جهت اهميتي كه براي ايشان قايل بود، مهري كه براي اين ازدواجها معين ميكند، مقدار پنجهزار دينار هريوه «منسوب به هرات» براي همسر خود، و سي هزار دينار هريوه براي همسر مودود بوده است. «2»
بيهقي مقدار هدايايي را كه از جانب دامادها به نزد پدران عروسها فرستاده شده بود، چنين شرح ميدهد: «و آن دو جام زرين مرصع به جواهر بود با هارهاي (نوعي گردنبند) مرواريد جامههاي به زر، و جامههاي ديگر از هردستي، روسي، بغدادي و سپاهاني و نيشابوري و تختهاي قصب، گونهگون و شاره و مشك و عود و عنبر و دو عقد گوهر كه يكدانه گويند ... و خازني نامزد شد با شاگردان و حمالان خزانه تا با رسولان برند.» (تاريخ بيهقي، صفحه 220)
اين دوستي و وداد بين تركان ايلك خانيه و غزنويان از زمان سلطان محمود آغاز گشته بود و بدين منظور همسر بغراتكين هرساله يك كنيز و غلام براي محمود ميفرستاد و سلطان نيز در عوض هدايايي گرانبها چون جواهرات و ديباي روسي و پارچههاي زربفت و غيره براي اين خاتون ميفرستاد. (تاريخ بيهقي، صفحه 252).
ديگر از اين مواصلتها، ازدواج شاهزاده خانمهاي غزنوي با حكام خوارزم (خوارزمشاهيان) ميباشد كه معروفترين آنان يكي حره كالجي دختر سبكتيكين خواهر سلطان محمود است كه به همسري ابو العباس خوارزمشاه درآمد. سرانجام غزنويان به بهانه حقي كه از خويشي داشتن با حكام خوارزمي براي خود قائل بودند خوارزم را به تصرف درآوردند.
... از مواصلتهائي كه براي دست يافتن به ثروتهاي خانوادهاي انجام گرفته است يكي ازدواج مردان شاه، پسر مسعود با دختر سالار بكتغدي است كه يكي از شخصيتهاي دوره غزنوي و حاجب سلطان مسعود و سپهسالار وي در چند جنگ و مردي متنفذ و بسيار ثروتمند بود.
______________________________
(1). تلخيص از كتاب زن در ايران عصر مغول، از ص 8 به بعد
(2). تاريخ بيهقي، ص 274
ص: 65
بيهقي در توصيف اين عروسي چنين ميگويد: «عقد نكاحي بستند كه در اين حضرت، من ماننده آن نديده بودم» (تاريخ بيهقي، صفحه 525). به هنگام مراسم عقد كه در قصر بكتغدي انجام گرفت او «امير مردانشاه» را قباي ديباي سياه پوشانيد موشح به مرواريد، و كلاهي چهار پر، زر بر سرش نهاد مرصع به جواهر و كمر بر ميان او بست همه مكمل به جواهر و اسبي بود سخت قيمتي نعل زر زده و زين در زر گرفته و ده غلام ترك با اسب و ساز خادمي، و ده هزار دينار و صد پاره جامه قيمتي از هررنگي.
آنگاه بيهقي شرح جهيز و هدايايي را كه بكتغدي داده و خرجهائي كه كرده ميشمارد كه شگفتانگيز است و ما به عنوان نمونه قسمتي از آن را نقل ميكنيم:
و از ابو منصور مستوفي شنودم گفت: چندين روز با چندين شاگرد مشغول بودم تا جهاز را نسخت كردند ده بار هزار، هزار درم بود، و من كه ابو الفضلم پس از مرگ سلطان مسعود و امير مردانشاه رضي اللّه عنها آن نسخت ديدم متعجب ماندم كه خود كي آن تواند ساخت، يك دو چيز بگويم: چهار تاج زرين مرصع به جواهر، و بيست طبق زرين، ميوه آن انواع جواهر و بيست دوكدان زرين، جواهر درو نشانده، و جاروب زرين، ريشهاي مرواريد بسته، از اين چيزي چند باز نمودم و از هزار يكي گفتم، كفايت باشد و بتوان دانست از اين معني كه چيزهائي ديگر چه بوده است. «1» (تاريخ بيهقي، صفحه 526).
غير از منابعي كه ذكر كرديم كتاب سياستنامه يا سير الملوك خواجه نظام الملك حاوي تعاليم و اندرزهايي است كه اين وزير به سلاطين زمان داده است، مشهور است كه ملكشاه، در پايان سلطنت خود از تني چند از وزيران و مشاوران خود خواست كه درباره بهترين شيوه كشورداري و تدبير امور دين و دنيا، كتابي تأليف نمايند تا آن را كه از همه بهتر است دستور زندگي سياسي و اجتماعي و مذهبي خود سازد. و چنانكه از پايان اين نسخه برميآيد در آخرين سفري كه خواجه با ملكشاه عازم بغداد بود، جزوات سياستنامه را به نويسنده كتابهاي مخصوص سلطنتي «محمد مغربي» سپرد تا آنها را پاكنويس نمايد و هرگاه خواجه را اتفاقي پيش آيد، نسخه مرتب را به پيشگاه شهريار تقديم دارد.
در فصول مختلف اين كتاب، مطالبي در پيرامون سياست و راه و رسم مملكتداري نوشته شده است، ولي در فصل سوم، دهم، يازدهم، دوازدهم، سيزدهم، هفدهم، هجدهم، سي و سوم، سي و ششم، سي و هشتم و چهلم، مخصوصا خواجه سعي كرده است پادشاهان را به وظايف خطيري كه بر عهده دارند واقف سازد. از جمله در فصل دهم مينويسد: «واجب است پادشاه را از احوال رعيت و لشكر و دور و نزديك خويش پرسيدن و اندك و بسيار آنچ روا دانستن. و اگرنه چنين كند، عيب باشد و بر غفلت و ستمكاري حمل نهند و گويند فسادي و
______________________________
(1). تلخيص از كتاب زن در ايران عصر مغول، تأليف دكتر شيرينبياني، از ص 2 به بعد
ص: 66
دستدرازي كه در مملكت ميرود يا پادشاه ميداند يا نميداند، اگر ميداند و آن را تدارك و منع نميكند، آنست كه همچو ايشان ظالم است و به ظلم رضا داده است، و اگر نميداند پس غافلست و كم دادن و آن هردو معني نه نيكست لابد به صاحب بريد حاجت آيد و همه پادشاهان در جاهليت و اسلام به صاحب بريد خبر تازه داشتهاند تا آنچه ميرفت خير و شر از آن باخبر بودهاند ...» «1»
حكومت اسلامي پس از خلفاي راشدين
اشاره
چنانكه ديديم پس از پايان زمامداري خلفاي راشدين و استقرار حكومت بني اميه روز بروز بر قدرت خلفا افزوده، و از اختيارات و مداخلات مردم در امور سياسي و اجتماعي كاسته گرديد. آزادي بحث و گفتگو و سؤال و جواب نسبت به مسائل مهم اجتماعي كه در صدر اسلام، امري عادي بود، با روي كار آمدن بني اميه و بني عباس جاي خود را به حكومت فردي سپرد و تشكيلات و سازمانهاي اداري روزبروز توسعه و افزايش يافت. معاويه كه بلافاصله پس از خلفاي راشدين به قدرت رسيده، در امور سياسي و مذهبي روشي خدعهآميز و مكارانه داشت، به قول بروكلمان مسيحيان «در محل و مركز خود به نشر دين و اشاعه تعاليم مذهب خود ميپرداختند و سرجون بن منصور مسيحي، در دربار معاويه مستشار مالي بود و احترام زيادي داشت، عيسويها به شكرانه خوشرفتاري معاويه، نسبت به وي و خاندانش، وفاداري زياد ابراز داشتند ... معاويه در حكومت بر ايشان بسبك شيوخ و بزرگان عرب عمل ميكرد نه مانند امراي مستبد و خودرأي مشرق، وي عادت داشت كه تصميمات سياسي خود را پس از نماز جمعه بر فراز منبر طرح كند و منبر براي وي بمنزله تريبون بود. در قصر خويش مرتبا از شيوخ عرب مجامعي تشكيل ميداد و راجع به مطالب مهم مملكت با ايشان مشورت مينمود و شخصا نمايندگان ولايات را پذيرفته به شكاياتي كه در خصوص روابط بين قبايل و طوايف داشتند رسيدگي ميكرد ...» «2» با اين حال معاويه به دلايل گوناگون تاريخي بعد از عثمان، بنيانگذار ظلم و تبعيض بود و براي دست يافتن به هدفهاي سياسي، به هرعملي دست ميزد، در ميان خلفاي بني اميه تنها عمر دوم فرزند عبد العزيزي سخت شيفته عدالت بود، پس از آنكه وليد وي را به حكومت مدينه برگزيد «شورائي با شركت ده نفر از روحانيون مطلع تشكيل داد و از ايشان درخواست نمود كه اعمال وي را با سنن پيغمبر تطبيق دهند. چون به خلافت رسيد از پيشروي سپاه اسلام در خاورميانه جلوگيري كرد تا با خاطري آسوده به اصلاحات داخلي بپردازد (شايد اصولا او با اشاعه اسلام به زور شمشير و با روش تعبدي مخالف بود) توهين به علي را منع كرد و فدك را به آل علي مسترد نمود، با عيسويان ملاطفت و مهرباني نمود، از ميزان جزيه و خراج
______________________________
(1). سياستنامه، به اهتمام قزويني، ص 66
(2). تاريخ ملل و دول اسلامي، از بروكلمان، ترجمه دكتر جزايري، ص 104
ص: 67
مسيحيان كاست، حقوق قضائي جديد الاسلامها يا «موالي» را با اعراب يكسان نمود، سربازان اين دسته را از ماليات معاف كرد و به ايشان حقوق پرداخت» «1» نيات اصلاحطلبانه عمر دوم از طرف جانشينان وي دنبال نشد از جمله هشام «مملكت را جز وسيله درآمد چيز ديگري نميدانست وي بوسيله مأمورين خود، مردم را در مضيقه و آزار گذاشت. در دوران خلافت، وي بر خراج قبرس افزود ماليات اسكندريه را دو برابر كرد. در اثر بيدادگري، عدم رضايت بربرهاي افريقا، ايرانيان و تركان ماوراء النهر را برانگيخت و زمينه را براي پيشرفت تبليغات عباسيان فراهم كرد. در دوره عباسيان سياست كلي خلفا دگرگون گرديد، بقول «بروكلمان»: «از همان آغاز كار، وضع و محيط «بغداد» با «دمشق» فرق كلي پيدا كرد. در دربار منصور نيز اعراب آمد و رفت داشتند، ولي مانند زمان عبد الملك با خليفه همچون يكي از اقران خود رفتار نميكردند و خليفه بغداد ديگر يكي از شيوخ عرب محسوب نميشد. بلكه جانشين سلاطين عظيم الشأن ايران بود. بعدها حتي كتب تشريفاتي دربار ساسانيان را گرفته، سعي نمودند دستور و مقررات آن را اتخاذ و اجرا نمايند.
مقامات دولتي و درباري ديگر موروثي نبود. بلكه به ميل و تشخيص خليفه اعطا ميشد و خلعت كه در دوران بني اميه وجود نداشت در اين دوره علامت التفات خليفه شد. بني اميه براي تنظيم آمد و شد نزد خليفه فقط مأموري به نام حاجب داشتند ولي خلفاي بني عباس بوسيله عده روزافزوني از مأمورين و درباريان خود را از مردم دور ساختند. خليفه از رسيدگي به امور مملكت، اجتناب مينمود و اين كار را به عهده وزيران ميگذاشت، ولي ابقاء و اعدام اشخاص حق منحصر وي بود و جلاد كه در زندگي عرب عنواني نداشت كنار خليفه عباسي همواره ايستاده بود و نطع يا سفره چرمين كه سرهاي بريده بر آن ميغلطيد در برابر تخت پيوسته گسترده بود ... خليفه در هريك از تقسيمات كشور، حاكم كارآمد و مجربي ميگماشت در اين قسمت اقوام و بستگان خود را همواره در نظر ميگرفت و در اعطاي مناصب و مقامات عاليه به دوستان و مريدان و حتي بندگان آزادشده خويش ترديد نمينمود ... منصور شبكه بازرسي و ارتباطات پستي دوران بني اميه را توسعه داد و بدين ترتيب وسيله نظارت كامل بر اوضاع اداري كشور را فراهم نمود، اين مأمورين وظيفه داشتند خليفه را از تمام امور مخصوصا عمل حكام ولايات مطلع سازند. اين گزارشهاي منظم و دقيق، براي اوضاع عمومي كشور نيز نفع بسيار داشت، زيرا اطلاعاتي كه مثلا درباره زراعت و ميزان محصول ميدادند، براي اتخاذ تصميمات لازم و جلوگيري از مضيقه و قحطي بكار دولت ميخورد ... منصور دائما مراقب امنيت راهها بود، با اينحال در خراسان كه يكي از سرحدات كشور اسلام بود و اين دين با اديان ديگر مانند بودائي و شمني و مذهب ملي ايرانيان قديم روبرو ميشد، اغلب اوقات خطر دستهبندي و فرقه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 126
ص: 68
سازي، اساس قدرت بني عباس را تهديد ميكرد تا آنكه منصور شخصا ابو مسلم را از ميان برداشت.» «1» با اينحال مقنع، سنباد و استادسيس و خوارج دائما قدرت خلافت را تهديد ميكردند؛ گويي روش و تعاليم اسلام، مورد قبول و تأييد اقليتي در جهان اسلامي نبود.
دستگاه خلافت: «... دستگاه خليفه بسيار مجلل و باشكوه بود و ساختمانهاي مفصل تودرتويي در پي داشت، و عده كثيري لشكريان، هميشه پاسبان آن بودند، مردم را اجازه ورود به آن نبود و كسانيكه ميخواستند، نزد خليفه بروند، ميبايست اجازه مخصوص داشته باشند و از چندينسرا و حياط پيدرپي بگذرند تا به مجلس خليفه برسند، و گردتاگرد او را هميشه پردهداران و حاجبان گرفته بودند و رئيس آنها را كه حكم وزير دربار داشت حاجب الحجاب، يا «حاجب خاص» ميگفتند.
خلفا با آنكه خود را جانشين پيامبر ميدانستند، از هيچگونه لهو و لعب و حتي فسق و فجور و حرامخواري و كارهاي ناروا خودداري نداشتند و از بادهخواري و مستي و نشست و برخاست با زنان هرجائي و كنيزكها و سازندگان و نوازندگان و مسخرهها، رويگردان نبودند، و هميشه زنان بسيار در حرمسراي خود داشتند. و خواجهسرايان در كارهاي كشوري و لشكري دخالتهاي ناروا ميكردند. در بالاي نامههايي كه از سوي خليفه در موارد مهمي مينوشتند، مهر زرين ميزدند و نام خليفه را به خط مخصوصي كه يك نوع نقاشي بود، در بالاي فرمان مينوشتند و به آن طغرا ميگفتند. علامت خلافت سه چيز بوده:
نخست ردايي كه به آن «برده» ميگفتند و مدعي بودند كه از پيامبر به ايشان رسيده است.
دوم مهري كه هرخليفه در جلوس خود به نام خويش ميساخت. و بيشتر سجع آن مهر، جملهاي بود كه در آن اشاره به نام خليفه بود.
سوم عصايي كه هرخليفه براي خود در آغاز كار درست ميكرد.
حكمرانان نواحي و پادشاهان دستنشانده، به فرمان خليفه عزل و نصب ميشدند و در آغاز كار يا هنگامي كه خليفه ديگري بر تخت مينشست، براي او بيرق مخصوصي به نام لوا و فرماني به نام عهد ميفرستادند. حكمرانان مكلف بودند در سكههاي خود نام خليفه را بر نام خويش مقدم بدارند. و در روزهاي جمعه، در مراسم مذهبي مسجد جامع شهر، به نام او خطبه بخوانند.
به كسي كه مأمور اين كار بود و از كارگزاران مهم ديوان به شمار ميرفت، خطيب ميگفتند. و ميبايست وي با جامه سياه بر منبر بالا رود و شمشير خود را از نيام بكشد و روي زانو بگذارد و به بانگ بلند و غرا خطبه را به نام خليفه زمان بخواند. كارگزاران ديواني درجه اول را به صلاحديد خليفه انتخاب ميكردند و كارگزاران درجات بعد را وزيران برميگزيدند.
______________________________
(1). تاريخ ملل و دول اسلامي، از ص 152 به بعد
ص: 69
لباس رسمي دربار خلفاي بني العباس جامه سياه بود و در مراسم و تشريفات همه سياه ميپوشيدند، حتي خطيب در خطبه خواندن ميبايست سياه بپوشد و آنرا شعار ميگفتند.
خراجها و عوارض و مالياتي را كه از نواحي مختلف ميگرفتند، بيشتر به نزديكان دربار خلافت و كارگزاران درجه اول، مقاطعه ميدادند و گاهي ناحيه بزرگي را به مقاطعه واگذار ميكردند و آنرا «ايغار» ميگفتند. و بيشتر به كارگزاران مهم، حقوق مرتب از ديوان نميدادند و عايدات ناحيهاي را در برابر مخارج آن ناحيه و حقوق ديواني وي به او واگذار ميكردند و آنرا «اقطاع» ميگفتند.
عايداتي را كه از خراجها و عوارضها ميگرفتند، به حسابهاي مختلف و در صندوقهاي مختلف ميگذاشتند و هريك از اين صندوقها را به فارسي خزانه و به زبان تازي خزينه ميگفتند. و در ايران 5 خزينه مختلف بود، بدينگونه: خزينه سلاح، خزينه صلات، خزينه مال، خزينه مال خاص، خزينه مال صدقات و گزيه.
پيداست مراد از خزينه سلاح آن است كه حقوق لشكريان را به آن ميپرداختند و خزينه صلات، براي پرداخت حقوق كارگزاران كشور بود. خزينه مال، براي پرداخت مخارج عمومي، خزينه مال خاص براي پرداخت مخارج شخصي امير يا عمران، خزينه صدقات و گزيه براي دريافت جزيه از ملل غير مسلمان و دستگيري از بينوايان و تهيدستان بود.» «1»
مبارزه خلفا و سلاطين دستنشانده آنها با افكار نو و اصلاحات اجتماعي
آقاي مهدي محقق ضمن بحث در پيرامون اسماعيليه و ذكر پارهاي از مظالم و بيدادگريهاي خلفا مينويسد «... نه تنها خلفا ... بلكه نمايندگان آنان كه امرا و حكام بودند، هريك براي جلب منافع و تأمين وسايل عيش و نوش خود، از هيچ عملي فروگذار نميكردند.
و اگر كسي به اعمال زشت آنان خرده ميگرفت و يا مانع مقاصد شوم آنان ميشد، او را به بيديني و الحاد متهم ساخته و نابودش ميكردند. و سپس براي ارضاي خاطر عوام وانمود ميساختند كه براي احياء دين و ابقاء شريعت سيد المرسلين چنين عملي را انجام دادهاند.
اين امرا و حكام، نخست خود را مولاي امير المؤمنين، يعني برده خليفه وقت ميخواندند و سپس زيردستان خود را بنده و برده خود ساخته و هرگونه ستم و تعدي را بر آنان روا ميداشتند. به گفته ناصرخسرو:
شكار يكي گشتي از بهر آنكمگر ديگري را بگيري شكار! اينان به طرق مختلف و نامهاي گوناگون، مردم را استثمار ميكردند و پس از برداشت بهره خود، بازمانده را به دار الخلافه ميفرستادند. اگر امير يا حاكمي تحف و هداياي قابلتوجهي از مركز حكومت خود، به مركز خلافت نميفرستاد و يا آنكه در اين امر مسامحه ميكرد، او را
______________________________
(1). سعيد نفيسي، خاندان طاهري
ص: 70
نالايق خوانده و از كار بركنارش ميكردند. چنانكه فضل بن يحيي برمكي كه مدتي، امارت خراسان و ري و جبال خوارزم و سيستان و ماوراء النهر بدو واگذار شده بود، در مدت امارت خود براي هارون چيز قابلتوجهي نفرستاد. هارون او را معزول كرد و علي بن عيسي بن ماهان را بدان كار گماشت. و او مردي جبار و ستمكار بود و مال به افراط از مردم ميگرفت.
چنانكه بيهقي گويد: «علي خراسان و ماوراء النهر و ري و جبال و گرگان و طبرستان و كرمان و سپاهان و خوارزم و نيمروز سيستان بكند و بسوخت و آن ستد كه از حد و شمار بگذشت پس از آن مال هديه ساخت رشيد را كه پيش از وي كس نساخته بود و نه از پس وي بساختند.»
... بزرگان دين و دانش كه با اينگونه اعمال مخالفت ميورزيدند، هميشه مطعون و مطرود بودند. و مرداني متملق و چاپلوس، خلفا و امرا را احاطه كرده بودند كه اعمال زشت آنان را ميستودند و در نتيجه خود به مدارج عاليه ميرسيدند و صاحب مال و منال فراوان ميشدند. تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج4 70 مبارزه خلفا و سلاطين دستنشانده آنها با افكار نو و اصلاحات اجتماعي ..... ص : 69
قير و پست نميساختند و هميشه از حق و حقيقت دفاع ميكردند. و چون روش آنان بنظر صاحبان زور و زر خوش نميآمد، ناچار براي از بيرن بردن آنان به حربه تكفير متوسل ميشدند. سلاح تكفير از ديرگاه عمل خود را انجام داده و در هرزماني به شكلي خاص جلوه كرده است. اما حقيقت مطلب اين بوده كه صاحبان قدرت بدينوسيله ميخواستهاند جلوي انديشههاي نو را بگيرند و مخالفان خود را نابود سازند تا آنكه زشتكاريها و تبه كاريهايشان پوشيده و پنهان بماند زيرا اگر ايشان كه دانشمندان را تكفير ميكردند درد دين داشتند، بيت المال مسلمين را كه ميبايد صرف آسايش مردمان بيچاره و يتيمان و بيوهزنان شود، در پاي مطرب و مي تباه نميكردند، از اين گذشته ما ميبينيم آنان كه تملق و نادرستي را پيشه ميكردند و امرا و حكام را به حد خدايي ميستودند، به هرمذهب و ديني كه بودهاند، مورد لطف بزرگان خود بودند و در عيش و نوش با آنان شريك ميشدند. در زمان خلفاي عباسي، مدتي تكفير به عنوان مانوي، مزدكي و زنديق صورت ميگرفت پس از چندي معتزلي، قرمطي، رافضي جاي آنرا ميگرفت و تدريجا اهل فلسفه و منطق هم جزو زنديقان، و ملحدان به شمار آمدند. ناصرخسرو ميگويد:
نام نهي اهل علم و حكمت رارافضي و قرمطي و معتزلي ناگفته نماند كه در صدر اسلام هم كلمات تكفيرآميز وجود داشته است. كفار قريش پيغمبر اسلام را متهم كردند كه عليه دين قيام كرده و به خدايان ناسزا ميگويد، و از اين جهة او را به دين صابيان منسوب داشتند. عمر پيش از آنكه اسلام بياورد، روزي دنبال پيغمبر ميگشت و ميگفت كجاست اين مرد صابي كه قريش را پراكنده و بر دين آنان خرده گرفته و خدايانشان را دشنام داده است، اگر او را بيابم زندهاش نميگذارم، و ياران وفادار و باايمان او را كه بيشتر مردمان محروم و ستمديده و درستكار بودند، درويش و گدا و بيكس ميخواندند، شك نيست
ص: 71
كه پيغمبر اسلام از ميان همينگونه مردم كه به ظاهر درويش مينمودند، ولي در باطن جهاني از بزرگواري و انسانيت بودند، برخاسته بود. او كاملا درك كرده بود كه چگونه صاحبان قدرت به زيردستان خود ستم ميكنند و از دسترنج آنان وسائل عيش و نوش خود را آماده ميسازند. او از همين جهت، از مردمان مالاندوز و جاهطلب نفرت داشت. در حديثي فرموده است «بدترين از ميان امت من آنانند كه در ناز و نعمت پرورده شدهاند، خورشهاي رنگارنگ ميخورند و جامههاي گوناگون ميپوشند، بر مركبهاي متعدد سوار ميشوند و با مردم به درشتي سخن ميگويند.» «1»
در پايان اين بحث جملهاي چند از سخنان پرمغز و طنزآميز عبيد زاكاني را در وصف خداوندان قدرت نقل ميكنيم.
ابراهيم نام ديوانه در بغداد بود، روزي وزير خليفه او را به دعوت برده بود. ابراهيم خود را در آن خانه انداخت. قرص جوي به دست ابراهيم افتاد بخورد. زماني بگذشت، گفتند يك ياقوتي سه مثقالي گم شده است، مردم را برهنه كردند، نيافتند. ابراهيم و جمعي ديگر كه در خانه كردند، گفتند شما به حلق فروبرده باشيد. سه روز در اين خانه ميبايد بود تا از شما جدا شود. روز سوم خليفه از زير آن خانه ميگذشت، ابراهيم بانگ زد كه اي خليفه من در اين خانه قرص جوي خوردم سه روز محبوسم كردهاند كه ياقوتي سه مثقالي بردي، تو كه آن همه نعمتهاي الوان خوردي و به زيان بردي با تو چهها كنند.» «2»
«اعرابي را پيش خليفه بردند او را ديد بر تخت نشسته و ديگران در زير ايستاده. گفت السلام عليك يا اللّه؟ گفت: من اللّه نيستم. گفت: يا جبرئيل! گفت: من جبرئيل نيستم. گفت اللّه نيستي، جبرئيل نيستي، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشستهيي تو نيز در زير آي و در ميان مردم بنشين.»
«گرد در پادشاهان نگرديد و اعطاي ايشان به لقاي دربانان بخشيد.»
«طمع از خير كسان ببريد تا به ريش مردم توانيد خنديد.»
تملق و چاپلوسي
سلطان محمود را در حالت گرسنگي بادنجاني بوراني پيش آوردند، خوشش آمد، گفت: بادنجان طعاميست خوش. نديمي در مدح بادنجان فصلي پرداخت. چون سير شد. گفت: بادنجان سخت مضر چيزيست. نديم باز در مضرات بادنجان مبالغتي تمام كرد. سلطان گفت: اي مردك! نه اين زمان مدحش ميگفتي؟ گفت: «من نديم توام نه نديم بادنجان، مرا چيزي ميبايد گفت كه تو را خوش آيد نه بادنجان را!» نديمان گاه سخنان نيشدار و پرمغز هم ميگفتند: «از بهر روز عيد، سلطان محمود خلعت هركسي تعيين
______________________________
(1). مجله يغما، شهريور 1337، مقاله ششم، ص 272 (تلخيص از مقاله مهدي محقق، استاد دانشگاه)
(2). عبيد زاكاني، كليات عبيد زاكاني، به تصحيح عباس اقبال، زوار، تهران 1324، ص 301
ص: 72
ميكرد. چون به طلحك رسيد، فرمود كه پالاني بياوريد و بدو دهيد. چنان كردند. چون مردم خلعت پوشيدند، طلحك آن پالان در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: اي بزرگان! عنايت سلطان در حق بنده از اينجا معلوم كنيد كه شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خاص از تن خود بركند و در من پوشانيد.» «1»
رفتار مردان متقي با خلفا و سلاطين
با تمام قدرت و استبداد كه خلفا و سلاطين داشتند، مردان مبارز و مجاهدي بودند كه كوچكترين انتظاري از دستگاه پرجبروت سلاطين نداشتند و در هرفرصتي كه دست ميداد روش ظالمانه آنها را به باد انتقاد ميگرفتند.
شيخ عطار در تذكرة الاوليا در شرح حالات شيخ ابو الحسن خرقاني مينويسد: «نقلست كه وقتي سلطان محمود ... به زيارت شيخ (مقصود شيخ ابو الحسن خرقاني است) آمد، رسول فرستاد كه شيخ را بگويند كه سلطاني، براي تو از غزنين بدينجا آمد، تو نيز براي او از خانقاه به خيمه او درآي، و رسول را گفت: اگر نيامد اين آيت برخوان، قوله تعالي أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ. رسول پيغام بگذارد شيخ گفت: مرا معذور داريد، اين آيت برو خواندند، شيخ گفت محمود را بگوييد كه چنان در اطيعو اللّه مستغرقم كه در اطيعو الرسول خجالتها دارم تا به اولي الامر چه رسد. رسول بيامد و به محمود بازگفت. محمود را رقّت آمد و گفت برخيزيد كه او نه از آن مردانست كه ما گمان برده بوديم.» «2»
گفتگوي دو زاهد با هارون الرشيد
به طوري كه بيهقي در تاريخ خود آورده است، ابن سماك و عبد العزيز دو مرد پارسا بودند كه هرگز نزد سلاطين نميرفتند. هارون براي وقوف بر احوال و افكار آنان تصميم ميگيرد به همراهي فضل ربيع از آنها ديدن كند.
نخست به منزل عبد العزيز آمدند، چون وي از نماز فارغ شد، به آنان سلام داد و از حال و غرض آنان پرسيد. فضل گفت: «امير المؤمنين است و براي تبريك به ديدار تو آمده است.» زاهد گفت: «مرا بايست خواند. تا بيامدي كه در طاعت و فرمان اويم.» سپس هارون ميگويد كه ما را اندرزي ده. زاهد او را به عدالت و دادگستري ترغيب ميكند. هارون در پايان سخن يك كيسه زر به وي ميدهد، زاهد ميگويد: چهار دختر دارم و اگر غم ايشان نيستي نپذيرفتمي ... هارون برخاست و عبد العزيز تا در سراي بيامد. هنگام بازگشت هارون به فضل گفت: اين زاهد مردي قوي است ولي درم و دينار در وي كارگر است. سپس به منزل ابن سماك رفتند. پس از چندي، ابن سماك نزد آنان آمد و از علت آمدن ايشان پرسيد. فضل گفت: امير به زيارت تو آمده است. زاهد گفت: «بدون اجازه من چرا آمديد، از من دستوري بايست به آمدن و اگر دادمي آنگاه بيامدي كه روا نيست مردمان را از حالت خويش درهم كردن.» فضل در جواب ميگويد كه هارون خليفه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 301
(2). تذكرة الاولياء، با مقدمه قزويني، باب 79، ص 175
ص: 73
پيغمبر است و طاعت وي بر مردم فرض است. ابن سماك ميگويد: «آيا اين خليفه به راه شيخين ميرود و از راه و رسم ابو بكر و عمر پيروي ميكند تا فرمان او برابر فرمان پيغمبر باشد؟» فضل گفت: آري! زاهد جواب داد كه من اثر عدل او را در مكه نديدم، در ديگر نقاط خود روشن است.
هارون چون بشنيد گفت: مرا پندي ده كه براي شنيدن پند تو آمدهام. زاهد پس از مقدمهاي گفت:
«داد ده و به مردم نيكويي كن.» چون كيسه زر را پيش او نهادند گفت: من امير المؤمنين را به خويشتنداري اندرز ميدهم و شما ميخواهيد مرا به آتش دوزخ اندازيد هيهات هيهات برداريد اين آتش را از پيشم كه هماكنون ما و سراي و محلت سوخته شويم. و برخاست و بر بام بيرون شد. كنيزك بدويد و گفت «بازگرديد اي آزاد مردان كه اين پير بيچاره را امشب بسيار به درد بداشتيد.» هارون در حال بازگشت به فضل گفت: «مرد اين است.» «1»
نامه شيخ احمد صاحبمقامات ژندهپيل به سلطان سنجر:
پس از آنكه مقطع ايالت جام به زور، چوبهاي خانقاه شيخ احمد را براي بارگاه خود ربود، شيخ او را به كشتن داد. سنجر پس از وقوف بر اين معني، در مقام مجازات اهالي جام بر ميآيد كه جملگي به شيخ متوسل ميشوند. شيخ براي دفاع مردم و اعلام جرم مقطع جام، نامه زير را به سلطان سنجر مينويسد: «اگر بندهاي از بندگان خاص پادشاه عصر، به شهري از شهرهاي ممالك پادشاه رود و متصرفي از متصرفان آن شهر با آن بنده خاص پادشاه بلاموجب استخفاف كند و به اهانت در وي نگرد و نظر كند، چون پادشاه از آن حال خبر يابد، تدارك آن به تعريك (يعني گوشمالي دادن) هرچه تمامتر بر خود واجب و لازم بيند ... بيادبي از راه بيادبي خيانتي كند، و پس خواهد كه سخن بندهاي از بندگان خاص حقتعالي در تهي افكند (يعني به حساب نياوردن) و دروغ كند حق عز شانهكي روا دارد كه تدارك آن نكند؟ حق ... از غيب سواري چند فرستاد تا تعريك آن بيادب فاسق چنانچ لازم بود كردند اهل جام را درين چه جرم تواند بود؟ ...
زنهار كه هيچكس را بيرون آن فاسق بيادب جرمي نداند و هذه النصيحه.» «2»
چون نامه شيخ الاسلام به سلطان سنجر رسيد و از حقيقت امر آگاه شد، از تصميم خود عدول كرد و به مردم جام نوازشها نمود. در طول تاريخ بين شهرياران نيز گهگاه مرداني مصلح و بشردوست ظهور كردهاند، چنانكه در دوره بني اميه، يعني در عصري كه فساد و نفعپرستي جهان اسلامي را فراگرفته بود، عمر بن عبد العزيز به خلافت رسيد اين مرد خيرخواه بدون توجه به محيط فاسد و آلوده اطراف خود، و بدون اينكه براي اجراي نقشههاي خود عدهيي همفكر، و سپاهي صميمي، و جاسوساني راستگو تدارك كند دست به كار اصلاحات زد، وي از آغاز خلافت، آنچه بني اميه از مردم به ستم گرفته بودند، تسليم ايشان كرد. خواص او گفتند: يا امير از رنجش قوم خود نميترسي؟ گفت: «من از روز قيامت خوف دارم.» در ديوان مظالم بر زمين
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، به تصحيح فياض، پيشين، ص 78- 672
(2). مقامان ژندهپيل، از محمد غزنوي، به كوشش دكتر حشمت اله مؤيد سنندجي، ص 60
ص: 74
نشست، چون خليفه شد، تجملات خود و عيال خويش را ضميمه بيت المال نمود و به عيال و بستگان خود گفت: «اگر با فقر و درويشي با من معاش ميكنيد فبها، و الا رخصت ميدهم شما را كه بهرجا كه خواهيد، برويد. ايشان در گريه شدند و گفتند كه ما مفارقت تو اختيار نميكنيم.» «1» او روزي دو درهم بابت مخارج اهل بيت از بيت المال ميگرفت و بيش از يك پيراهن و يك اسب نداشت.
عمر بن عبد العزيز بعد از ابو بكر و عمر و علي تنها خليفهاي است كه از روي صفا و صميميت به عدالت گرائيد ولي چون او مانند خلفاي راشدين به حزب و دستهاي متشكل و با ايمان متكي نبود، نتوانست مدتي دراز برنامههاي اصلاحي خود را عملي كند و پس از چندي به دست مخالفان خود مسموم شد. در حالي كه اگر به جمعيت يا حزبي متكي بود و مردم صميمانه از سياست اقتصادي و اجتماعي اين خليفه حمايت ميكردند، دشمنان جرأت نميكردند به مبارزه با او برخيزند.
«حسن بصري از پيامبر (ص) نقل كرد كه گفت: «برترين شهيدان امت من كسي است كه به مخالفت پيشواي جابر برخيزد و او را امر به معروف و نهي از منكر كند و به دست وي كشته شود كه شهيد است. و جايگاه او در بهشت ميان حمزه و جعفر است.» «2»
با اين حال مردم از «اولي الامر» ها كه اكثرا بيدادگر بودند، اطاعت ميكردند و حاضر نبودند كه در اين جهاد مقدس شركت جويند، تا هميشه مرداني چون عمر بن عبد العزيز بر مسند خلافت و امارت جلوس كنند.
سياست و ناجوانمردي
فضل بن سهل در دوران قدرت خود سعي ميكرد كه خلافت را از عباسيان به خاندان علويان منتقل كند و براي اجراي اين نقشه، مأمون را بر آن داشت كه حضرت رضا را به وليعهدي برگزيند وي چنين كرد و جمعي كثير با امام رضا بيعت كردند. مخالفان حضرت نيز ساكت ننشستند، مأمون را از خلافت خلع و با مهدي عم او بيعت كردند. پس از آنكه حضرت رضا حقيقت اوضاع را بر مأمون آشكار كرد و به وي گفت:
«... مردم با امير المؤمنين به سبب من و فضل بن سهل متغيرند رأي آن است كه امير المؤمنين ما هر دو را از خود دور كند. جهان بيارامد و فتنهها ساكن شود» «3» مأمون در نهان تصميم به قتل اين دو گرفت. يك روز كه فضل به سهل به حمام رفته بود «در وقت بيرون آمدن از گرمابه، اسود مسعودي و قسطنطين رومي و فرح ديلمي و موفق صفدي انتها از فرصت نموده فضل را كشتند ... مأمون اظهار اضطراب كرده گفت كه ده هزار دينار به آنكس ميدهم كه قاتلان فضل را به دست
______________________________
(1). روضة الصفا، پيشين، ج 3، ص 322
(2). ر. ك ابن اخوه، آئين شهرداري، ترجمه جعفر شعار، از انتشارات بنياد فرهنگ، 1347، ص 24
(3). تجارب السلف، پيشين، ص 158
ص: 75
آورد، ابو العباس دينوري ايشان را پيدا كرده پيش مأمون برد.» «1» مأمون از ايشان پرسيد كه به چه سبب اين امر شنيع از شما صادر شد؟ ايشان ميگفتند كه تو ما را فرمودي كه او را بكشيم، اكنون از ما قصاص ميخواهي؟ گفت شما را به اقرار شما كه او را كشتهايد، بكشم. و بدين دعوي كه من شما را فرمودهام از شما بينه و دليل ميخواهم؛ پس به فرمود تا همه را بكشتند. «2»
«مأمون ميگفت: اين بتر كه مرا دروغ ميبندند؟ و فضل مرا دست راست بود، و كسي دست راست نبرد.» «3»
اما معلوم بود كه اين تظاهرات جنبه ديگر دارد و شايد هم از ترس طرفداران فضل، ايرانيان و برادرش حسن بود و صاحب مجمل التواريخ هم گفته است «اينهمه در جهت برادرش ميكرد، حسن كه او امير عراقين بود به واسط.» «4»
«بعد از مراسم تعزيت فضل، مأمون طبل رحيل فروكوفته از سرخس به طوس رفت و در آن سرزمين امام رضا از دارفنا به بقا رفت و مأمون در سنه اربع و مائين 20 هجري به بغداد درآمد.» «5»
نمونه ديگر: پس از مرگ البارسلان، برادر او و عم ملك يعني قاورد دعوي استقلال كرد و كرمان و فارس و اصفهان را بگرفت، در جنگي كه بين دو حريف درگرفت، سرانجام ملكشاه فاتح شد، در پايان جنگ از لشگريان به وسيله خواجه نظام الملك حقوق و مزاياي بيشتري طلب كردند، و خواجه به حكم سياست قبول كرد كه در اين باب با سلطان سخن گويد.
«شب رمزي ازين معني با سلطان بگفت و صلاح و فساد كار را روشن كرد.» «6» در واقع خواجه محترمانه به ملكشاه گفته بود درست كه قاورد عموي شاه است. ولي بههرحال اگر سلطنت خواهد، بايد از قوم و خويشي چشم بپوشد كه «سياست پدر و مادر ندارد. و به صلاحديد خواجه همان شب «قاورد را زهر چشانيدند و هردو چشم پسرش را ميل كشيدند.» «7» يا قاورد را شربت دادند ... فردا صبح كه لشكر به تقاضاي جواب بازآمدند، خواجه گفت: دوش از اين معني چيزي با سلطان نيارستم گفت، كه متفكر بود و تنگدل و مجال سخن نماند. به سبب آنكه قاورد دوش از سر ضجرت، زهر از نگين انگشتري در مكيده بود سلطان بسيار از پادزهر هندي و ترياق به وي داد. اما چون در اعضاء و امعاء پراكنده بود و اجل رسيده نافع نبود، جان بداد.» «8» بعد ازين پاسخ عجيب! «لشكريان جملگي دم دركشيدند و كس ديگر حديث نانپاره نكرد (راحة الصدور)» از ديرباز بعضي از صاحبنظران شرق و غرب معتقد بودند كه تفويض
______________________________
(1). روضة الصفا، پيشين، ج 3، ص 460 (به تصرف)
(2). تجارب السلف، ص 159
(3 و 4). مجمل التواريخ و القصص، ص 352
(5). روضة الصفا، همان ج 3، ص 61- 460 به نقل از آسياي هفتسنگ، باستاني پاريزي، ص 284
(6 و 7). سلجوقنامه ظهيري، ص 30
(8). آسياي هفتسنگ، دكتر باستاني پاريزي، ص 304
ص: 76
اختيارات نامحدود به شخص واحد و عدم بازرسي و بازپرسي و استيضاح از او، براي جامعه و شخص ديكتاتور، زيانبخش است زيرا كمتر شخص متقدري با اختيارات نامحدود ديده شده است كه از اختيارات و قدرت فراوان خود سوء استفاده نكند و مصالح اكثريت را بر منافع فرد يا افراد معيني كه مورد علاقه او هستند مرجح شمارد. با اين حال مورخ نامدار انگليسي گيبون، ضمن توصيف دوران امپراتوري ژوليان (360 ميلادي به بعد) در روم از خصال و ملكات فاضله او سخن ميگويد و مينويسد: پس از آنكه ژوليان به اصرار لژيونهاي گل، مقام امپراتوري را پذيرفت، هرگز از راه عدل و داد منحرف نشد و وظايف و تكاليف شهريار مردم دوست را با دقت تمام انجام داد «يكبار غفلتا يا عمدا بندهاي را در حضور كنسول آزاد كرد، به مجردي كه به او تذكر دادند كه پا را از حدود صلاحيت خود، فراتر نهاده به حيطه اختيارات صاحبمنصب ديگري تخطي كرده است ژوليان فورا با پرداخت جريمهاي معادل چهار كيلو و نيم طلا، خطاي خود را مردود شمرد و در برابر تمامي مردم، اعلام داشت كه او هم مثل سايرين تابع قوانين و رسوم جمهوري است ... «1»» سپس گيبون مينويسد: «120 سال بعد از مرگ الكساندر سوروس روميان به چشم خويش امپراتوري را ميديدند ... كه نهايت درجه ميكوشيد تا تنگدستي و درماندگي رعايا را درمان كند.» اين شهريار فيلسوفمنش ميگفت «... كه اعمال اصول حكومت خودكامه را فاسد و تباهيآور ميدانستم و از آن شيوه متنفر بودم و غايت مقصود حكومت را سعادت خلق ميشمردم.» «2»
اگر ژوليان يا عمر بن عبد العزيز و چند شهريار ديگر، تحت شرايط معيني از ظلم و ستم خودداري كردهاند، مواردي استثنائي است. و معمولا قدرتمندان هميشه از قدرت خود سوء استفاده كردهاند، عاملي كه در كشور ما به حكومتهاي استبدادي و ارتجاعي پر و بال داده، غير از آنچه گفتيم، ابتدائي بودن طرز توليد، پراكنده بودن مردم و فقدان اتحاد و همآهنگي بين طبقات مشترك المنافع جامعه و همكاري و همفكري هيأت حاكمه با ستمگران، و چاپلوسي و تملقگويي آنان از هرپادشاه ظالم و ستمگري است كه بالفعل زمام امور را به قوه قهريه به دست گرفته است.
شك نيست كه اگر مردم در برابر زورگويان متحد ميشدند و صف واحدي تشكيل ميدادند و راه و رسم ناپسند تسليم و رضا و تملق و مداهنه را پيش نميگرفتند و آيين مقدس فضيلت و تقوي را به دست فراموشي نميسپردند، اينهمه ظلم و جور و حيف و بيداد در طول تاريخ به مردم ايران وارد نميشد.
از ديرباز صاحبنظران شرق، ميدانستند كه حكومت فردي و استبدادي، و عدم توجه به آراء و نظريات عقلا و اهل اطلاع، براي پادشاهان و توده مردم خسارات جبرانناپذيري به بار
______________________________
(1). تاريخ گيبون، ترجمه ابو القاسم طاهري، ص 343 به بعد
(2). همان كتاب، ص 343 به بعد
ص: 77
خواهد آورد. 8 قرن پيش، نصراله منشي با استادي تمام اعلام خطر ميكند و به مردم روزگار خود ميگويد: «... هركه بر پشت كره خاك دست خويش مطلق ديد، دل او چون سر چوگان بر همگنان كره شود و بر اطلاق فرق مردمي و مروت را زير قدم بسپرد و روي وفا و آزرم را خراشيده گرداند ...» قرنها بعد، همين معني را آلن با عبارتي سادهتر بيان نمود و گفت قدرت نامحدود منشأ فساد است.
در كتاب مرزبان نامه اثر مرزبان بن رستم از آثار اواخر قرن چهارم هجري كه بعدها به همت سعد الدين وراويني به زبان دري برگردانيده شده است نيز جستهجسته از زبان حيوانات از لزوم عدالت اجتماعي سخن به ميان آمده است. از جمله ضمن داستان روباه با خروس ميخوانيم «... هيچكس مباد كه بر كس بيداد كند يا انديشه جور و ستم در دل بگذراند. تا از اقويا بر ضعفا دست تطاول دراز نبود و جز به تطول و احسان با يكديگر زندگي نكنند. چنانكه كبوتر همآشيان عقاب باشد و ميش همخوابه ذئاب، شير در بيشه به تعرض شغال مشغول نشود و يوز دندان طمع از آهو بركند. و سگ در پوستين روباه نيفتد و باز كلاه خروس نربايد ...» «1»
تأمين اجتماعي در عهد عباسيان
احمد امين ضمن توصيف اوضاع اجتماعي عهد عباسيان مينويسد:
«ثروت در آن زمان در يك لحظه پديد ميآمد. و در همان لحظه به باد ميرفت. زيرا موهبت و بخشش خلفا و امراء و سرداران در آن عصر، حد و حساب و اندازه نداشت.
همچنين مصادره و غارت اموال كساني كه مورد خشم و غضب قرار گرفته بودند، امري عادي بود. گاه سلاطين و امرا با يك كلمه تملقآميز هزارها درهم و دينار ميبخشيدند و چون بر كسي خشم ميگرفتند، خون او را ميريختند و دارائي او را به يغما ميدادند عتابي وضع آن عصر را چنين تصوير ميكند: من آنها را (يعني ارباب قدرت را) چنين ميبينم كه ده هزار درهم بدون جهت ميبخشند و بدون جهت هم شخصي را از بالاي كاخ سرنگون ميكنند ... مفضل ضبي از طرف مهدي احضار شده بود، او بيم آنرا داشت كه مفسدين براي ريختن خون او سعايت كرده باشند، فورا غسل كرد و كفن خود را آماده نمود و نزد خليفه رفت ... خليفه از او پرسيد بهترين اشعار عرب از جهت تفاخر كدام است؟ سپس چيزهاي ديگري هم از او پرسيد و مورد عنايت او قرار گرفت ... طبري مينويسد: «در آن دوره (آغاز قرن سوم هجري) عدهاي از سربازان و درباريان مرتكب فسق و فجور ميشدند، مردم را آزار ميدادند زنها را از شارع ميربودند پسران خوبروي را با عنف به فساد ميكشانيدند، راه و معبر را بر مردم ميبستند، و به يغما و غارت ميپرداختند و كسي قادر به جلوگيري نبود ... زيرا آنها سپاه خليفه بودند ... و كسي را ياراي مخالفت با آنان نبود.» «2»
______________________________
(1). مرزباننامه، طبع ليدن، ص 172
(2). پرتو اسلام، پيشين، ج 2، ص 179
ص: 78
حكومت مأمون: مسعودي مينويسد: يك نفر نزد مأمون رفت و از او اجازه سخن خواست، مأمون گفت: «هرچه مايه رضاي خداست بگو.» گفت: «بمن بگو اينجا كه نشستهاي به اجماع و رضاي مسلمانان نشستهاي يا به زور نشستهاي؟» گفت: «نه به اجماع مسلمانان نشستهام نه به زور، پيش از من سلطاني بود كه كار مسلمانان را به عهده داشت و مسلمانان خواه و ناخواه به او تسليم شده بودند و او وليعهدي را از پس خويش به من و يكي ديگر داد و از حاجياني كه در بيت اللّه الحرام بودند براي من و يكي ديگر بيعت گرفت كه آنها نيز خواه يا ناخواه بيعت كردند.
كسي كه همراه من براي او بيعت گرفته بودند به راهي كه ميرفت رفت. و چون نوبت به من رسيد ... براي حفظ مسلمانان و جهاد با دشمنان اسلام و حفظ و دستگيري اهل اسلام اينكار را به عهده گرفتم تا مسلمانان درباره يكي كه مورد رضايت همه باشد اتفاق كنند ...» «1»
همچنين در حبيب السير آمده است: «در آن ايام كه عبد الله مطيع به فرمان ابن زبير به كوفه رسيد، مردم را در مسجد جامع گرد آورد و خطبه خواند و در اثناي سخن بر زبان راند كه من در ميان شما به سيرت عمر بن خطاب و عثمان بن عفان سلوك خواهم كرد. در آن انجمن صايب بن مالك اسفري به اشارت مختار كه يكي از حضار بود، گفت: ايها الامير در سيرت عمر و عثمان سخني نيست مگر خير. لكن مطلوب آن است كه در ميان ما به سنن سنيه امير المؤمنين علي (ع) زندگي كني، و عامه خلايق زبان به تحسين صايب گشودند و گفتند، بر سخن او مزيد نيست، عبد اله بن مطيع گفت: خاطر جمع داريد كه بر وفق رضاي شما معاش خواهم كرد، و از منبر فرود آمد ...» «2»
متأسفانه اين سخنان ضمانت اجرا نداشت و اكثريت مردم اعمال فرمانروايان را مورد مطالعه و انتقاد قرار نميدادند.
با اينكه در دوران قبل از اسلام، و پس از حمله اعراب همواره متفكرين و صاحبنظران ايراني، سلاطين و امراي زمان را به بحث و مشاوره و رايزني دعوت كردهاند، كمتر امير و پادشاهي ديده شده كه براي حل و فصل مشكلات مملكتي، از افكار و تجارب فرزانگان و كارشناسان استمداد جويد و نظر اكثريت را بر رأي نارساي خود مرجح شمارد.
در كتاب التوسل بغدادي به لزوم مشورت با ارباب اطلاع در مهمات مملكتي اشاره شده است:
«... 13- و فرموديم تا در مهمات كه سانح شود و ملمّات كه واقع گردد با بزرگان حشم و مقدمان خدم و معتمدان و ثقات و كارديدگان و دهات، كه عقل كامل ايشان گرهگشاي بند نوايت باشد ... بر قضيت وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ رود و به استبداد رأي خويش دربند استعداد دفع آن نشود ... و كارها بعد از تدبير وافي و تفكر كافي بامضا رساند و حزم و احتياط را ديدبان سيادت و
______________________________
(1). مروج الذهب، پيشين، ج 2، ص 434 (به اختصار)
(2). حبيب السير، جز دوم، از جلد دوم، ص 50
ص: 79
عنوان سعادت داند ... و رأي مشورت را بر جنگ و مخاصمت تقديم دهد ...
14- و فرموديم تا در عقود و عهود مخالفان و موافقان نقض و خلف روا ندارد ...» «1» با وجود اين تعاليم، قدرتمندان تن به مشورت و رايزني نميدادند.
اي كاش مردم مستبد و خودخواهي كه تحمل مشورت و ياراي شنيدن بحث و انتقاد ديگران را ندارند، راه و رسم حلم و بردباري را از ابو السوار ميآموختند: «... گويند مردي او را دشنام برشمرد و او گفت كه اگر چنين است، بدمردي كه منم.» «2»
چند اندرز: در شهري مقام مكنيد كه درو حاكمي عادل و پادشاهي قاهر نباشد (ابو الفضل بيهقي).
همهكس به خدمت پادشاهان بزرگ شود، و پادشاهان به صحبت اهل علم (عقد العلي).
پادشاهان به نصيحت خردمند محتاجترند تا خردمندان به نصيحت پادشاهان (سعدي).
با تمام اين اندرزها، كمتر پادشاهي به طوع و رغبت به مشورت با ارباب اطلاع تن داده است.
قدرت و اختيارات امرا و سلاطين بعد از اسلام
اشاره
پس از استقرار حكومتهاي محلي در ايران، مجددا به اقتضاي رژيم فئودالي، همان مظالم سلسلههاي باستاني و بيدادگريهاي خلفاي اموي و عباسي، به صورت ديگر به دست امراء و سلاطين محلي تجديد گرديد. پادشاهان اين دوره نيز در اعمال خود كاملا مختار بودند و هيچ نيروي ملي و اجتماعي سد و مانعي در برابر خودسريها و مظالم آنها ايجاد نميكرد.
بعضي روحانيان كه بايد مدافع حق و حقيقت و حامي مظلومان باشند، گاه به اقتضاي منافع دنيوي خود در صف زورمندان وارد ميشدند و چنانكه بايد از محرومان حمايت نميكردند.
با اين حال و با تمام اين خصوصيات در تمام دوره قرونوسطا و عصر فئوداليته قدرت سلطنت عامل ترقي و پيشرفت بود، مادام كه سلاطين مقتدر و توانا زمام امور را در دست داشتند، امنيت و آرامش نسبي برقرار بود. فئودالها، و اشرار، جرأت تعدي نداشتند و در سايه امنيت نسبي، فعاليتهاي اقتصادي كمابيش امكانپذير و زمينه براي پيشرفت فرهنگ و تمدن تا حدي فراهم بود. ولي همينكه بنيان قدرت سلطان سستي ميگرفت، مظاهر آشفتگي فئودالي بيش از پيش آشكار ميشد و فعاليتهاي كشاورزي و تجاري، در نتيجه فقدان امنيت، متوقف
______________________________
(1). التوسل الي الترسل، به تصحيح بهمنيار، ص 19 به بعد
(2). لغتنامه، ص 528، به نقل از صفوة الصفا، ص 153
ص: 80
ميشد. غالبا سلاطين اوليه هرسلسله در راه استقرار تمركز و امنيت كوشا بودند. ولي سلاطين بعدي در تعيشات درباري غوطهور ميشدند. و به اين ترتيب ميدان براي چپاول و غارت ياغيان و فئودالها و سوءاستفاده وزرا و درباريان فراهم ميشد سرجان ملكم در مورد سلاطين ايران مينويسد: «در ايران پادشاهان در اعمال خود آزاد بودند، هرچه ميخواستند ميكردند، در عزل و نصب وزارت و قضات و صاحبمنصبان از هرقبيل، و ضبط اموال و سلب آزادي رعايا مختار بودند. سلاطين به خاندان خود نيز هرچه بخواهند ميكنند گاه به فرزندان خود خدمتي رجوع ميكنند. گاه آنان را در حرم خود نگاه ميدارند و زماني از بيم طغيان به كشتن آنها اقدام ميكنند. و گاه براي اينكه از خطر وجود آنها بكاهند، بكندن چشمهاي آنان اقدام ميكنند. بعضي از سلاطين ايران در حرم نشسته و كمتر به امور كشوري رسيدگي ميكردند و برخي بالعكس، با دقت امور لشكري و كشوري را مورد مطالعه و رسيدگي قرار ميدهند، و براي وقوف به اوضاع كشوري از وزرا، مستوفيان و ساير مأمورين عاليرتبه، اطلاعات لازم را كسب ميكنند. وزراء اعظم يا صدراعظمها، در صورتي كه مردان لايقي باشند و بتوانند اعتماد شاه را به خود جلب كنند، ميتوانند مانند شاه به رتق و فتق بسياري از امور مهمه مبادرت ورزند. سلاطيني كه بيشتر در حرم به سر ميبرند، غالبا تحت تأثير القائات خواجهسرايان قرار ميگيرند ... گاه نفوذ كلام آنها بيشتر از تأثير گفتار وزير است.
كارداني و حسننيت وزراء و نزديكان شاه در طرز عمل و رفتار او، تأثيري بسزا دارد ...
بطور كلي در ايران به قدري زندگي سلاطين با ظلم و شقاوت توأم بوده است كه عامه مردم، مخصوصا قبل از ظهور مشروطيت، سلطنت را از ظلم و بيدادگري جدا نميدانستند. چنانكه به هر شخص بيدادگري ميگفتند: «پادشاهي ميكند.» يكي از مورخين فرهنگ مينويسد كه اگر كسي با مردم ايران وضع ممالكي را كه در آنجا جان و مال ايشان محفوظ است بيان نمايد، به دقت گوش ميدهند مثل اينكه كسي براي مردم از لذتهاي آخرت گفتگو كند.» «1»
تشكيلات و كارمندان دربار
دربار سلاطين ايران از دوره سامانيان، به تدريج بر تجمل و تشريفات خود افزود. در دوره غزنويان تجملات درباري و سازمان اداري فزوني گرفت و در عصر سلاجقه به حد كمال خود رسيد. گردلفسكي دربار سلاجقه آسياي صغير را چنين توصيف ميكند.
«در محوطه دربار معمولا چهار يا پنجهزار نفر سرباز مسلح «خاصه عسكري» حاضر و آماده دفاع بودند و از ميان يك عده دويست نفري از سربازان زيبا، بلندقد و جوان براي مراقبت شخص شاه گماشته ميشدند و با اين حال شاه، زندگي خود را همواره در وحشت و سوءظن به
______________________________
(1). سرجان ملكم، تاريخ ايران، ترجمه ميرزا حيرت، ص 150 و ص 226 و ...
ص: 81
سر ميبرد و در انتظار تحريكات فئودالها و بستگان خود بود.
هنگام حركت سلطان يك عده 120 نفري مسلح، با شمشيرهاي زرين پيشاپيش او حركت ميكردند و فرياد ميكردند كنار برويد، كنار برويد.
موقعي كه سلطان وارد شهر ميشد شراب سالار به جلو ميآمد و دهنه اسب سلطان را ميگرفت. و در داخل قصر چاوشها و دورباشها با چماقهاي مخصوصي مراقب بودند. موقعي كه شاه به تخت مينشست، «تاج كياني» بر سر ميگذاشت.
شاه معمولا بوسيله پردههائي، از درباريان جدا ميشد. بعضي شاه را مظهر قدرت خدا ميدانستند و ديدار روي سلطان را توفيقي عظيم ميشمردند.
شاه به اتباع خود به نظر غلامي مينگريست و همواره قراولان، نگهبانان، اسلحهداران، جانبداران، فدائيان و مستحفظين شاه، با تبرها و سپرهاي مطلا و گرزهاي مخصوصي آماده بودند تا دشمنان شاه را از پا درآورند. دولتخانه، بارگاه ايوان، جبهخانه و جامهدارخانه، توسط عدهاي مسئول اداره ميشد. در جامهدارخانه، لباسهاي شاه محافظت ميشد و از اينجا به مردم خلعت ميدادند. طشتخانه محل روشوئي شاه بود. علاوه بر اين، اصطبل، ركيبخانه، شكارخانه و انبار، توسط شخصيتهاي معيني اداره ميشد. به طوري كه افلاكي مينويسد، از اواخر قرن هفتم نگهداري شاهين و داشتن باز نيز معمول شد، مناصب و مقامات درباري زياد بود.
در عهد سلاجقه روم در رأس دربار امير دربار قرار داشت اين مرد هنگام مهماني به مهمانان جا نشان ميداد. خانسالار سفره را تزيين ميكرد، شرابسالار مأمور تنظيم و تقسيم مشروبات بود ...» «1»
بطوري كه «تالبوت رايس» در تاريخ سلاجقه روم مينويسد: همانطور كه فرانسويان امروز به كيفيت شراب در سر ميز اهميت ميدهند، در عصر سلاجقه، كيفيت آب مورد توجه شاه، درباريان و طبقات بالاي اجتماع بود، به همين مناسبت، يكي از شخصيتهاي مهم و مورد اعتماد به نام رئيس آب كه همرديف رئيس تشريفات بود، مكلف بود كه بهترين و گواراترين آبها را براي شاه و اطرافيان او فراهم كند: به علت دسائس و سوءظن شديدي كه در محيط دربار حكومت ميكرد، آب و غذاي شاه قبلا از طرف يكي از معتمدين مورد آزمايش قرار ميگرفت.» «2»
كساني كه در مجالس مهماني مشغول پذيرائي بودند، ضمن انجام وظيفه مانند يك جاسوس زبردست به حرف مهمانان گوش ميدادند و مطالبي كه به سود و زيان اشخاص گفته ميشد محرمانه به اطلاع اشخاص ذينفع ميرسانيدند. و در مقابل پول ميگرفتند، ديگر از حاشيهنشينان دربار منجمين، شعرا، نديمان و دلقكهاي درباري را ميتوان نام برد. نظر به ارزش سياسي فراواني كه نديمان شاه داشتند در منابع مختلف از صفات و خصوصيات اخلاقي و
______________________________
(1). تاريخ سلاجقه آسياي صغير، اثر گردلفسكي، ترجمه علي اصغر چارلاقي (قبل از انتشار)
(2). تامارا تالبوت رايس، تاريخ سلاجقه روم، ترجمه علي اكبر بزرگزاد (قبل از انتشار)
ص: 82
وظايفي كه بر عهده آنان بود سخن رفته است.
آداب نديمي ملوك
عنصر المعالي در باب سي و هشتم قابوسنامه از: «آداب نديمي كردن» سخن ميگويد و به طريق اندرز به فرزند خود ميگويد كه نديم بايد از جهت حواس خمسه كاملا سالم، و خوشلقا يعني خوشصورت باشد. در فن دبيري معروف و در زبانهاي تازي و پارسي استاد باشد و از اشعار معروف اين دو زبان، برخي بياد داشته باشد. از علم طب و نجوم بياطلاع و بيبهره نباشد و از ملاهي و مطربي و داستانسرائي و شوخي و مسخرگي و نرد و شطرنجبازي و تفسير و فقه و علوم ديني بيخبر نباشد تا به قول عنصر المعالي: «اگر در مجلس پادشاه ازين معاني سخني رود، جواب بداني دادن و به طلب قاضي و فقيه نبايد شدن. و نيز بايد سير الملوك بسيار خوانده باشي ... بايد در تو، هم جد باشد و هم هزل (يعني هم سخن جدي گوئي و هم شوخي) ... به وقت جد هزل نگوئي و به وقت هزل، جد نگوئي ... هرگز از خداوند خويش غافل مباش و در مجلس پادشاه در بندگان او منگر ... و خويشتن نگاهدار تا خيانت نيفتد ...» «1»
در دوره آل بويه پس از آنكه ابي عبد اللّه طبري به منادمت عضد الدوله برگزيده شد، ابن عميد از سر خيرخواهي نامهاي به او نوشت و درباره راه و رسم نديمي به او تذكراتي داد و از جمله گفت: «مواظب باش اين وظيفه خطير را به خوبي انجام دهي و بدانكه اگر ترا از دور چند بار بخوانند، بهتر از اين است كه يكبار از نزديك برانند، سخني كه در پاسخ ميگوئي از فساد دور باشد، دراز و خستهكننده هم نباشد ...» «2»
مسعودي در مروج الذهب مينويسد: «هيچكس از مصاحبان و معاشران ملوك به اندازه نديم، محتاج داشتن اخلاق خوب و ادب كامل و دانستن نكات ظريف و لطايف جالب نيست. تا آنجا كه نديم ميبايست شرف ملوك، تواضع غلامان و عفت متعبدان، ابتذال وقيحان و وقار پيران و بذلهگوئي جوانان داشته باشد، هريك از اين صفات را به ناچار ميبايدش داشت ... نديم ميبايد به سرعت ادراك چنان باشد كه از راه تجربه، اخلاق بزرگمردي را كه همدم اوست دريابد ... و به دلالت نگاه و اشاره وي تمايلش را ادراك كند ...» «3»
جاحظ در كتاب تاج به انواع و اقسام مختلف نديمان شاهي اشاره ميكند و مينويسد:
«پادشاهان را به هنگام عيش و نوش، نديماني بايد بذلهگو و ظريف ... بگاه مصلحتانديشي افرادي دانا و حكيم و به وقت موعظت به پرهيزگاراني زاهد و باتقوي و به سورها، ايشان را رامشگراني بايد نوازنده، و به شورها، محققيني برازنده ... هريك از نديمان را وظيفه آن است كه
______________________________
(1). قابوسنامه، پيشين، ص 198 به بعد
(2). علي اصغر فقيهي، شاهنشاهي عضد الدوله، تهران 1347، ص 298 (به نقل از جمع الجواهي از آثار قرن پنجم)، ص 12
(3). مروج الذهب، پيشين، ج 1، ص 240
ص: 83
به هنگام لزوم احضار ميشوند و پادشاه را از بطالت به جهان تفكر و تعمق ميكشانند ...» «1»
روش نديمان شاه
در دوره قرونوسطا، نديمان شاه به حكم نزديكي و گستاخي كه داشتند ميتوانستند در مواقع مقتضي، با زبان طعن و طنز و شوخي، معايب شاه و اعمال بيرويه و ظالمانه او را يادآور شوند و از اين راه از سركشي و مظالم و بيعدالتيهاي او اندكي بكاهند. نظام الملك مينويسد: «پادشاه را چاره نيست از نديمان شايسته داشتن و با ايشان گشاده و گستاخ درآمدن ... عامل بايد كه هميشه از پادشاه ترسان باشد، و نديم بايد كه گستاخ باشد. و اگر عامل گستاخ باشد، رعيت را خواهد رنجانيد و چون نديم گستاخ نباشد، پادشاه از او حلاوت نيابد و طبع پادشاه گشاده نشود ... نديم بايد كه گوهري فاضل و تازهروي و پاكدين و رازدار و پاكيزه لباس بود و سمرها و قصص نوادر از هزل و جد بسيار ياد دارد و نيكو روايت كند و همواره نيكوگوي و نيكوپيوند باشد و نرد و شطرنج داند باخت و اگر رودي زد و سلاحي كار تواند بست، بهتر باشد. و بايد كه موافق پادشاه باشد و هرچه پادشاه گويد و كند زه و احسنت بر زبان راند و معلمي نكند كه اين بكن و آن بكن كه پادشاه را دشوار آيد و بكراهت كشد ... بعضي از پادشاهان طبيب و منجم را نديم كردهاند تا بدانند كه تدبير هريكي او را چيست و او را چه سازد و چه نسازد طبيب مزاج او را نگاه ميدارد و منجم از سعد و نحس آگاهي ميدهد و وقت و ساعت نگاه ميدارد ... اما اگر نديم جهانديده و به هرجاي رسيده باشد و بزرگان را خدمت كرده، بهتر باشد ...» «2»
به نظر نويسنده راحة الصدور «... نديم بيان عقل و برهان فضل پادشاه باشد ... گفتهاند نديمي را كسي بايد، كه ذوات را بشايد. بزرگي مهذب الاخلاق، آراسته به انواع علوم و از هرفن، او را معلوم تاريخ ملوك خوانده و شعرها ياد گرفته و آداب پادشاهي از بزم و رزم و بار و شكار دانسته، تا هروقت نكتهها با ياد پادشاه دهد، و او را رسم و راه آموزد ...»
سپس راجع به خصال نديم، مينويسد: «نخست رفق و علم، دوم صيانت ذات و خويشتنشناسي سوم طاعت پادشاهان در تحري رضا و طلب فراخ، چهارم محرميت دولت بشناختن و جاي راز انداختن، پنجم در كتمان راز خود و مردم، به غايت برسد و ششم رضاي مردم جستن و چاپلوسي نمودن بر درگاه سلاطين، و اصحاب مناصب را به دست آوردن، هفتم قدرت بر زبان و حفظ لسان، و سخن به قدر حاجت گفتن، هشتم در محافل، خاموشي شعار خود ساختن ...» «3»
شجاع نويسنده انيس الناس بيست صفحه از كتاب خود را به آداب نديمي و شروط آن اختصاص داده و از جمله نوشته است كه «نديم بايد مجموع حواس او به سلامت باشد و كريه اللقا نباشد ... در تازي و فارسي و تركي ... و از مقدمات علمي بهرهاي داشته باشد. و
______________________________
(1). كتاب تاج، پيشين، ص 27
(2). خواجه نظام الملك، سياستنامه، به اهتمام هيوبرت، ص 113
(3). راحة الصدور، پيشين ص 405
ص: 84
موسيقي بداند ... اصولدان و مقامشناس بود و نرد و شطرنج نيكو داند، ليكن نه چنانكه به قماربازي شهرت يابد و سير الملوك را مستحضر باشد و اگر شعر نتواند گفت، شعرشناس باشد و لطيفهگوي بود ...» «1»
بطوريكه عوفي در جوامع الحكايات متذكر شده است «نديم بايد پاكيزهسخن و نيكولباس و خوشمحاوره و لطيفطبع باشد و قصص و تواريخ بسيار داند ... و نيز ملاعبت نرد و شطرنج ... و از علم موسيقي و شناختن پردهها و معرفت آوازها باخبر باشد. و پيش از اين نديمان به اين مثابت بودهاند. اما امروزه ... رواج فضل و مزاج هنر، رو به كسادي نهاد ...» «2» دهقان علي شطرنجي درين معني لطيفه گفته است:
چه بايد بهر آداب نديميدگر بر جان و دل زحمت نهادن
زبان خود به نظم و نثر جاريز خاطر نكتههاي بكردادن
كه بازآمد همه كار نديميبه سيلي خوردن و دشنام دادن چنانكه گفتيم «بعضي از پادشاهان، منجمين و اطباء را به عنوان نديم انتخاب ميكردند.
اين دو جماعت در احوال شاه تأثير فراواني داشتند، مخصوصا منجمين، سعد و نحس ايام و بروز حوادث نيك و بد را اطلاع ميدادند، با اينكه در حديث آمده كه: المنجمين الكذاب، مع ذلك پادشاه و درباريان او براي گفتههاي منجمين، ارزش بسيار قائل بودند، هنگام بيماري پادشاه، عدهاي از بهترين پزشكان به مشاوره ميپرداختند و فئودالهاي بزرگ، براي اعلام وفاداري، شخصا دامن خدمت بر كمر ميزدند. ابن بطوطه در سفرنامه خود، با تعجب از يك پزشك يهودي در دربار سلاجقه نام ميبرد كه كليه علما و روحانيان در برابر او به احترام بلند ميشدند، و وي همواره پهلوي تخت شاه مينشست، در دربار غير از نوبتچيها، پردهدارها و دربانها، عدهاي از پسران و دختران زيبا، به كار ساقيگري مشغول بودند. فئودالهاي بزرگ با چكمههاي مخصوص و عدهاي قراول مسلح داخل قصر شاهي ميشدند و در مواقع رسمي هر كسي در محل خود قرار ميگرفت و شاه در جايگاه خود مينشست. سالن شاه از شمعدانهاي نقرهاي روشن ميشد، در مجالس مهماني انواع اغذيه وجود داشت و از شراب و انواع شربتها استفاده ميكردند. رامشگران با كلاه و لباس مخصوص خود، به نواختن موسيقي مشغول بودند.
آلات موسيقي عبارت بود از كوس، نقاره، نفيرزرنا، رباب، طبل و غيره. پسران و دختران زيبا با لباسهاي فاخر دايره ميزدند و آواز ميخواندند. غير از موسيقي و رقص، مسخرگي و شعبدهبازي نيز در ميان درباريان خريدار داشت. در آن دوره نيز شعبدهبازان ماهر و زبردست، به كارهاي خارق العاده دست ميزدند. و بعضي از هنرمندان، عمليات اكروباتيك انجام ميدادند و
______________________________
(1). انيس الناس، به كوشش ايرج افشار، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 390
(2). عوفي، جوامع الكايات، به اهتمام رمضاني، ص 293
ص: 85
گاه ضمن نمايش، دشمنان حكومت را به باد طعن و تحقير ميگرفتند.» «1»
دلقكها
در دربار سلاطين مستبد، تنها دلقكها آزاد بودند كه به زباني طنزآميز هرچه در دل دارند بگويند. چنانكه طلحك دلقك سلطان محمود، با بذلهگوئيها و مسخرهگيهاي نمكين خود، هم شاه را شادمان ميكرد و هم نگفتنيها را بر زبان ميراند «كل عنايت» يا عنايت كچل در دستگاه شاه عباس و كريم شيرهاي در دربار ناصر الدين شاه، همين موقعيت را داشتند.
پنج نوبت: قبل از سلطان سنجر سه نوبت بر در پادشاهان ميزدند ولي از عهد سلطان سنجر مقرر گرديد به جاي سه نوبت پنج نوبت دهل و نقاره بنوازند. در اين مواقع از دهل، دمامه، طنبك، ناي و تاس استفاده ميكردند.
براي اعلام جنگ نيز از دهل و دمامه و طبل و سنج و دف استفاده ميشد ...» «2»
شادروان دهخدا در امثال و حكم خود در پيرامون پنج نوبت زدن مينويسد: نواختن كوس و نقاره و امثال آن بر دربار پادشاهان است كه در هرروز پنج هنگام مينواختهاند و از آن اقتدار و سروري اراده ميكردند.
نوبت ملك پنج كن كه شده استدشمن تو چو مهر در ششدر (انوري)
اي زيمن اثر طالع فرخنده توپنج نوبت زده در هفت ولايت بهرام (سلمان ساوجي)
«... فردا كه او پنج نوبت اركان شريعت بزند و چتر دولت او سايه بر ...»
(مرزباننامه)
رابطه سلاطين با فئودالها و اطرافيان خود
به طوري كه از مندرجات كتب تاريخي برميآيد، در تمام دوره قرون وسطا، سلاطين با تمام قدرت ظاهري، وضعي ناپايدار و متزلزل داشتند، و همواره از دسايس فرزندان و برادران و فئودالهاي بزرگ بيمناك بودند، گاه براي راحتي خيال خود، برادران و فرزندان خود را به مأموريتهاي دور ميفرستادند و به وسيله جاسوسان و خبرنگاران مخفي، زندگي آنها را تحت نظر ميگرفتند تا از تحريكات و هرنوع فعاليت آنها باخبر باشند.
پادشاه ناچار بود منافع طبقاتي كساني را كه سبب پادشاهي او شدهاند مرعي دارد با اين كه سرنوشت جنگ و صلح با شاه بود، در موارد حساس و مهم شاه ناچار بود قبل از اعلام تصميم نهائي در يك جلسه مشورتي موافقت سران و فئودالهاي بزرگ را جلب كند، در مواردي
______________________________
(1). گردلفسكي، تاريخ سلاجقه آسياي صغير، پيشين
(2). محمد معين، فرهنگ معين، اميركبير، تهران 1342، ج 1، ماده پنج نوبت (به اختصار)
ص: 86
كه شاه بدون جلب موافقت فئودالهاي بزرگ به جنگ مبادرت ميكرد، با كارشكني و مخالفت آنها روبرو ميشد.
پس از مرگ شاه، براي جلوگيري از جنبشهاي اعتراضي و قيام فئودالهاي بزرگ مدتي مرگ او را مخفي ميداشتند پس از آنكه سلطان جديد به تخت مينشست فئودالها و متنفذين توسط خواجه بزرگ (نخستوزير) به شاه معرفي ميشدند، و هريك پس از انجام تشريفات، قسم وفاداري ياد ميكردند. شاه جديد معمولا مناصب امرا و فئودالهاي بزرگ را با دستخطي تأييد ميكرد و مالكيت و منصب آنها را تصديق مينمود و البته اين كار وقتي صورت ميگرفت كه فئودالها گردن از اطاعت شاه نپيچند و فرمان او را اجرا كنند.
كوتوله و دلقك درباري، از كتاب «شاهكارهاي هنر ايران» ترجمه دكتر خانلري
سياست كلي فئودالهاي بزرگ و اشراف
در دوران بعد از اسلام در غالب بلاد و استانهاي كشور، اشراف و فئودالهائي بودند كه با ايجاد تمركز، مخالف بودند و سعي ميكردند كه در منطقه قدرت خود با استقلال فرمانروائي كنند، «در اصفهان قدرت و رياست غالبا در دست آل خجند بود كه بعضي از مشاهير آنها حتي ممدوح شاعران و مورد توجه پادشاهان وقت بودند، در بخارا آل برهان به سبب وصلت با سلاجقه وضع ممتازي به دست آورده بودند و داستان ثروت و مكنت آنها حتي در كتابهاي ادب و عرفان مثل جوامع الحكايات و مثنوي مولوي نيز آمده است و از جمله بزرگان آنها امام برهان الدين محمد بود معروف به صدر جهان كه در عهد سلطان محمد حكومت واقعي بخارا در دست او بود و در
ص: 87
سال 603 كه به حج رفت چنان با تفرعن و تعدي با حجاج رفتار كرد كه حجاج وي را صدر جهنم خواندند و در خوارزم شهاب الدين خيوفي چنان قدرت و مكانت داشت كه سلطان محمد در كارهاي مهم، غالبا با وي مشورت ميكرد و ملوك اطراف بر در خانه وي صف ميكشيدند بعدها از خوارزم به نسا رفت و در 618 هجري كه شهر نسا به دست لشكريان مغول افتاد چندان از وي زر گرفتند كه طلا چون پشتهاي بين او و سردار مغول حايل شد با اين همه مغول خود او و پسرش تاج الدين را كشتند.
در غالب شهرهاي ديگر نيز خانوادههاي بزرگ وجود داشت قدرت و نفوذ آنها غالبا بستگي داشت با درجه ارتباط با سلطان و قدرت يا ضعف سلطان، در انساب سمعاني نام تعداد زيادي از اين خانوادههاي معروف هست ...» «1»
بعضي از سلاطين براي راحتي خيال خود، امرا و فئودالهائي را كه در تحكيم سلطنت آنها كوشش كرده بودند، به وسايل مختلف از بين ميبردند. در هنگام جنگ، اگر فئودالها به نظر شاه تسليم نميشدند، شاه ناگزير بود از نظريه آنان پيروي كند. فئودالها هروقت شاه را سد راه خود ميديدند، به كودتا دست ميزدند. شاه گاهي براي حفظ موقعيت خود در مقابل فئودالهاي بزرگ به فئودالهاي درجه دوم نزديك ميشد. علاء الدين كيقباد اول (پادشاه سلجوقي روم) ميگفت:
«بايد درختهاي كهن را از ريشه كند و به جاي آن درختهاي تازه نشاند.» منظور او از اين جمله اين بود كه بايد نفوذ فئودالهاي قديمي را ريشهكن نمود.
ولي فئودالهاي قديمي نيز غافل نبودند. آنها در دربار و در حرم شاه جاسوس داشتند و از خدمه درباري، غلامان و كنيزان و شعبدهبازان و دلقكها، براي كسب اطلاع از تصميمات شاه، استفاده ميكردند.
شاه هرجا مسافرت ميكرد، از طرف فئودالها، وسايل آسايش او فراهم ميشد و عدهاي كنيز، غلام بچه و جواهرات و اشياء گرانبها در اختيار او ميگذاشتند. فئودالها، براي ترميم ولخرجيهاي خود، تحميلات گوناگوني به دهقانان و ساير زحمتكشان و مردم كوي و برزن روا ميداشتند و خسارات و مخارج خود را از اين راه جبران ميكردند. به همين علت دهقانان، از مالكين بزرگ نفرت داشتند و فئودالها كاملا متوجه اين موضوع بودند و گاه از شركت در جنگها خودداري ميكردند. زيرا از عقب جبهه مطمئن نبودند و فكر ميكردند ممكن است دهقانان ناراضي سر به شورش بردارند.
دهقانان غارت شده، گاه به عصيان دست زده كاروانسراها و مراكز ثروت فئودالها را غارت ميكردند ...» «2»
هيأت حاكمه وقت و اطرافيان آنها، همواره مردم را به اطاعت از شاه و زورمندان دعوت
______________________________
(1). نه شرقي، نه غربي، انساني، بررسي چند كتاب تاريخ، دكتر زرينكوب، ص 424
(2). گردلفسكي، تاريخ سلاجقه آسياي صغير، پيشين
ص: 88
و تبليغ ميكردند.
نظام الملك مينويسد: «ايزد تعالي پادشاه را زبردست همه مردمان آفريده است و جهانيان همه زيردست او باشند و نانپاره و بزرگي از او دارند، بايد كه ايشان را چنان دارند كه حلقه بندگي از گوش بيرون نكنند و كمر طاعت از ميان نگشايند ...»
نظام الملك كه مظهر ايدئولوژي طبقه حاكمه وقت بود، همواره به صورت ظاهر، سلاطين و حكمرانان را به رعايت حال مردم دعوت ميكرد و خطاب به آنها ميگفت: زر را دشمن گيريد تا مردمان شما را دوست گيرند. ولي نصايح او را نه تنها سلاطين و امرا گوش نميدادند، بلكه خود او و فرزندانش نيز به رعايت عدل و انصاف پابند نبودند.
دربار غالبا مركز فساد و توطئه و عياشي و ولخرجي شاه و اطرافيان او بود، پولهائي كه به قيمت خرابي دهات و شهرها جمعآوري ميشد، در راه عيش و عشرت سلاطين و اطرافيان آنها و بذل و بخششهاي بيهوده به مصرف ميرسيد. به طوري كه بيهقي در تاريخ خود نوشته، هنگام عروسي يكي از فرزندان سلطان مسعود، بونصر مستوفي و چند تن ديگر روزهاي متوالي مشغول شمارش جهازيه او بودند و قيمت آن ده بار هزار هزار درم بود. سپس بيهقي مينويسد:
«من كه بوالفضلم آن نسخت ديدم، به تعجب ماندم ... و از آن يك دو چيز بگويم، چهار تاج زرين مرصع به جواهر و بيست طبق زرين ... و از هزار يكي گفتم و كفايت باشد و ميتوان دانست از اين معني كه چيزهاي ديگر چه بوده است ...» «1»
شاه در ايامي كه خوشنود و مسرور بود، مجلس عيش و سور برپا ميكرد و به غلامان و كنيزان و شعرا و دلقكهاي درباري مهرباني ميكرد و در سينيهاي طلائي به آنان خلعت ميداد.
«... زن شاه داراي خزانه مخصوصي بود كه توسط خزانهداران زن اداره ميشد. در دوره سلاجقه روم موقعي كه عدهيي از دراويش و روحانيان تصميم گرفتند دختر فقيري را شوهر دهند، او را نزد گرجي خاتون فرستادند و وي جهيز مفصلي كه عبارت بود از مقداري پارچه لباس، گوشواره، انگشتر، النگو، ملافه و اثاثه منزل بود، براي او تهيه نمود. دختران شاه توسط زني به اسم (استاد خاتون) كه روحاني و باسواد بود تحت تعليم و تربيت قرار ميگرفتند.» «2»
شعراي درباري به نسبت هنرمندي و چاپلوسي، از عطاياي شاه برخوردار ميشدند، بعضي از شعرا و گويندگان، در وصف سلاطين راه افراط و اغراق ميرفتند، ظهير فارابي در مدح قزل ارسلان گفت:
نه كرسي فلك نهد انديشه زير پايتا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند سعدي محافظهكار، برآشفت و زبان به اعتراض گشود و گفت:
چه حاجت كه نه كرسي آسماننهي زير پاي قزل ارسلان
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض، ص 690 به بعد
(2). گردلفسكي، پيشين، (قبل از انتشار)
ص: 89
بندرت بعضي از شعراي با شخصيت، دربار سلاطين و امرا را همچنانكه بوده توصيف كردهاند، چنانكه ناصرخسرو ميگويد:
چه ناخوبست ديدار بزرگانشدن چون يوسف اندر چنگ گرگان
همه خود بدتر از فرعون مغرورچو نمرود از پر يك پشه رنجور
ملك چون خواست حاضر گشت بر درگروهي ديو بيند در برابر
يكي چون افعيان سرشكستهيكي چون عقرب دم بر شكسته
كه گر اصحاب كهف آيد بريشاننمايد كمتر از سگ در نظرشان
سلامش را جواب از ناز ندهندوگر گويد جوابش، باز ندهند
بياويزند عيسي را به خواريسم خر را خرند از خاكساري چنانكه گفتيم، نظر به قدرت و اختيارات نامحدودي كه سلاطين داشتند، همواره بر مردم خيرخواه و نيكانديش و متفكرين و فلاسفه زمان، سعي كردهاند از راه پند و اندرز، آنان را به راه راست هدايت و از سياست تجاوزكارانه و ظلم و بيدادگري آنان جلوگيري كنند.
با تمام اين تعاليم و اندرزها، اكثريت مردم ايران و ديگر ممالك شرق نزديك، از روزگار قديم، از سه نعمت بزرگ امنيت، آزادي و عدالت اجتماعي بينصيب بودند. ماليات يعني حاصل كار و كوشش اكثريت مردم، بيشتر به مصارف غير ضروري ميرسيد.
شاه از بيت المال مردم و جواهراتي كه از راه غارتگري به كف آورده بود، به شعراي متملق و اطرافيان خود بذل و بخشش ميكرد. داستان ولخرجيهاي سلطان محمود را به شعراي چاپلوس درباري، همه ميدانند. بيهقي در مورد فرزند او، سلطان مسعود مينويسد: «... و آنچه شعرا را بخشيدي خود اندازه نبود. چنانكه در يك شب علوي زينبي را كه شاعر بود، يك پيلوار درم بخشيد و هزار هزار درم، چنانكه عيارش در ده درم نقره نه و نيم آمدي. و فرمود تا آن صلهگران را در پيل نهادند و به خانه علوي بردند و هزار دينار و پانصد و ده هزار درم كموبيش را خود اندازه نبود ...» «1»
بيهقي مسافرت مسعود را در ربيع الاول 422 به كرانه جيحون، توصيف ميكند «... امير در كشتي نشست و غلامان و مطربان در كشتيهاي ديگر نشسته بودند همچنان براندند تا پاي قلعه ... كوتوال و جمله سرهنگان زمين بوسه دادند و نثار كردند و پيادگان نيز به زمين افتادند و از قلعه بوقها بدميدند و طبلها بزدند و نعرهها برآوردند و خوانها برسم غزنين روان شد، از بردگان و نخجير و ماهي و آچارها و نانهاي پخته. و امير را از آن سخت خوش آمد. و ميخوردند و شراب روان شد و آواز مطربان از كشتي برآمد. و بر لب آب مطربان ترمذ و زمان پايكوب و طبلزن، افزون از سيصد تن دست به كار بردند. و پاي ميكوفتند و بازي ميكردند و از اين باب چندانكه
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، به تصحيح فياض، پيشين، ص 157 (به اختصار)
ص: 90
در ترمذ ديدم كم جايي ديديم.» «1»
در هنگام جشن نوروز و مهرگان نيز بساط شادي گسترده ميشد «امير به جشن نوروز نشست و هديهها بسيار آورده بودند و تكليف بسيار رفت و شعر شنود از شعرا كه شادكام بود در اين روزگار ... و فرمود ... و مسعود شاعر را شفاعت كردند سه صد دينار صله فرمود ...» «2»
پذيرايي محمود از قدرخان
براي آنكه خوانندگان بيشتر به تجملات درباري آن روزگار آشنا شوند، سطري چند از زين الاخبار گرديزي را كه نمودار طرز پذيرايي سلطان محمود از قدرخان است در اينجا نقل ميكنيم:
«و چون قدرخان بيامد، بفرمود تا خواني بياراستند هرچه نيكوتر. و امير محمود با وي به هم در يك خوان نان خوردند. و چون از خوان فارغ شدند، به مجلس طرب آمدند. و مجلس آراسته بود سخت بديع از سپرغمهاي غريب و ميوههاي لذيذ و جواهر گرانمايه ... و جامهاي زرين و بلور و آينههاي بديع و نوادر، چنانكه قدر خان اندر آن خيره ماند. و زماني نشستند و قدر خان شراب نخورد، از آنچه ملوك ماوراء النهر را رسم نيست شراب خورند ... و زماني سماع شنيدند و برخاستند. پس امير محمود رحمه اله بفرمود تا نثاري را كه بايست حاضر كردند و از اوانهاي زرين و سيمين و گوهرهاي گرانمايه و ظرايفهاي بغدادي و جامهاي نيكو و سلاحهاي بيش بها و اسبان گرانبها باستامهاي (يعني دهنهها) زرين. و مرقدر خان را با اعزاز و اكرام باز گردانيدند.» سپس قدر خان در مقابل، اين هدايا را براي محمود ميفرستد:
«... پس بفرمود خزينهدار را تا در خزينه بگشاد و مال بسيار بيرون آورد و به نزديك امير محمود فرستاد با چيزها كه از تركستان خيزد، از اسبان نيك با نثار و آلت زرين و غلامان ترك با كمر و كيش زر، و باز و شاهين و مويهاي سمور و سنجاب و قاقم و روباه ... و هردو ملك از يكديگر جدا شدند و به رضا و صلح و نيكوي ...» «3»
مجالس پذيرائي: سلطان محمود براي آنكه قدرت خود را به ايلك خان و برادرش طغان خان نشان بدهد و آنان را به همكاري و وداد فراخواند، دستور داد تا مجلسي باشكوه ترتيب دهند و در آن محفل مجلل، رسولان دو برادر را به حضور خود پذيرفت و آنان را به ترك نزاع و جدال دعوت كرد. اينك شرح آن محفل از كتاب روضة الصفا «... فرمان داد تا محفلي آراستند كه در هيچ قرني قريب آنكس نشان نداده بود ... در موضعي كه تختگاه سلطان بود به موجب فرمان دو هزار غلام از مماليك خاص نزديك مجلس بايستادند با قباهاي ملون و ملطفهاي زر در برابر همصف كشيدند. و دو هزار ديگر از قبايل ترك با قباهاي رومي كه مرصع بود به جواهر و زواهر و شمشيرهاي هندي در غلافها. زره بر دوش نهاده و چهل مربط فيل كوه
______________________________
(1). همان، ص 211، (به اختصار)
(2). تاريخ بيهقي، ص 789
(3). عبد الحي گرديزي، زين الاخبار، به تصحيح عبد الحي حبيبي، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 1340، ص 188 (به اختصار)
ص: 91
پيكر در برابر مجلس او بداشتند، باغواشي از ديباهاي رومي و عصابات زربفت، و هفتصد پيل بيستون شكل، باغواشي منصوره و اسلحه نفيس و انواع آرايش ديگر ... عامه لشكر همه زرههاي داودي پوشيده و خودهاي فرنگي بر سر نهاده و رجاله سپاه در پيش ايشان سپرها درو آورده و تيغها كشيده سنان راست كرده و پيش سلطان جمعي حجاب چون ماه و آفتاب ايستاده است، به قبضه شمشير يازيده و چشم و گوش به اشارت ياز بسته. در آن محفل، رسولان را بار دادند. از هيبت آن مقام با تشوير تمام به خدمت تخت رسيده، شرايط زمينبوسي و عبوديت به جاي آوردند و بعد از آن، ايلچيان را بر سر خوان ضيافت برده بنشاندند. بهشتي ديدند آراسته باطباق زرين و سيمين و مشحون به صحنهاء مرصع و فرشهاي رومي و ابريشمين گسترده و در صدر منقلي نهاده و حواشي آن به خوانهاي مربع و مسدس و مثمن و مدور منقسم كرده. و هرخواني را به نوعي از جواهر تزئين داده ... بينندگان به اتفاق گفتند كه در هيچ عهد اكاسره عجم و قياصره روم و حكام عرب و رايان هند را مثل اين نفايس دست نداده، و در حوالي مجلس حلقهاي زرين نهاده بودند، مشحون به مشك ازفر، و عنبر اشهب و كافور ابيض و عود قماري و اترنجهاي مصبوغ. و انواع فواكه و اثمار از زر سرخ ساخته بودند. و جمعي از پريچهرگان خاص، مانند لؤلؤ مكنون و در محزون، شراب لعلفام را كاسههاي بلورين ريخته به دست حاضران دادند. و رسولان از آرايش بزم و پيرايش آن مجلس متحير و مدهوش ماندند و اجازه مراجعت خواسته با تشريفهاء پادشاهانه بازگشتند.»
سرير سلطنت: سرير يا منبر و تخت و كرسي، عبارت از تختههاي بلند يا اريكههاي چهارپايه است كه بر آن مينشينند تا از ديگران بلندتر و كاملا مشخص باشند. و اين روش بين دولتهاي غيرعرب پيش از اسلام، كاملا متداول بود. چنانكه ميگويند سليمان بن داود، سريري از عاج داشت كه زراندود شده بود. پس از ظهور نهضت اسلامي و منحرف ساختن آن به وسيله بني اميه و رسوخ تجمل در آن، استفاده از سرير بين خلفاي اموي و عباسي معمول شد.
ابن خلدون مينويسد: نخستين كسي كه سرير را در اسلام به كار برد، معاويه است كه از مردم در اينباره كسب اجازه كرد. او گفت من فربه شدهام. چون به او اجازه دادند به سرير نشست. بعد از او ساير پادشاهان اسلامي از او پيروي كردند.
محفل رجال: در محافل رجال و بزرگان، غلامي مجمر به دست با بوي بخور (عود و كافور) مجلس را معطر ميساخت. و غلامي ديگر به كمك مگسپران، دائما مگسهاي مزاحم را ميراند و غلام ديگر دستار دبيقي را به گلاب تر ميكرد. آلات خوان مجلس بزرگان بيشتر از زر و نقره و چيني و بلور بود. در هنگام شراب و صبوحي، مطربان به خواندن اشعار و نواختن انواع موسيقي مشغول ميشدند و غلامان خوبروي به مجلسيان شراب ميدادند.
هرگاه كسي مورد عنايت سلطان قرار ميگرفت، به دريافت خلعت فراوان توفيق مييافت.
پس از آنكه ملك غياث الدين سوگند خورد كه با اولجايتو از در دوستي درآيد مورد
ص: 92
عنايت وي قرار گرفت و منطقه وسيعي از حد جيحون تا اقصاي افغانستان به او مفوّض شد. و سلطان خلعت فراوان به وي بخشيد كه از جمله «چند سر اسب تازي، طاقهاي جامه قيمتي و قباهاي زربفت و كلاه مرصع و كمرهاي زر و اسلحه مصري و شادروانهاي رومي و پنج پاتيزه زرين و هشت علم اژدهاپيكر و هفت خروار نقاره و سه گوركه، با ديگر مصالح، و ادوات توپخانه (از نفير و گاودم و سفيد مهره (گاودم يعني نفير و كرنا) مع التمغا كه ملوك غور و خراسان نداشتهاند ... ارزاني داشت.» (از كتاب روضات الجنات)
ناگفته نماند كه در قرونوسطا، براي اعلام اوقات نماز يا رسانيدن اخبار مهم به مردم غير از اذان به «نوبتزدن» يا نقاره زدن نيز مبادرت ميكردهاند سعدي ميگويد:
تا نشنوي به مسجد آدينه بانگ صبحيا از در سراي اتابك غريو كوس چنانكه گفتيم بر در پادشاهان بزرگ چون سلاجقه پنج نوبت ميزدند. ولي امراي بزرگ مانند اتابكان فارس فقط سه نوبت ميزدند، بوق زدن و كوس دميدن و نقاره زدن نيز، نشانه قدرتنمائي بود، اين سنت كهن تا اواخر عهد قاجاريه كموبيش معمول بود ولي با ظهور تمدن جديد و استقرار حكومت پهلوي، اين سنت قرون وسطايي رو به فراموشي رفت.
موكب خلفا و سلاطين: چنانكه گفتيم، در صدر اسلام از تشريفات درباري اثري نبود، ابو بكر در آغاز خلافت، هر روز صبح پياده به مدينه ميآمد و پياده برميگشت، در بازار خريد و فروش ميكرد و چه بسا كه تنها در كوچه و بازار راه ميرفت. عمر نيز پيرو او بود وي چهار بار سواره به شام رفت. در يكي از اين سفرها به اميران و مأموران پيام داد كه تا (جابيه) پيشواز بياييد. يزيد بن ابو سفيان و عدهاي ديگر با جامههاي حرير سوار بر اسبان تازي به پيشواز آمدند. خليفه خرسوار كه آنان را با اين تجملات ديد، از الاغ پياده شد و اميران و سرداران خود را براي تجملپرستي سنگباران كرد.
با گذشت زمان و استقرار حكومت بني اميه، آميزش اعراب با ايرانيان و روميان فزوني گرفت و به حكم تاريخ اعراب كه از لحاظ سطح تمدن و فرهنگ، از ملل تابع خود عقبتر بودند در تمام شئون مدني و اجتماعي و اقتصادي از آنان پيروي كردند «پس از اينكه برك بن عبد الله به معاويه سوءقصد كرد، معاويه عدهاي سرباز استخدام كرد كه با شمشير بالاي مسجد كشيك بدهند تا معاويه نماز خود را تمام كند. عمال و واليان معاويه هم از او تقليد كردند. و بعضي از آنها، مانند زياد بن ابيه، از خود معاويه هم تندتر رفت و هروقت كه سوار ميشد، عدهاي با چماق و گرز آهن و حربه (نيزههاي كوتاه و پهن) پياده در اطرافش راه ميافتادند. كمكم اين نوع تشريفات جزو لوازم دستگاه خلافت درآمد، سپس وليعهدها هم حربهدار پيدا كردند. در زمان عباسيان چنين رسم بود كه مردي سوار بر اسب، حربه به دست ميگرفت و پيشاپيش خليفه يا والي حركت ميكرد. پس از چندي خلفا، به جاي اسبسواري در تخت روان و محمل و قبه حركت ميكردند و مردم را پياده به دنبال خود ميكشانيدند. هادي خليفه هنگام حركت عدهاي را با
ص: 93
شمشير و گرز آهن و تير و كمان به دنبال خود راه ميانداخت. هارون از اين حد تجاوز كرد و غلام بچههايي را به نام «گروه مورچه» براي مركب خويش استخدام نمود كه در دو طرف معبر او راه ميافتادند و به مردم سنگريزه ميزدند كه كسي جرأت آمدن نكند. خلفاي فاطمي مصر غير از آنچه گفتيم، دستهاي چتردار هم داشتند كه موقع حركت خلفا بالاي سرشان چتر ميافراشتند، پادشاهان سلجوقي با طبل و بوق و چتر و علم سوار ميشدند و چتر پادشاهان سلجوقي به شكل گنبد و از پارچههاي ابريشمي زربفت بود و آنرا با نيزه بالاي سر سلطان ميافراشتند كه از آفتاب محفوظ بماند» «1» به اين ترتيب اندكاندك تشريفات فزوني گرفت.
تشريفات حركت خلفا و امرا از ديرباز مورد انتقاد صاحبدلان و آزادانديشان قرار گرفته است در تاريخ طبرستان و رويان مرعشي ميخوانيم كه «... هارون الرشيد به حج رفته بود، چون به اداي مناسك مشغول شد در ميان صفا و مروه هودج او را ميكشيدند، و بر عادت سلاطين، چاوشان مردم را ميراندند! قضا را شيخ بهلول مجنون، عليه الرحمه در آن مقام حاضر شد و آواز برآورد و گفت:
«اي جبار! اگر به فرمان بردن خدا آمدهاي و ميخواهي كه طاعت به جاي آري از سيرت و سنت مصطفي تجاوز مكن.» هارون جواب داد كه: سيرت مصطفي چه بود؟ و سنتش در اين مقام چيست؟ بهلول فرمود كه ... در اين مقام حضرت رسول (ع) به قدم مبارك خود سعي ميكرد، و اعراب دوشبهدوش او ميزدند آنجا طردي و دورباش و زجري نبود.» «2»
خلعت: جامه يا چيزي ديگري است كه پادشاه يا اميري به يكي از عمال خود بپوشاند، خلعت يا «پايزه» عبارتست از دستار، جامه و كمربند، جمع خلعت را خلاع گويند.
دليرانت را خلعت و باره سازكساني كه باشند گردنفراز (فردوسي)
شادماني بدان، كت از سلطانخلعتي فاخر آمد و منشور (ناصرخسرو)
در تاريخ بيهقي ميخوانيم: «روز شنبه بيستم محرم رسول را بياوردند و خلعتي دادند سخت فاخر «سلطان او را با تشريف لايق و خلعت گرانمايه گسيل كرد» ترجمه يميني. «3»
مراسم استقبال: هر وقت امير يا شخصيت بزرگي به شهر ميآمد، مردم و دولتيان از او استقبال ميكردند، بيهقي در وصف استقبال مردم شهر غزنين، از مسعود، چنين ميگويد: «ديگر روز امير سوي حضرت دار الملك راند با تعبيه سخت نيكو و مردم شهر غزنين مرد و زن و كودك
______________________________
(1). جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلام، پيشين، ج 5، ص 201- 200 (به اختصار)
(2). تاريخ طبرستان و رويان مرعشي، به اهتمام محمد حسين تسبيحي ص 104
(3). تلخيص از لغتنامه دهخدا، ص 688
ص: 94
برجوشيده و بيرون آمدند و بر خلقاني چند قبههاي با تكف زده بودند كه پيران ميگفتند بر آن جمله ياد ندارند و نثارها كردند از اندازه گذشته، و زحمتي بود چنانكه سخت رنج ميرسيد بر آن خوازهها گذشتن ... و امير نزديك نماز پيشين به كوشك محمود رسيد به سعادت و همايوني فرود آمد» «1»
هديه، صله و انعام- «در جشنها و اعياد و عروسيها به عنوان هديه و پيشكش درم و دينار و لباس و جامه و كنيز و غلام و چهارپا و اشياء زينتي و تجملي نثار ميكردند و به رسولان و شاعران و مطربان و نامهرسانها صله و انعام ميدادند، در ايام بيماري و هنگامي كه واقعهيي صعب اتفاق ميافتاد به شكرانه سلامتي و بهروزي، صدقه ميدادند، هريك از اعيان و رجال كه به مقامي ارزنده ميرسيدند ... مناسب حال خود به سلطان هديه تقديم ميكردند و سلطان هم در عوض هديهيي به آنان ميداد. چون كسي به مقامي شامخ ميرسيد همه اولياء و اعيان براي تهنيت و تقديم هدايا به خانه او ميرفتند، در اين موقع، مرسوم بود كه شخص مزبور همه هدايا را به خزانه سلطان ميفرستاد و گاه سلطان مقداري از هدايا را بوي ميبخشيد ...» «2»
تجليل از حسن ميمندي: چون احمد حسن ميمندي بار ديگر به زمامداري رسيد، بلكاتين كه مقدم حاجبان بود وي را به جامه خانه برد «... تا نزديك چاشتگاه همي ماند و همه اولياء و حشم بازگشته چه نشسته و چه بر پاي و خواجه خلعت بپوشيد ... قباي سقلاطون بغدادي بود سپيدي سپيد، سخت خرد نقش پيدا و عمامه قصب بزرگ، اما به غايت باريك و مرتفع و طرازي سخت باريك و رنجيره بزرگ و كمري از هزار مثقال، پيروزهها درنشانده. حاجب پلكاتين بر در جامه خانه بود نشسته، چون خواجه بيرون آمد بر پاي خاست و تهنيت كرد و ديناري و دستارچه بادو پيروزه، نگين سخت بزرگ بر انگشتري نشانده به دست خواجه داد و برفت در پيش خواجه ... چون به ميان سراي رسيد ... او را پيش امير بردند بنشاندند امير گفت خواجه را مباركباد، خواجه بر پاي خاست و زمين بوسه داد و پيش تخت رفت و عقدي گوهر به دست امير داد. و گفتند دو هزار دينار قيمت آن بود امير مسعود انگشتري پيروزه، بر آن نگين نام امير بر آنجا نبشته به دست خواجه داد و گفت انگشتري ملك ماست و بتو داديم تا مقرر گردد كه پس از فرمان ما، مثالهاي خواجه است و خواجه بستد و دست امير و زمين بوسه داد و بازگشت بسوي خانه و با وي كوكبه بود كه كس چنان ياد نداشت ...» «3»
سپهسالاران، كدخدايان، حاجبان، نديمان و ديگر رجال هريك بفراخور شغل و مقامي
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، ص 255
(2). نگاه كنيد به يادنامههاي ابو الفضل بيهقي، آداب و رسوم، به قلم گيتي فلاح رستگار، ص 458
(3). تاريخ بيهقي، ص 155
ص: 95
كه داشتند خلعت ميپوشيدند چنانكه احمد ينالتكين را «به جامهخانه بردند و خلعت پوشاندند و كوس بر اشتران و علامتها بر در سراي بداشته بودند و منجوق غلامان و بدرههاي سيم و تختههاي جامه در ميان باغ بداشته بودند و پيش آمد با خلعت قباي سياه و كلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگاني بود.» «1»
بيهقي در مورد حاجب بلكاتين مينويسد: «... بلكاتين را به جامه خانه بردند و خلعت پوشاندند و كوس بر اشتران و علامتها بر در سراي بودند و منجوق غلامان و بدرههاي سيم و تختههاي جامه در ميان باغ بداشته بودند و پيش آمد با خلعت قباي سياه و كلاه دو شاخ و كمر زر ...» «2»
همينكه كسي به اميري و يا سپهسالاري يا مقام مهم ديگري ارتقا مييافت غير از خلعت، وي را اسبي نيز ميدادند چنانكه، مسعود به احمد ينالتكين گفت: «... هشيار باش، قدر اين نعمت را بشناس ... جواب داد آنچه واجب است از بندگي بجاي آرد و خدمت كرد و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت.» «3»
خطبه و سكه و طراز
يكي از مسائلي كه در دوره قرونوسطا مورد توجه امرا و سلاطين بود خطبه خواندن به نام فلان يا بهمان سلطان يا خليفه بود و گاه تخلف از اين سنت موجب بروز اختلاف يا جنگ ميشد به عنوان نمونه يادآور ميشويم كه:
آتسز خوارزمشاه فرزند قطب الدين محمد، و نوشتكين غلام يكي از سرداران سلجوقي بود كه به واسطه شجاعت و كارداني مورد توجه سنجر قرار گرفت و حكمراني و خوارزم به او واگذار شد، پس از فوت او فرزندش اتسز به فرمانروائي رسيد و از بركت شجاعت و كارداني فتوحات و موفقيتهايي نصيب او شد بعدها در اثر اختلافاتي كه بين او و سرداران سنجر پديد آمد، راه عصيان پيش گرفت تا جائيكه سنجر با قواي بسيار به جنگ او شتافت در اين جنگ آتسز شكست خورد، پس از چندي وي از خان ختاي كمك طلبيد و بار ديگر به جنگ سنجر شتافت، اينبار سنجر در «قطوان» شكست سختي خورد و كليه ماوراء النهر از دست سنجر بيرون شد، آتسز پس از قتل و غارت، در مرو، راه نيشابور پيش گرفت، و در آنجا طي نامهيي از شكست سنجر و عدم لياقت او سخن گفت «بزرگان شهر بيرون شدند و التماس كردند كه به مردم شهر تعرض نرساند آتسز قبول كرد به اين شرط كه خطبه و سكه و طراز را به نام او كنند ... در روز اول ذي القعده سال 536 در مسجد جامع نيشابور خطيب نام سلطان سنجر را از خطبه بينداخت و بنام آتسز خوارزمشاه خطبه خواند، اما مردم نيشابور تحمل نياوردند و بخطيب پرخاش و اعتراض كردند و نزديك بود فتنهاي برپا شود، بزرگان در ميان افتادند و به هرشكلي بود مردم را آرام كردند ...» «4»
______________________________
(1). همين كتاب، ص 268
(2). همين كتاب، ص 160
(3). همين كتاب، ص 271
(4). همين كتاب، ص 271
ص: 96
تشريفات به تخت نشستن سلطان مسعود غزنوي
اشاره
تخت زرين: از تخت زرين و «تخت سلطنت» در منابع تاريخي مكرر سخن به ميان آمده است. بيهقي در مجلد 9 تاريخ خود از تخت زريني كه به فرمان سلطان مسعود قريب هزار سال پيشساخته و هنرمندان سه سال در راه تهيه و تدارك آن صرف وقت كرده بودند سخن ميگويد و مينويسد كه به فرمان امير اين تخت زيبا را در صفه بزرگ سراي نو نهادند «تخت همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخهاي نبات از وي برانگيخته و بسيار جواهر درو نشانده، همه قيمتي و دارافزينها بركشيده، همه مكلل به انواع گوهر و شادروانكي ديباي رومي به روي تخت پوشيده و چهار بالش از شوشه زر بافته و ابريشم آكنده، مصلي و بالشت، پس پشت و چهار بالش دوبرين دست و دوبر آن دست و زنجيري زراندود از آسمان خانه صفه آويخته تا نزديك صفه تاج و تخت و تاج را در او بسته و چهار صورت رويين ساخته بر مثال مردم و ايشان را بر عمودهاي انگيخته از تخت استوار كرده چنانكه دستها را بيازيده و تاج را نگاه ميداشتند و از تاج بر سر رنجي نبود كه سلسلهها و عمودها آنرا استوار ميداشت و بر زير كلاه پادشاه بود، و اين صفه را به قاليها و ديباهاي رومي بزر و بوقلمون بياراسته بودند و سيصد و هشتاد ياره مجلس خانه زرينه نهاده، هر ياره يك گز درازي و گزي خشكتر پهنا، بر آن شمامهها كافور و نافههاي مشك و پارههاي عود و عنبر، و در پيش تخت اعلي پانزده ياره ياقوت رماني و بدخشي و زمرد و مرواريد و پيروزه در آن بهاري خانه خواني ساخته بودند و به ميان خوان كوشكي از حلوا تا باسمانخانه و بر او بسيار بره.
امير رضي اللّه عنه از باغ محمودي بدين كوشك نوباز آمد و درين صفه بر تخت زرين بنشست روز سهشنبه بيست و يكم شعبان (429 ه) و تاج بر زير كلاهش بود، بداشته و قبا پوشيده ديباي لعل بزر چنانكه جامه اندكي پيدا بود و گرد بر گرد دارافزينها غلامان خاصگي بودند با جامههاي سقلاطون و بغدادي و سپاهاني و كلاههاي دو شاخ و كمرهاي زر و معاليق و عمودهاي از زر بدست. و درون صفه بر دست راست و چپ تخت ده غلام بود كلاهاي چهار پر بر سر نهاده و كمرهاي گران همه مرصع به جواهر و شمشيرهاي حمايل مرصع، و در ميان سراي دو رسته غلام بود يك رسته نزديك ديوار ايستاده با كلاههاي چهار پر و تير به دست و شمشير و شقا و نيملنگ، و يك رسته در ميان سراي فرود داشته با كلاههاي دو شاخ و كمرهاي گران به سيم و معاليق و عمودهاي سيمين به دست، و اين غلامان دو رسته همه با قباهاي ديباي ششتري و اسبان، ده بساخت مرصع به جواهر و بيست به زر ساده و پنجاه سپر زر ديلمان داشتند، از آن، ده مرصع به جواهر و مرتبهداران ايستاده و بيرون سراي پرده، بسيار درگاهي ايستاده و حشر همه با سلاح و بار دادند و اركان دولت و اولياء حشم پيش آمدند و بياندازه نثار كردند، و اعيان ولايتداران و بزرگان را بدان صفه بزرگ بنشاندند و امير تا چاشتگاه بنشست و بر تخت بود تا نديمان بيامدند و خدمت و نثار كردند، بس برخاست و برنشست و سوي باغ رفت و جامه
ص: 97
بگردانيد و سوار بازآمد و در خانه بهاري به خوان نشست و بزرگان و اركان دولت را به خوان آوردند. و سماطهاي ديگر كشيده بودند بيرون خانه برين جانبسراي، سرهنگان و خيلتاشان و اصناف لشكر را بر آن خوان بنشاندند و نان خوردن گرفتند و مطربان ميزدند و شراب روان شد چون آب جوي چنانكه مستان از خوانها بازگشتند و امير به شادكامي از خوان برخاست و برنشست و به باغ آمد و آنجا همچنين مجلسي با تكلف ساخته بودند و نديمان بيامدند و تا نزديك نماز ديگر شراب خوردند پس بازگشتند.» «1»
تشريفات ورود به حضور خلفا و پادشاهان
«وزيران، اميران كه به حضور خليفه ميرسيدند، خليفه دست خود را كه در داخل آستين بود، دراز ميكرد، تا آنان ببوسند. و اين امر افتخاري بود كه خليفه به آنان داده بود، دست خليفه به اين جهت در آستين بود كه مبادا دهان يا لب افراد با دست او تماس پيدا كند، سپس اين رسم تغيير كرد و به جاي بوسيدن دست، زمين را بوسيدند. از اين رسم (روحكش و تحقيرآميز) همه طبقات پيروي ميكردند جز وليعهدان، قاضيان، فقيهان، زاهدان و قاريان قرآن كه دست و زمين را نميبوسيدند، بلكه به اداء سلام اكتفا ميكردند. افراد سپاه و مردم عوام، حق زمين بوسيدن را نداشتند زيرا لياقت داشتن چنين افتخاري در آنان نبود!» «2»
بزرگان نيز به هركسي اجازه نميدادند كه به آنان احترام بكند. ابو حيان توحيدي در مثالب الوزيرين، صفحه 141 گويد: من در گوشهاي از ديوانخانه منزل صاحب بن عباد نشسته بودم و چيزي مينوشتم، ناگهان صاحب را برابر خودم ديدم به احترام او از جا جستم، صاحب نعره زد كه بنشين. وارقان (يعني نسخهبرداران از روي كتابها) پستتر از آنند كه به احترام ما قيام كنند، همين برخوردهاي زننده بود كه ابو حيان را به نوشتن كتاب مثالب الوزيرين درباره صاحب و ابن عميد وادار نمود.
وزيران و كسان ديگري كه هم طبقه آنان بودند، هنگام ورود به دربار خليفه، بايد از هر لحاظ نظيف و باوقار باشند، بوي خوش زده باشند ... تا پادشاه چيزي نپرسد، لب به سخن نگشايند ... صدا را زياد بلند نكنند، موقع سخن گفتن جز به شخص سلطان نگاه نكنند، دست و ديگر اعضاء را تكان ندهند، در مجلس سلطان با كسي سربگوشي سخن نگويند، هيچگاه نخندند، عطسه و سرفه نكنند، آب بيني و اخلاط گلو را بيرون نيندازند، در حضور سلطان كسي را به كنيه نخوانند.» از ديرباز صاحبنظران و مردان واقعبين سعي ميكردند كه زورمندان و زمامداران را به وظايف انساني خود آشنا كنند و آنان را از خودستايي و عادات و سنن بيمعني برحذر دارند.
حركت سلاطين: سلاطين و شهرياران ايران نيز كمتر، بيتكلف و ساده در ميان مردم
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض، ص 713، به بعد
(2). از شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 216، به نقل از هلال صابي، رسوم دار الخلافه، (از ص 31 به بعد)
ص: 98
ظاهر ميشدند، حركت آنان معمولا با كوكبه و تشريفات بسيار توأم بود.
بيهقي حركت مسعود را به دشت شابهار، چنين توصيف ميكند: «روز پنجشنبه پنجم شوال (422 ه) امير مسعود رضي اله عنه برنشست و در مهد پيل بود به دشت شابهار آمد با تكليف سخت عظيم از پيلان و جنيبتان چنانكه سي اسب با ساختها بود مرصع به جواهر و پيروزه و يشم و طرايف ديگر و غلامي سيصد در زر و سيم غرق، همه با قباهاي سقلاطون و ديباي رومي و جنيبتي ديگر با ساخت زر، و همه غلامان سرايي جمله با تير و كمان و عمودهاي زر و سيم پياده در پيش برفتند و سپركشان، و پياده سه هزار سكزي و غرينجي و هريوه و بلخي و سرخسي و لشكر بسيار و اعيان و اوليا و اركان ملك، و من كه بو الفضلم به نظاره رفته بودم و سوار ايستاده- امير بر آن دكان فرمود تا پيل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشكان نزديك پيل بودند مظالم كرد و قصهها بخواستند و سخن متظلمان بشنيدند و بازگردانيدند ...» «1»
با قدرت نامحدودي كه سلاطين و امرا داشتند متفكرين و صاحبنظراني چون غزالي در هر فرصتي اعمال غير انساني و ظالمانه آنها را به باد انتقاد ميگرفتند.
اموال و دارائي فرمانروايان
غزالي با توجه به مباني شرعي مينويسد: «هرچه در دست سلاطين است از خراج مسلمانان يا از مصادره (ضبط مال مردم) و يا رشوت به دست آمده و همه حرام است. آنچه حلال است سه مال است يكي مالي كه به غنيمت از كافران گيرند، دوم جزيهاي كه از اهل ذمه ميگيرند و سوم مالي كه از اموات بلاوارث به چنگ ميآورند، بنابراين چون بيشتر اموال سلاطين از راه نامشروع تحصيل ميشود، بايد مفتي، قاضي، متولي و طبيب و طلاب علوم ديني و مخصوصا اهل علم و روحانيان حتي الامكان جيرهخوار آنها نباشند و با سلاطين در كارهاي ناصواب موافقت نكنند و اعمال نارواي آنان را تزكيه و تحسين ننمايند نزديك ايشان نروند. و اگر روحانيان نزد سلاطين روند و بر ايشان سلام گويند، عملي مذموم كردهاند.» سپس از قول پيغمبر اسلام مينويسد «دشمنترين علما نزد خداي تعالي علماءاند كه به نزديك امرا شوند» و گفت «بهترين امرا آنانند كه به نزديك علما شوند. و بدترين علما آنانند كه نزديك اميران شوند» و گفت: «علما امانتداران پيغمبرانند تا با امرا مخالطت نكنند، چون كردند، خيانت كردند در امانت، از ايشان حذر كنيد و دور باشيد.» و وهب بن منبه ميگويد كه: «اين علما كه به نزديك سلطان ميشوند، ضرر ايشان بر مسلمانان بيش از ضرر مقامران (قماربازان) است» و محمد بن سلمه ميگويد كه: «مگس برنجاست آدمي، نكوتر از آنكه عالم بر درگاه سلطان.»
در ايران مرداني چون غزالي، زكرياي رازي، ابن سينا و ناصرخسرو و مولوي و جز اينها
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، ص 372
ص: 99
همواره براي حيثيت فردي و اجتماعي مردم ارزش و احترام قايل بودند. آنها ميخواستند در كشوري زندگي كنند كه افراد آن باشخصيت و مقاوم باشند و در برابر هرزورگو و ستمگري سر تعظيم فرود نياورند و خود را تا حد «غلام و چاكر» تنزل ندهند. متجاوز از هشت قرن پيش يعني در دوراني كه ظلم و استبداد قرون وسطايي سراسر گيتي را فراگرفته بود، غزالي مينويسد كه «بر سلاطين و توانگران جز سلام روا نبود، اما دست بوسيدن و پشت دوتا كردن و سر فرود آوردن اينهمه نشايد ... بعضي از سلف مبالغت كردهاند و جواب سلام ظالمان، ندادهاند تا استخفاف كرده باشند بر ايشان به سبب ظلم ...» غزالي از آن دسته دانشمنداني، كه زبان به مدح ستمگران ميگشايند به زشتي ياد ميكند و ميگويد هركسي از سلطان عملي ناروا ديد بايد زبان به نصيحت او بگشايد و او را از كارهاي ناصواب بازدارد و هرگاه كسي نزد سلطان رفت، بايد «دروغ نگويد، ثنا نگويد و نصيحت درشت بازنگيرد و اگر ترسد نصيحت به تلطف بازنگيرد ...» «1»
رفتار بعضي از سلاطين با مردم
چنانكه ديديم در دوران بعد از اسلام نيز رفتار سلاطين با مردم، مقرون به عدل و انصاف نبود. بياحترامي به حيثيت و مقام انساني و تجاوز به حقوق فردي و اجتماعي از طرف كليه زورمندان به طبقات محروم و بيپناه اجتماعي امري عادي و معمولي بود. با وجود قدرت نامحدود و استبداد مطلق اكثر سلاطين، گاه مردان مصمم و بشردوستي پيدا ميشدند كه از سر خيرخواهي به اعمال نارواي آنان خرده ميگرفتند. و خداوندان قدرت را از عواقب شوم بيدادگري برحذر ميداشتند و ما نمونهيي چند از آراء و عقايد اين رادمردان را در اين كتاب آوردهايم. اكنون براي اطلاع خوانندگان از اوضاع سياسي و اجتماع آن روزگار و مظالم نامحدود بعضي از سلاطين، مطلبي چند از منابع مختلف تاريخي عينا يا به اختصار نقل ميكنيم:
مؤلف روضة الصفا مينويسد كه: محمد بشير مردي معتبر بود، روزي عمرو (برادر يعقوب ليث) او را مخاطب ساخت و گفت: «جرايم تو بسيار است» و آغاز تعداد آن كرد. محمد بشير به فراست دريافت و گفت: «زياده از پنجاه بدره زر ندارم و آن را به خزينه خواهم سپرد احتياج نيست كه مرا بجرايم ناكرده منسوب سازي ...» «2»
عمرو خشنود شد و مراتب عقل و كياست او را تأييد كرد!
مؤلف تذكرة الشعرا ضمن گفتگو از جريان قتل قابوس بن وشمگير، از مظالم اين پادشاه ستمگر سخن ميگويد، «چون فخر الدوله وفات يافت قابوس قصد جرجان و مملكت موروث خود كرد و به دست آورد و در آن حين به دست حاجبان خود با سعي فرزندش منوچهر در قلعه «جناشك» كه از اعمال بسطام است شهيد شد. و سبب قتل امير قابوس آن بود كه مردي به غايت متكبر و بدخو و بيشتر اكابر بر دست او هلاك شدند و او در ريختن خون حرص تمام داشت.
______________________________
(1). كيمياي سعادت، پيشين، ص 299 به بعد (به اختصار)
(2). روضة الصفا، پيشين، ج 4، ص 19
ص: 100
عاقبت اركان دولت از وي متنفر شدند و منوچهر را بروي بيرون آوردند تا او را گرفته محبوس ساختند. و در اثناي حبس به قتل وي رضا داد. گويند در وقتي كه منوچهر، قابوس را گرفت و به عبد اله جماز سپرد كه او را در قلعه ماران جرجان محبوس سازد، در راه قلعه امير قابوس از عبد اله سؤال كرد كه آخر شمايان را چه برين داشت كه بر آزار من جرأت نموديد؟ عبد اله گفت اي امير تو مردم را بسيار كشتي، از اين جهت تو را حبس كردند. امير قابوس گفت كه خلاف اين است، من مردم را كمتر ميكشتم از اين جهت به اين بلا گرفتار شدم اگر مردم را بسيار ميكشتمي، اول ترا ميكشتم. و امروز بدين خواري به دست تو گرفتار نميشدم.»
ابو الفوارس حاكم كرمان كه يكي از فرزندان بهاء الدوله بود با مردم با ظلم و ستم رفتار ميكرد و هروقت مست بود جمعي بيگناه را به كشتن ميداد و اين روش ظالمانه را در حق اعيان مملكت و طبقات ممتاز نيز اعمال مينمود. در روضة الصفا آمده «ابو الفوارس چون شراب خوردي، اصحاب و ندماء مجلس را به ضرب تأديب نمودي. نوبتي در سرمستي فرمان داد كه وزير را دويست تازيانه زدند و چون هشيار شد، به طلاق سوگند داد كه با كسي نگويد ...»
انتظارات مردم از سلاطين
اشاره
مردم در قبال پرداخت ماليات، از سلاطين و مأموران و حكام او، انتظار امنيت، عدالت و دادگستري داشتند. و چون از تمام مقامات مسئوول مأيوس ميشدند، با تحمل مشقات فراوان به پايتخت ميآمدند و از شخص پادشاه استمداد ميجستند. «عامل نسا و ابيورد خانه پيرزني به عصب بگرفت، پيرزن به غزنين آمد و از وي به سلطان شكايت كرد، محمود فرمود فرماني به عامل نسا نوشتند كه از املاك وي دست بدارد. زن نامه بستد و شادان نزد عامل بازگشت و فرمان بدو بنمود. وي بدان فرمان اعتنائي نكرد. پيرزن ديگر بار، راه غزنين پيش گرفت و قصه به سلطان بازگفت. محمود در آن زمان به كاري مشغول بود، در خشم شد و گفت بر ما بود كه گوش به تظلم تو دهيم و فرمان بر دفع ظالم بنگاريم. اگر وي نامه نخواند، برو خاك بر سر كن. پيرزن گفت تو را فرمان نبرند. من چرا خاك بر سر كنم؟ خاك بر سر آن پادشاه بايد كرد كه حكم وي را در زمانه نخوانند. چون محمود اين سخن از زن بشنيد از گفتار خود پشيمان شد و گفت آري خاك بر سر مرا بايد كرد نه ترا ...» «1» در تاريخ يزد ضمن گفتگو از اتابكان يزد، از سلطان قطب الدين و فعاليتهاي عمراني او سخن ميگويد و مينويسد: «از راويان ثقاة شنيدم كه كارواني از جانب خراسان به يزد آمد و در ريگ فيروزي فرود آمدند. شب، عياري به آن كاروان در رفت و يك بسته ابريشم بدزديد، روز ديگر صاحبش نزد سلطان آمد و قضيه خود بازگفت. سلطان فرمود چرا به خواب رفتي كه دزد ابريشم برد؟ او در جواب گفت كه من پنداشتم كه تو بيداري.» «2»
______________________________
(1). معين الدين اسفزاري، روضات الجنات
(2). جعفري، تاريخ يزد، به اهتمام ايرج افشار، ص 70
ص: 101
رفتار نصر بن احمد ساماني
بيهقي در كتاب خود به سلاطين اندرز ميدهد كه تنها در معالجه امراض جسمي خود كوشا نباشند، بلكه روح و فكر خود را نيز با داروي خرد و انديشه درمان بخشند. و سپس مينويسد «... چنان خواندم در اخبار سامانيان كه نصر احمد ساماني هشت ساله بود كه از پدر بماند، كه احمد را به شكارگاه بكشتند. و ديگر روز آن كودك را بر تخت ملك بنشاندند به جاي پدر. آن شيربچه، ملكزادهيي سخت نيكو برآمد و بر همه آداب ملوك سوار شد و بيهمتا آمد. اما در وي شرارتي و زعارتي و سطوتي و حشمتي به افراط بود و فرمانهاي عظيم ميداد از سر خشم، تا مردم از وي در رميدند. و با اينهمه به خرد رجوع كردي و ميدانست كه آن اخلاق سخت ناپسنديده است.
يك روز خلوتي كرد با بلعمي كه بزرگتر وزير وي بود و بوطيب مصعبي صاحبديوان رسالت. و هردو يگانه بودند. در همه ادوات فضل، و حال خويشتن بتمامي با ايشان راند و گفت: من ميدانم كه اين كه از من ميرود خطايي بزرگ است. وليكن با خشم خويش برنيايم و چون آتش خشم بنشست پشيمان ميشوم. و چه سود دارد كه گردنها زده باشند و خانمانها بكنده و چوب بياندازه به كار برده تدبير اين چيست؟ ايشان گفتند: مگر صواب آن است كه خداوند، نديمان خردمند ايستاداند نزد خويش، كه در ايشان با خرد تمام كه دارند رحمت و رأفت و حلم باشد ... نصر احمد را اين اشارت سخت خوش آمد ... و گفت: من چيزي ديگر برين پيوندم تا كار تمام شود ... كه هرچه من در خشم فرمان دهم، تا سه روز آن را امضا نكنند تا در اين مدت آتش خشم من سرد شده باشد و شفيعان را سخن به جايگاه افتد ... عقوبت به مقتضاي شريعت باشد چنانكه قضات حكم كنند و برانند. بلعمي گفت و بوطيب، كه هيچ نماند و اين كار به صلاح باز آمد.» «1»
بيهقي در تاريخ خود ضمن شرح حال محمود، يكي از بوالهوسيهاي او را توصيف ميكند و مينويسد: كه اياز تركي بود از غلامان او كه محبوب و معشوق او بود. در ايام رنجوري همواره حال اياز به اطلاع سلطان محمود ميرسيد. روزي نديم اياز نامهاي براي سلطان آورد كه در آن نوشته بود كه حال اياز بهتر است، تب او قطع شده، حمام كرده و به دستور پزشك شوربا خورده و يك دست شطرنجبازي كرده و گاه استراحت نمود و «روي به سوي ديوار كرد و آهي سرد بركشيد.» محمود گفت: «آنكه نامه نوشته و آنكه انشا كرده هريك را پانصد چوب بزنيد ...» زيرا ننوشتهاند كه آه اياز از چه سبب بود ...
نتيجه استبداد سلطان مسعود
بيهقي ضمن شرح حوادث سال 431 مينويسد هنگامي كه امير بدون توجه به مشكلات راه و قحطي و بيآبي، عزم مسافرت به مرو نمود، تمام بزرگان و سپهسالاران نگران و ناراحت شدند زيرا كه ميدانستند در خط سير امير در اثر قحط و غلا و خشك شدن قنوات و چشمهها، چيزي براي
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 106
ص: 102
سد جوع پيدا نميشود و اداره لشكر و چهارپايان در چنين شرايطي، بسيار دشوار است.
پس از آنكه اعيان از مذاكره با امير مأيوس شدند، به وسيله دو تن از نزديكان، بار ديگر مشكلات كار را به او گوشزد كردند. ولي اندرز هيچيك از بزرگان در وي مؤثر نيفتاد و دشنام داد و گفت شما همه قوادان زبان در دهان يكديگر كردهايد و نميخواهيد تا اين كار برآيد تا من درين رنج ميباشم و شما دزدي ميكنيد، من شما را جايي خواهم برد كه همگان در چاه افتيد و هلاك شويد تا من از شما و از خيانات شما بر هم و شما نيز از ما برهيد، ديگر بار كس به سوي من در اين باب پيغام نيارد كه گردن زدن فرمايم. بالاخره امير، عليرغم اندرز بزرگان، راه مرو پيش گرفت. و در اين سفر، خودسرانه، رنجها و خسارات بسيار ديد. تعداد كثيري از سربازان و ستور در اثر گرسنگي و تشنگي جان سپردند و غالبا بين سران سپاه بر سر نان و آب و علف جنگ و جدال در ميگرفت. و خود او در معرض خطر افتاد يكي از سرداران با من گفت: «ما را شرم آيد از خداوند كه بگويم مردم ما گرسنه است و اسبان سست كه چهار روز است تا كسي آرد و جو نيافته است از ما. و هرچند چنين است تا جان بزنيم و هيچ تقصير نكنيم.» بالاخره در طي نبردها، عده كثيري جان دادند و 370 غلام راه خيانت سپردند و به تركمانان پيوستند «يكديگر را گرفتند و آواز دادند كه يار يار! و حمله كردند به نيرو.» پس از اين جريان، نظام جنگي به هم خورد. بسياري از سپاهيان امير رو به هزيمت نهادند و با آنكه مسعود خود دليرانه ميجنگيد، به علت پراكنده شدن ميمنه و ميسره سپاه چارهاي جز فرار نديد و براي اولين بار طعم تلخ استبداد و خودسري را چشيد.
به طوري كه ابو الفضل بيهقي نوشته، پس از شكست بزرگ امير مسعود از تركمانان، بنا به پيشنهاد بيهقي، بوحنيفه اسكافي قصيده انتباهي زير را براي امير فرستاد كه بيتي چند از آن نقل ميشود:
شاه چو دل بركند ز بزم و گلستانآسان آرد به چنگ مملكت، آسان!
وحشي چيزيست ملك و، دانم از آن، اينكو نشود هيچگونه بسته به آنسان
بندش عدل است، چون به عدل ببنديشانسي گيرد همه، دگر شودش سان
شاه چه داند كه چيست خوردن و خفتن؟اين همه دانند كودكان دبستان
شاه چو در كار خويش باشد بيداربسته عدو را برد ز باغ به زندان
مار بود دشمن و به كندن دندانشزو مشو ايمن اگرت بايد دندان
از عدو آنگاه حذر كه، شود دوستو زمغ ترس آن زمان كه، گشت مسلمان
شاه چو بر خود عباي عُجب كند راستخصم بدردش تا ببند گريبان
غره نگردد به غز و پيل و عماريهر كه بديده است ذل اشتر و پالان
مرد هنرپيشه خود نباشد ساكنكز پي كاري شده است گردون گردان
ص: 103 شاه چو بر خز و بز نشيند و خسبدبر تن او بس گران نمايد خفتان
ملكي كانرا به تيغ گيري و زوبيندادش نتوان به آب حوض و به ريحان
چون دل لشكر ملك نگاه ندارددرگه ايوان چنانكه درگه ميدان
كار چو پيش آيدش به ميدان ناگهخواري بيند ز خوار كرده ايوان
دل چو كني راست با سپاه و رعيتآيدت از يك رهي دو رستم دستان
شعر نگويم چو نگويم ايدون گويمكرده مضمن همه به حكمت لقمان
پيدا باشد كه خود نگويم در شعراز خط و از خال و زلف و چشمك خوبان
همتكي هست هم درين سر چون گويزان به جواني شده است پشتم چوگان ابو نصر مشكان كه از شخصيتهاي ممتاز دربار سلطان محمود بود، پس از چندي در اثر سعايت دشمنان مورد غضب مسعود قرار ميگيرد و از ادامه خدمت در دستگاه سلاطين، اظهار نفرت مينمايد و خطاب به ابو الفضل بيهقي ميگويد: «خاك بر سر آن خاكسار كه خدمت پادشاه كند.» همچنين مسعود رازي كه روزي از سر خيرخواهي در طي قصيدهاي به مسعود گفته بود:
مخالفان تو موران بدند و مار شدندبرآر، از سر موران مار گشته دمار مورد خشم و غضب مسعود قرار گرفت و سالها زنداني بود. به گفته بيهقي: «و اين مسكين سخت نيكو نصيحتي كرد، هرچند فضول بود و شعرا را با ملوكان اين نرسد.» «1»
رفتار طغانشاه: پسر البارسلان طغانشاه، آنقدر خودخواه و سبكمغز بود كه در بازي نرد با احمد بديهي، وقتي ميديد مهرهها به نفع حريف مينشيند، ناراحت و در خشم ميشد و «دست به تيغ ميكرد، و نديمان چون برگ همي لرزيدند كه پادشاه بود و كودك بود.»
نمونه ديگر- گويند چون سلطان طغرل بيك، عبد الملك كندري را خصي كرد، حجام، او را گفت اجرت من بده كه تو را خصي كردم، عبد الملك با آنكه در آن حال بود، ظرافت فرو نگذاشت و گفت: در مملكت خويش ذكري و دو خصيه داشتم خصيهها را قطع كردي ذكر مانده است، آن را بستان و جهت عيال خويش ببر كه ايشان را بكار آيد. حجام خواست كه او را برنجاند، تركان مانع شدند. و سخن به سلطان رسيد، بخنديد و بر او رحمت آورد. و بفرمود تا او را مداوا كردند تا درست شد.» «2»
افضل كرماني- كه به قول دكتر باستاني پاريزي، بيهقي كرمان است، ضمن توصيف وقايع تاريخي، هيچگاه از ذكر واقعيتها خودداري نكرده است: با اينكه خود در خدمت ملك ارسلان بن طغرل بود، درباره او گويد: «به شرب شراب مشغول بود ... از كارهاي نامعلوم كه بر دست او رفت، آن بود، كه زن پدر خود خاتون ركني، مادر تورانشاه و بهرامشاه را، ميل كشيدي و آن عورت غريزه را مثله كرد ... و دلش موافق زبان كمتر بودي و ميان قول و عمل او مسافتي دور
______________________________
(1). بيهقي، پيشين، ص 790
(2). تجارب السلف، ص 82
ص: 104
بود.» «1»
افضل از ندما و برآوردگان اتابك قطب الدين محمد بود و ضمن تعريف از محاسن او، اين نكته را بيان ميكرد: «از اخلاق ناپسنديده او آن ميدانستم كه در پرده ظلام بدرههاي زر ريخته و تختههاي نقرهفام به در سراي امراء و غلامان مؤيدي ميفرستاد و بامداد در وضع خواني و اطعام ناني مضايقت ميفرمود. و درين باب به تصريح و تعريض ميگفتم و اثر نميكرد.» «2»
يعني حتي عيب امرا را در حضور آنان بازگو ميكرده است. درباره ملك دينار نيز كه باز از ممدوحين او بوده است، از ذكر معايب خودداري نكرده و مثلا گويد: «اگر بدره زر در پيشاني مادر خود بديدي، آن را بشكافتي و زر بيرون آوردي.»
سختيها و مرارتهاي مردم و قحطيها و اثرات اقتصادي جنگهاي دوران بيست ساله فترت سلاجقه كرمان كه عصر زندگي افضل بوده است به دقت و صحت و شيوائي ضبط شده و چنان داستان آن بازميگويد كه گويي ايشان در زمان او زندگي ميكنند و وقايع را به چشم ميبينند، وقتي كه لشكريان اتابك يزد به كرمان روي ميآورند و محصول مردم را ضبط ميكنند گويد: «در آخر خرداد به در بردسير خيمه زدند و بر سر غله توده، و جو دروده، فرود آمدند ... هر سال رعيت بيچاره وام ميكردند يا خان و امان ميفروختند و تخم غله از طبس و ديگر جانب ميخريدند و ميكاشتند و ديگري ميدرود و ديگري ميخورد.» «3»
حدود آزادي انتقاد
سلطان محمود در بلخ باغي بسيار زيبا براي تفريح شخصي پديد آورد و گاه در آن به شراب و عيش مشغول ميشد. يك روز به اطرافيان خود گفت: نميدانم چرا در اين باغ لذتي چنانكه بايد دست نميدهد.
ابو نصر ميگويد كه: «عرضه داشتم كه: سبب آن مرا به خاطر آمد اما ميترسم كه بگويم، سلطان گفت: بگوي. گفتم: به آن سبب كه جمله اهل بلخ از مؤنت بيگار اين باغ غمگيناند و هر سال مبالغي تخصيص ميكنند، از براي غمخوردن اين باغ، بدان سبب نشاطي به خاطر سلطان نميرسد، سلطان را اين سخن سخت آمد و با ابو نصر بد شد و چند روز سخن نكرد ناگه در گذري ميگذشت جمعي داد خواسته تظلم نمودند، هم از رهگذر عمارت باغ، سلطان فرمود كه شما را ابو نصر انگيخته باشد. ابو نصر گفت: من شنيدم كه سلطان اين سخن گفت و من از قضيه تظلم ايشان خبر نداشتم اما مجال جواب گفتن نبود. بعد از آن رئيس بلخ را طلبيد و فرمود: در فلان تاريخ كه لشكر ايلخانيان ببلخ آمد و ما در ملتان بوديم، از آنجا تاختن كرديم و ايشان را برانديم.
چه مقدار اهل بلخ را رسيده باشد؟ رئيس گفت: نقصان آن را حدود و اندازه نيست. شهري را به يكباره خراب كردند و مدتهاي مديد بايد تا بدان حال رسد يا نرسد. پس سلطان گفت: ما هم
______________________________
(1). تلخيص از: تاريخ كرمان، به اهتمام باستاني پاريزي، تهران، ابن سينا 1352، ص 14- 113، و بدايع الزمان ص 32
(2). تاريخ سلاجقه كرمان، ص 42
(3). همان كتاب، ص 98، و با بدايع الزمان، همان، ص 81
ص: 105
چنين زحمتها از اهل شهر دفع ميكنيم. ايشان از مؤنت يك باغ من بتنگ ميآيند. رئيس عذرخواهي مينمود و گفت آن شخص ما را نديده است و اين تظلم بيعلم صلحا و اعيان بوده است. بعد از اين حديث، چهار ماه بگذشت و سلطان محمود به جانب غزنين ميرفت. در راه ابو نصر را بخواند و گفت: حكمي بنويس كه: اهل بلخ را از مؤنت آن باغ معاف دارند و از مال جهودان عمارت كنند، چون نشان نوشته شد گفت: به سرهنگي بده تا ببرد و از ايشان بسيار توقع نكند و پانصد درم زيادت نگيرد.» «1»
اندرز ابو الفضل بيهقي به زمامداران زمان: بيهقي در تاريخ معروف خود سلاطين و زمامداران را به عبرتاندوزي از كار جهان فراميخواند و خطاب به آنان ميگويد: «تواريخ، خزاين اسرار امور است، چنانكه اطباء از بيماريهاي گذشته كه افتاده است و اطباي بزرگ آن را علاج كرده، دستور سازند، و بدان اقتدا كنند و آن را امام دانند- همچنين وقايعي كه افتاده باشد و سعاداتي كه در عهد گذشته مساعدت نمود، اسباب آن بدانند. و از آنچه احتراز بايد كرد احتراز كنند ... هركه در تاريخ تأمل كند، در هرواقعه كه او را پيش آيد، نتيجه عقل جمله عقلاي عالم به وي رسيده باشد و دست غوغا و لشكر وقايع و حوادث از تاراج ذخاير فكرت او بسته باشد ...»
در آغاز سلطنت مسعود غزنوي نيز ميبينيم كه اين سلطان جوان و مالپرست عليرغم اندرز دوستان حقيقي خود، دست به اقداماتي ميزد، كه حاصل آن خسران و بيآبروئي بود.
آزمندي مسعود: پس از آنكه مسعود برادر كهتر خود «امير محمد» را از اريكه سلطنت بزير افكند و در اثر تحريك و اغواي بوسهل زوزني بر آن شد كه تمام پولها و مالهايي را كه برادرش براي دلجوئي مردم به «تركان و تازيكان و اصناف لشكر» و ديگر قشرهاي اجتماعي داده است از آنان پس بگيرند، براي اجراي اين نقشه، از خازنان نسخه اموال اهدايي را طلبيدند. و بوسهل زوزني كه مردي خبيث و بدنهاد بود، مأمور وصول اين مالها گرديد. و اميدوار بود كه هفتاد و هشتاد هزار هزار درهم وصول كند. هرچند خواجه بزرگ و ابو نصر مشكان و ديگر رجال و شخصيتها معتقد بودند كه از اين اقدام «زشتنامي بزرگ حاصل آيد و از اين مال بسيار بشكند (حيف و ميل شود) كه ممكن نگردد كه بازتوان ستد ...»
سلطان مسعود و زوزني و همكاران او كه دل به اين مال بسته بودند سخت پافشاري ميكردند، بونصر مشكان براي حفظ شخصيت خود معتمدي به نزد خازنان فرستاد و از آنان خواست كه صورتي از آنچه در روزگار امير محمد به او دادهاند بفرستند. و آنها با مراجعه به دفاتر، فرستادند. و او بيدرنگ هرچه گرفته بود پس داد. سلطان مسعود از اين خبر شادمان شد «كه بوسهل زوزني و ديگران گفته بودند كه از آن همگان همچنين باشد. و در آن دو سه روز بونصر مستوفي را و خازنان و مشرفان و دبيران خزانه بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها بكردند مالي
______________________________
(1). در پيرامون تاريخ بيهقي، پيشين، ج 2، ص 668
ص: 106
سخت بيمنتها و عظيم بود ...» ولي بطوري كه در تاريخ بيهقي آمده است، در وصول اين عطايا با مشكلات گوناگون روبرو شدند. فرياد اعتراض مردم بلند شد «... عنفها و تشديدها رفت ... و بيكبار دلها سرد شد ...» بوسهل بدنام و بيآبرو و پشيمان شد. به قول ابو الفضل بيهقي: «او نخست ببريد و اندازه نگرفت، پس بدوخت، تا موزه و قبا تنگ و بياندام آمد.» «1» يعني در اين كار بيمطالعه اقدام كرد و زيان آن را ديد، با اين همه سلاطين مستبد متنبه نميشوند و به مشورت و بحث و گفتگو در مسائل اجتماعي و سياسي تن نميدهند، غالبا دستورهاي ناصواب ميدهند و از اين راه به مصالح مردم و منافع خودشان خيانت ميكنند.
نظري كلي به وضع اجتماعي مردم
اشاره
پس از روي كار آمدن حكومت سامانيان، مدت يك قرن امنيت و آرامش نسبي در ايران زمين برقرار بود و از بركت همين تمركز و امنيت، در زمينههاي مختلف اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي موفقيتهايي نصيب مردم شد. در دوره حكومت غزنويان نيز مادام كه مسعود از سلاجقه شكست نخورده بود، كمابيش مردم از نعمت امنيت و سكون برخوردار بودند. ولي پس از آنكه بين شاهزادگان غزنوي اختلاف افتاد و غزنويان و غوريان به جان هم افتادند، مناطق شرقي ايران دستخوش ناامني و عدم ثبات گرديد. در دوره سلاجقه نيز مادام كه طغرل بنيان حكومت خود را استوار نكرده بود امراي ترك بدون بيم و هراس بر جان و مال مردم تعدي و تجاوز ميكردند. در دوره قدرت طغرل و ملكشاه، مردم تا حدي در امنيت ميزيستند. ولي پس از آنكه ملكشاه وفات يافت، در نتيجه اختلافي كه بين فرزندان او درگرفت، بار ديگر بازار تجاوز و زورگوئي، در مناطق مختلف ايران رونق گرفت. مخصوصا پس از شكست سنجر، از تركان غز آتش ناامني زبانه كشيد. غالبا شهرها از دست متجاوزي به دست زورگوئي ديگر ميافتاد و مال و جان و ناموس مردم در اين ميانه، مورد تعدي و تجاوز قرار ميگرفت. اين اوضاع دلخراش نه تنها در اشعار و آثار منظوم اين دوران به چشم ميخورد، بلكه مورخان حقيقتگويي چون راوندي نويسنده راحة الصدور و عماد الدين اصفهاني نويسنده تاريخ دولت آل سلجوق و عدهاي ديگر از محققان و مورخان اين عصر تا حدي پرده از روي مظالم و ستمگريهاي زورمندان زمان خود برداشتهاند. به قول استاد ذبيح الله صفا «در اين دوره معمولا كساني بر مردم فرمانروايي و بر مال و جان مسلمانان حكومت داشتهاند كه هريك چندي نزد امير و سلطاني به غلامي گذرانده باشند، و آن ديگران نيز كه به همراهي قبايل زردپوست بر ايران ميتاختند و حكومتي به دست ميآوردهاند، عادتا مردمي بيابانگرد و وحشي بودهاند كه جز شمشير زدن و كشتار و غارتگري، كار ديگري نميدانستند. فرمانبرداري از اين قبيل مردم كه يا با سوابق زشت يا از راه چپاول و قتل
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، از ص 337 تا 340 (به اختصار)
ص: 107
و غارت زمام حكومت را به دست ميگرفته و بر گردن ايرانيان سوار ميشدهاند، اندكاندك ارزش ملكات اخلاقي را از ميان برد و مردم را به اصول انسانيت بياعتنا كرد.
اين است كه در اشعار اين دوره به وفور صحبت از منسوخ شدن مروت و معدوم گشتن وفا و متروك ماندن علوم و آداب ميبينيم.
... احترام و اعتمادي كه مردم ايران نسبت به خاندان ساماني يا خاندانهاي مشابه، آن در قرن چهارم داشتند، در اين دوره وجود نداشت. و علت هم آن بود كه مردم به جبر طاعت كساني را گردن مينهادند كه چندي پيش از امارت، به غلامي سراي اين و آن ميگذرانده و يا غلامزادگاني بودهاند كه پدرانشان غالبا با سوابق زشت زمام امور را در دست ميگرفتند طبعا اطاعت از چنين مردمي بدسابقه و آدميكش به جان و دل صورت نميگرفت و خراج و مالياتي كه مردم براي مصارف عيش و نوش آنان ميدادند بكره و ناخشنودي پرداخته ميشد ... و با وجود اين اوضاع، نبايد فراموش كرد كه در همين دوره بيداد هم، گاهي دورههاي سكون و آرامش بخصوص عهد سلاجقه بزرگ وجود داشت. و هم بعد از آن تاريخ در قسمتهايي از ايران مانند فارس در حيطه اطاعت اتابكان سلغري، نواحي شمالي آذربايجان واران، مازندران، قلمرو سلطنت غزنويان، در هندوستان و قلمرو حكومت سلاجقه آسياي صغير جايهاي امن و كم آشوبي يافته ميشود كه اگرچه بر اثر آشفتگي اوضاع زمان گاه دستخوش آشوب و فتنه بود، ليكن آرامش نسبي اوضاع آنها سبب تجمّع ارباب هنر در آن نواحي ميگرديد، در حقيقت همين رجال و خاندانهاي رياست هستند كه توانستند بازمانده نظام اجتماعي را در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم نگاهباني كنند و مرده ريگ نياكان را آسان از چنگ ندهند ... غالبا سلاطين و امرا و افراد خاندانهاي حكومتي اين دوره، مردم ديوخوي ستمكارهاي بودهاند، مثلا سنجر با آنهمه شهرت خود در تاريخ، كارهاي وحشيانه ميكرد و عادات عجيب داشت. و از جمله اعمال اوست رفتارهايي كه با غلامان خاصه خود ميكرد و بعد از تمتع از آنها ايشان را به شكلهاي فجيع از ميان ميبرد.
قزل ارسلان كه فاريابي براي بوسيدن ركاب او 9 كرسي فلك را زير پاي انديشه ميگذاشت، مردي غلامباره بود. چنانكه با زن خود قتيبه خاتون، بيش از يكشب نخفت.
خوارزمشاهيان آل آتسز در ستمكارگي داستانها دارند كه ما به بعضي از آنها اشاره كردهايم. حتي در ميان زنان اين سلسله نيز افراد سفاك بيباكي چون تركان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه ديده ميشوند. وي از تركان قنقلي بود «... جانب تركان رعايت نمودي و در عهد او مستولي بودند و ايشان را اعجميان خواندندي، از دلهاي ايشان رحمت و رأفت دور بودي و ممرايشان بر هركجا افتادي آن ولايت خراب شدي و رعايا به حصنها تحصن كردندي ... و تركان خاتون را درگاه حضرت و اركان دولت و مواجب و اقطاعات جدا بودي و مع هذا حكم او بر سلطان و
ص: 108
اموال و اعيان و اركان او نافذ ...» «1»
و عجيب در آن است كه اين پيرزال براي خود مجالس عشرت و نشاط داشت و در آن مجالس به فساد سرگرم بود و بر دست همين زن، بيدادگريهاي عجيب ميرفت و از تركان سفاك قنقلي براي كشتارهاي بيامان استفاده ميكرد. «... و چون ملكي يا ناحيتي مسلم شدي، صاحب آن ملك را بر سبيل ارتهان به خوارزم آوردندي، تمامت را در شب به دجله انداختي ...» «2»
و اين جنايت يعني غرقه ساختن مردم بيگناه در آب جيحون، در ميان سلاطين خوارزم، امري معتاد بود و همين كار را آتسز با اديب صابر، شاعر عهد خود نيز كرده بود. «3»
وجود همين تركان خاتون خود از علل بزرگ انقراض دولت خوارزمشاهيان بود و او به سبب اطاعت يا عدم اطاعت زنان سلطان محمد، با فرزندان آنان دوستي يا دشمني ميورزيد و مخالفت او با جلال الدين منكبرني از اين بابت بود.
جلال الدين منكبرني كه شجاعت و شهامت و جنگاوري و ايستادگي او در برابر مغول، به واقع قابلتحسين ميتواند بود، اخلاقا مردي خشن و سفاك و شرابخواره و غلامباره بود ... از اينگونه مردان غلامباره فاسد و شرابخواره و خونريز و غارتگر در دورهاي كه مطالعه ميكنيم كمياب نيستند و به وفور ميتوان از آنان يافت. و مطالعه مختصر در احوال اين افراد، اين نكته را به خوبي بر ما روشن ميكند. و عجب در آن است كه بسياري از همين غلامان وثاق، بعد از رشد، تبديل به سرداران و امراي زمان ميشدند و بر دوش مردم بدبخت سوار ميگشتند.
اين فسادها و تباهكاريها و تظاهرات به فسق، تنها به اواخر دورهاي كه مورد مطالعه ماست اختصاص نداشت بلكه هم از اواسط عهد سلاجقه بزرگ شروع شد. و اينك توصيفي را كه عماد الدين محمد بن حامد اصفهاني از وضع دولت بركيارق كرده است، براي نمونه ميآوريم:
«وزارت بركيارق بعد از غلبه او بر اصفهان با عز الملك ابو عبد الله حسين بن نظام الملك بود و او مردي بسيار شرابخواره بود. رأي صواب و تدبير نيكو نداشت از كفايت دور و به گمراهي نزديك و معروف به قصور و عجز و سستي بود. چون اختلال كار مملكت بعد از نظام الملك بسيار شد، تصور كردند كه نظام آن با يكي از اولاد آن وزير بازخواهد گشت.
به همين سبب او را وزارت دادند و عزت و مكانت نهادند ... و استاد علي بن ابو علي قمي
______________________________
(1). جهانگشاي جويني، ج 2، ص 198
(2). جهانگشاي جويني، ج 2، ص 198
(3). همان كتاب، ص 8
ص: 109
وزير گمشتكين مربي و اتابك بركيارق امور ديوان استيفا را در دست گرفت. در ايام دولت اينان امور شنيع و زشتي رخ داد. و اگر كاري به صواب ميرفت، بر دست ابو علي قمي بود كه انديشهاي تيز و رايي درست داشت. و باقي چون بتهاي بينفع و ضرر بودند، و مادر سلطان نيز افسار از سرهشته و با گمشتكين در زشتيها و منكرات و شرابخواري همداستان شده بوده و سلطان بركيارق خود با عدهاي از كودكان سرگرم عيش و عشرت بود. و وزير نيز با گروهي از مردم فرومايه و بيهنر، در شرابخوارگي روزگار ميگذرانيد.
اين است آنچه بعد از فوت ملكشاه و نظام الملك ميبينيم و اين، هنوز مقدمه انقلاب حال و آشفتگي اوضاع بود. و بعد از آن به نظائر اين حال بسيار بازميخوريم.
... اثر بارز اين اوضاع، در شعر و ادب فارسي قرن ششم كاملا آشكار است، كمتر شاعري است كه در اين عهد از انتقادات سخت اجتماعي بركنار مانده و از اهل زمانه شكايتهاي جانگذار نكرده و يا از آنان به زشتي نام نبرده باشد. اين شكايتها همه انعكاسي از افكار عمومي است. و در آنها همه خلق از امرا و وزرا و رجال سياست و دين گرفته تا مردم عادي، به باد انتقاد گرفته شدهاند. و ما براي آنكه صحت بحث خود و نتايج آنرا بهتر آشكار كرده باشيم، به نقل پارهاي از آنها ميپردازيم:
گفتم چو رشوه بود و ريا مال و زهدشاناي كردگار باز، به چه مبتلا شدم
از شاه زي فقيه چنان بود رفتنمكاز بيم مار، در دهن اژدها شدم! (ناصرخسرو)
گردون زبراي هرخردمندصد شربت جانگزا درآميخت!
... بر اهل هنر جفا كند چرخنتوان ز جفاي چرخ، بگريخت
چون دست زمانه سفلهپرور؟كي دست زمانه بر توان بيخت؟
چون كون خران همه سراننددست از دم خر ببايد آويخت (ابو الفرج روني)
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفازين هردو نام ماند چو سيمرغ و كيميا
شد راستي خيانت و شد زيركي سفه،شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا!
گشته است باژگونه همه رسمهاي خلقزين علم نبهره و گردون بيوفا
هر عاقلي به زاويهاي مانده ممتحن،هر فاضلي به داهيهاي گشته مبتلا ...
(عبد الواسع جبلي)
... رئيسان و سران دين و دنيا را يكي بنگركه تا بيني يكي لنگي و ديگر بادپيمايي
مدارا كن، مده گردن خسان را، همچو آزادانكه از ننگي كشيدن به بسي كردن مدارايي
ص: 110 نبيني برگه شاهي مگر غدار و بيباكينيابي بر سر منبر مگر زراق كانايي
يجوز لا يجوزستش همه فقه از جهان ليكنسرايكسر ز مال وقف گشتستش چو جوزايي
تهي تردانش از دانش از آن كز مغز ترب ارچهبه منبر بر همي بينش قسطايي و لوقايي
حصاري به ز خرسندي «1» نديدم خويشتن دامنحصاري جز همين نگرفت ازين پيش ايج گندايي «2» (ناصرخسرو)
روبهي ميدويد در غم جان،روبهي ديگرش بديد چنان
گفت خير است، بازگوي خبرگفت خرگيري ميكند سلطان!
گفت: تو خر نهاي چه ميترسي؟گفت آري وليك آدميان
ميندانند و فرق مي نكنندخر و روباهشان بود يكسان!
زان همي ترسم اي برادر منكه چو خر بر نهندمان پالان!
خر و روباه ميبنشناسنداينت كون خران بيخبران (انوري)
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواهتركيب عافيت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجويبا خويشتن بساز و ز همدم نشان مخواه (خاقاني)
خواجگان را نگر براي خداكاندرين شهر مقتدا باشند
همه عامي و آنگه از پي فضللافپيما و ژاژخا باشند
هر يكي در ولايت و ده خويشكفش دزد و كله ربا باشند (جمال الدين اصفهاني)
بنگريد اين چرخ و استيلاي اوبنگريد اين دهر و استيلاي او!
ميدهد ملكي به كمتر جاهليهست با من جمله استقصاي او
هركه او را هست معني كمتركبيش بينم لاف ما و ماي او
رو بخر طبلي و بشكن اين قلمنه عطار درست و نه جوزاي او ...
(جمال الدين اصفهاني)
دست دست توست، اناالحق ميزن اي خواجه وليكچون به پاي دارت آرد مرگ، آنگه پاي دار!
از تو ميگويند هرروزي دريغا ظلم ديوز تو ميگويند هرسالي عفي اله جورپار
ظلم صورت مينبندد در قيامت، ورنه منگفتمي اينك قيامت نقد و دوزخ آشكار
______________________________
(1). خرسندي، قناعت
(2). گندا، دانا
ص: 111 آخر اندر عهد تو اين قاعدت شد مستمر،در مساجد زخم چوب و در مدارس گيرودار
دين چو راي تو ضعيف و ظلم چون دستت قويامن چون نانت عزيز و، دل چون عرض تو خوار
جمله آن كن تا درين ده روز ملك از بهر نامصد هزاران لعنت از تو بازماند يادگار
گه ز مال طفل ميزن لوتهاي معتبرگه ز سيم بيوه ميخر، جامههاي نامدار
تو همي سوزي ضعيفان را كه هين جامه بكنتو همي سوزي يتيمان را كه هان اقچه بيار
وجه مخموري تو، از بورياي مسجد استو ز مسلماني خويش آنگه نگردي شرمسار
اطلس معلم خري از ريسمان بيوه زنوانگهي نايد ترا از خواجگي خويش عار «1» (جمال الدين اصفهاني)
دلايل و قراين تاريخي نشان ميدهد كه پس از نظام الملك نظم امور مختل شد، اين بينظمي و آشفتگي مخصوصا در دوران حكومت سنجر و جانشينان او به اوج خود رسيد. استاد زرينكوب در وصف اين روزگار تيرهوتار ميگويد: «سنجر كه ملك شرق خوانده ميشد، خود كودكي نابالغ بود، خراسان را در دست غلامان، وزيران و تركان خويش واگذاشته بود، و خود در مرو، مستغرق شرابخواريها، بچهبازيها و كامجوييهاي كودكانه بود. شاعران خراسان، امير معزي و يك اردو از قافيه سنجان مفتخور و بيكاره او ... از دنياي سنجر، بهشتي خيالي ميساختند.
وزارت حتي وقتي در دست فرزندان نظام الملك بود، نيز نميتوانست جهت دفع اين بيداديها نظمي درست كند. «مسلمانان را كارد به استخوان رسيد و مستأصل گشتند (مكاتيب، ص 59)» و اين تصويري بود كه غزالي ميتوانست در يك نامه خويش، از اوضاع طوس براي وزير وقت، نامش مجير الدوله، ترسيم كند، در نامه ديگري كه به فخر الملك پسر نظام الملك مينويسد از بيكفايتي اين وزير ... پرده برميدارد كه «اين شهر از قحط و ظلم ويران شد و تا خبر تو از اسفراين و دامغان بود همه ميترسيدند و دهقانان محصولات ميفروختند و ظالمان از مظلومان عذر ميخواستند، اكنون كه اينجا رسيدي همه هراس و خوف برخاست و دهقانان و خبازان بند بر غله و دكان نهادند، و ظالمان دلير گشته و دست فرادزدي و مكابره بردند و به شب قصد چند سرا، و دكان كردند» (مكاتيب غزالي، ص 31)
اين بيرسميها درين زمان در تمام قلمرو سنجر صداي ضعيفان، مظلومان و درماندگان را در سينهها خفه ميكرد، فقط قويدستان بودند كه هروقت دلشان ميخواست ولايت را امن ميكردند و هروقت مصلحت ديگر در بين بود آن را به باد خرابي ميدادند، در غالب شهرها، دعوائي جزئي كه بين نوكرهاي دو محتشم روي ميداد، منتهي ميشد به غارتها و خونريزيهاي پايانناپذير- يك سيد اجل كه در خراسان آن روز وجود كمنظيري هم نبود، اگر در راه از جوانان
______________________________
(1). دكتر ذبيح الله صفا، تاريخ ادبيات در ايران، تهران دانشگاه تهران 1351، ج 2، ص 30- 120 (به اختصار)
ص: 112
يك قصبه تعظيم و كرنش كافي نميديد، ممكن بود كه رجاله را جمع كند و تمام قصبه را به باد غارت گيرد و كار منتهي شود به شهر جنگ. (تاريخ بيهقي، ص 269).
در واقع بين محلهها و قصبهها به اندك بهانهاي ممكن بود شهر جنگ روي دهد و بسا كه از هردو طرف خلق بسيار كشته ميشد، حكومت كه از خلق خراج ميگرفت، تا وقتي كه اين ناامني قدرت و غلبه او را تهديد نميكرد در رفع آن علاقهاي نشان نميداد. درين ماجراها آسيب واقعي فقط به ضعيفان ميرسيد كه غارت ميشدند و البته نميتوانستند دست به غارت بگشايند.
حكام ولايت هم، كه خود در رفع اينگونه تعديها چندان سعي نميكردند اگر لازم ميشد، بيش از يكبار از ولايت مطالبه خراج ميكردند. «البته از همين ضعيفان بيدفاع، حتي موكب ملك مشرق سنجر ... در ولايات هرجا ميرسيد، غالبا حاصلي جز غارت و تعدي نداشت، يك بار در سال 494 كه محمد در جنگ با بركيارق حاجت به پول پيدا كرد كس نزد سنجر فرستاد و از وي مطالبه مال و رخت كرد، سنجر هم آنچه را كه محمد از وي مطالبه داشت بين رعايا سرشكن كرد و در نيشابور همه خلق از بزرگ و كوچك در زحمت افتادند، حتي از حمامها و خانات نيز مطالبه عوارض شد، چيزي كه در آن روزها، بيسابقه به نظر ميرسيد.
وقتي سنجر كه در اين هنگام تازه 15 سال بيش نداشت به محمد پيوست و برادر ديگرشان بركيارق را دنبال كردند در تمام بلاد بين خراسان و عراق، هرجا موكب شاهزادگان ميگذشت، حاصل ويراني بود و قحطي، چنانكه در دامغان خرابي بسيار به بار آمد و در آن اطراف چنان گراني شد كه شخصي در مسجد جامع شهر، سگ بريانكردهاي را بدندان ميكشيد و يكبار مردي را توقيف كردند، كه دست كودكي را به گردنش آويخته بودند و او آن كودك را كشته و خورده بود (تاريخ بيهقي، ص 268)- نابسامانيها و بيداديهائي كه در فرمانروايي سلطان نابالغ مايه شكايت بود نوعي هرجومرج را هم به نارواييهاي ديرينه دولت تركمانان افزوده بود.
همين نكته بود كه خراسان آغاز عهد سنجري را با خراسان پايان دوران ملكشاه متفاوت جلوه ميداد.» «1»
«ورنه، حتي وقتي در سالهاي جواني و نامجوئي خويش غزالي ولايت طوس را ترك ميكرد آن را آكنده از انواع بيدادي و بيرسمي مييافت، اما اكنون تجاوزگران هم به هوس خويش ضعيفان را غارت ميكردند، هم به نام و فرمان ملك، ملك شرق.
خود سنجر در 495 تنها در ناحيه سبزوار نزديك 20 هزار دينار با زور و فشار و به دست غلامان و گماشتگان سختگير و بيگذشت، از مردم خردهپا و زبون بيرون آورد. احوال طوس و نيشابور نيز با اين تفاوت نداشت و آنچه هيچ جا به حساب نميآمد پاس شريعت بود و عدالت
______________________________
(1). فرار از مدرسه، (درباره زندگي و انديشه ابو حامد غزالي) از دكتر زرينكوب، ص 234 به بعد
ص: 113
... در نامههايي كه ابو حامد در اين اوقات به برخي آشنايان و دوستان مينوشت از زندگي سخت و نافرجام روستائيان نيز پرده برميداشت ...» «1»
اندرزهاي سياسي شعرا
در ميان شعراي بعد از اسلام، آنانكه افكار و انديشههاي فلسفي سياسي و اجتماعي داشتند، همواره سلاطين و زمامداران را به مسئوليتها و وظايف سنگيني كه به عهده دارند آشنا كردهاند. از جمله فردوسي ميگويد:
نگر تا نيازي به بيداد دستكه آباد گردد ز بيداد، پست
كسي كو بجويد همي دستگاهخرد بايد و گنج و رأي و سپاه
هر آنكس كه بر تخت شاهي نشستميان بسته بايد، گشاده دو دست
اگر شاه بيداد جويد همهپراكنده از گرگ گردد رمه فردوسي طوسي مكرر عقل و خرد را ستوده و همواره آرزو كرده است كه سلاطين خردمند و آزموده زمام امور را در كف گيرند، تا به حكم عقل و دانش نيكخواه مردم باشند:
خردمند بايد جهاندار شاهكجا هركسي را بود نيكخواه
خردگير، كارايش جان بودنگهدار گفتار و پيمان بود
خرد افسر شهرياران بودخرد زيور نامداران بود
خرد زنده جاودانيشناسخرد مايه زندگانيشناس
خرد رهنماي و خرد دلگشايخرد دست گيرد به هردو سراي
ازو شادماني و زو مردميستازويت فزوني و زويت كمي است
هميشه خرد را تو دستور داربدو جانت از ناسزا دور دار و در نتايج ظلم پادشاهان چنين ميگويد:
چنين گفت زن كي گرانمايه شويمرا بيهده نيست اين گفتگوي
چو بيدادگر شد، جهاندار شاهبه گردون نتابد ببايست ماه
به پستانها در شود شير، خشكنباشد به نافه درون، بوي مشك
زنا و ريا آشكارا شوددلنرم چون سنگ خارا شود
بدشت اندرون گرگ مردم خوردخردمند بگريزد از بيخرد
شود خايه در زير مرغان تباههر آنگه كه بيدادگر گشت شاه
اگر دادگر باشي اي شهريارنماني و نامت بود يادگار
اگر كشور آباد داري به دادبماني تو آباد و از داد شاد
منش هست و فرهنگ و رأي و هنرندارد هنر شاه بيدادگر
كه بيداد و كژي ز بيچارگيستبه بيدادگر بر، ببايد گريست
______________________________
(1). همان، ص 236
ص: 114 چو خسرو به بيداد كارد درختبگردد از او پادشاهي و بخت
اگر داد دادن بود كار توبيفزايد اي شاه، مقدار تو
نگر تا نيازي به بيداد دستنگرداني ايران آباد پست
ستم نامه عزل شاهان بودچو درد دل بيگناهان بود
خرد افسر شهرياران بودخرد زيور نامداران بود
كسي كو خرد را ندارد ز پيشدلش گردد از كرده خويش ريش (فردوسي)
ابو شكور بلخي كه در قرن چهارم هجري ميزيسته در مقام اندرز به سلاطين چنين ميگويد:
شنيدم كه بر شاه فرخ بودكه دستور پاكيزه پاسخ بود
نيايدش دستور نادان به كاردبيران نادان نااستوار
بود پادشه مستحقتر كسيكه دارد نگه چيز و دارد بسي
اگر عام دارد بسي خواستهبدان تا بود كارش آراسته
پس اين شاه را به كه دارد نگاهكه بر عام بر چون شبانست شاه
چو خسرو ندارد، چو خواهند ازوحق مردمان چون گزارد بگو؟
خردمند گويد كه بر عدل و دادبود پادشاهي و دين را نهاد
شنيدم كه آتش بود پادشاهبه نزديك آتش كه جويد پناه
تو داني كه بر درگه شهرياربود خويشتن داشتن سخت كار
... به كژي و ناراستي كم گرايجهان از پي راستي شد به پاي
يك آهو كه از يك دروغ آيدابه صد راست گفتن نه پيرايدا
دروغ آب و آزرم كمتر كندو گر راست گويي كه باور كند؟
شتاب آورد زشت، نيكو به چشمنه نيكو بود پادشا زود خشم
شكيبائي اندر همه كارهابه از شوشه زر به خروارها
سگالش ببايد به هركار جستسخن بيسگالش نيايد درست
به كاري كه تدبير بايد دروينشايد گزاف اندرو كرد روي ...» «1» به نظر ابو حنيفه اسكافي،
دلي كه رامش جويد نيابد او دانشسري كه بالش جويد، نيابد او افسر
ز زود خفتن و از دير خاستن هرگزنه ملك يابد مرد و نه بر ملوك ظفر
______________________________
(1). دهخدا، لغتنامه، ص 544
ص: 115 كار خواهي به كام دل بادتصبر كن بر هواي دل تقديم
پادشا را فتوح كم نايدچون زند سهو راميان به دو نيم
نظريات سياسي ابو العلاء معري
شاعر آزادانديش عرب ابو العلا، هزار سال پيش حكومت ستمگران را مورد نكوهش قرار ميدهد، و مختصات يك جامعه طبقاتي را، در قرونوسطا، كه اقليتي ناچيز بر اكثريت مردم فرمان ميرانند چنين تصوير ميكند:
«اميرشان با خيانت به امارت رسيده و زاهدشان با نماز شكار ميكند.
پادشاهان را ميبينم كه به ملت توجهي ندارند، پس براي چه ماليات و عوارض ميگيرند؟» «1»
به رعيت ستم كردند و فريب او را مباح دانستند، مصالح مردم را ناديده گرفتند در حالي كه اجير آنها بودند. علت تنفر ابو العلاء از رجال دولت به سبب آنست كه او در روزگاري پريشان و آشفته به سر ميبرد، و رياستطلبان معمولا از راه غير مشروع به هدف خود ميرسيدند. آنها چون بر مسند رياست تكيه ميزدند، خواستههاي مردم را از ياد ميبردند، به كارهاي خود ميپرداختند و از جاه و مال بهره ميگرفتند و بر مردم ستمكرده با آنها مستبدانه رفتار ميكردند ...» «2»
شيطانها بر مردم امير شدهاند، و در هرشهري شيطاني فرمانروائي ميكند.
امير كسي است كه بر گرسنگي مردم توجه نميكند، تمام شب را به عيش و نوش ميگذراند.
به مردمي سياستمدار ميگويند كه كارها را نابخردانه انجام ميدهند، و خودسرانه عمل ميكنند.
واي بر زندگي و واي بر من و بر روزگاري كه ارازل و اوباش بر آن رياست ميكنند.
بدترين مردم فرمانروايي است كه از رعيت ميخواهد او را سجده كنند.
زندگي خستهكننده است، تا كي با مردمي معاشرت كنم كه اميرشان برخلاف مصالحشان رفتار ميكند.
كار اميرانشان موسيقي و شراب است و كار حكام آنها باج و خراج گرفتن، پيشوايان در چپاول ثروت مردم و تجاوز به ناموس آنها كوشش ميكنند.
گرچه مملكت به هوش و خرد اميران نيازمند است ولي اميران فقط از كودني مردم
______________________________
(1). عمر فروخ، عقايد ابو العلاء، فيلسوف معره، ترجمه خديوجم، ص 90
(2). همان، ص 195 به بعد
ص: 116
سوءاستفاده ميكنند ... «1» سنائي غزنوي، شاعر صوفي مسلك ايراني، سلطان واقعي كسي را ميداند كه بر تمايلات نفساني خويش حاكم باشد و بتواند بر خشم و شهوت و آرزوهاي نامحدود لگام بزند.
اي سنايي، بيكله شو، گرت بايد سروريزانك نزد بخردان تا با كلاهي، بيسري!
اندرين ره هزار ابليس آدمروي هستتا هرآدمروي را، زنهار كادم نشمري
هرگز اندر طبع يك شاعر نبيني حذق و صدقجز گدايي و دروغ و منكري و منكري «2»
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاندبنگر اندر ما و ايشان گرت نايد باوري
پس تو گوئي اين گُرُه را چاكري كن چون كنند؟بندگان بندگان را پادشاهان چاكري؟
عدل سلطان به از فراخي سالعدل بازوي شه قوي دارد
قامت ملك مستوي داردعدل شمعي بود جهانافروز
ظلم شد آتش ممالك سوزتو همي لافي كه: هي من پادشاه كشورم
پادشاه خود نهاي، چون پادشاه كشوري؟در سري كانجا خرد بايد، همه كبر است و ظلم
با چنين سر، مرد افساري نه مرد افسري!هفت كشور دارد او، من يكدري از عافيت
هفت كشور گو تو را، بگذار با من يكدرياي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلم
باش تا گرگي شوي و پوستين خود دريتا به خشم و شهوتي بر منبر اندر، گوي دين
بر سر داري، اگرچه سوي خود بر منبريتو اي سلطان كه سلطان است، خشم و آرزو بر تو
سوي سلطان سلطانان، نداري اسم سلطانيبدين ده روزه دهقاني، مشو غره كه ناگاهان
چو اين پيمانه پر گردد، نه ده ماند نه دهقانيتو ماني و بد و نيكت چو زين عالم برون رفتي
نيايد با تو در خاكت نه فغفوري نه خاقانيفسانه خوب شو آخر، چو ميداني كه پيش از تو
فسانه نيك و بد گشتند ساساني و سامانيسر پرغرور از تحمل تهي
حرامش بود تاج شاهنشهيتحمل كند هركرا عقل هست
نه عقلي كه خشمش كند زيردستاي غره شده به پادشاهي
بهتر بنگر كه خود كجاييتو سوي خرد ز بندگاني
زيرا كه به زير بندهايي ______________________________
(1). همان، ص 195 به بعد
(2). سنايي، ديوان، اميركبير، تهران 1336، ص 337 و ...
ص: 117 آنكس كه به بند بسته باشدهرگز كه دهدش پادشاهي؟
گر شاه تويي، ببخش و مستانچيز از شهري و روستايي
زيرا كه ز خلق خواستن چيزشاهي نبود، بود گدايي
يا باز شه است يا تو بازيزيرا كه چو باز ميربائي
ملك ويران و گنج آباداننبود جز طريق بيدادان
عدل، شمعي بود جهانافروزظلم شد، آتشي ممالك سوز
رخنه در پادشاهي آرد ظلم،در ممالك تباهي آرد ظلم
شه چو بنشست بر دريچه هزلملك بيرون برد ز روزن عزل
شه چو ظالم بود نپايد دير،زود گردد بر او مخالف چيز
شه چو عادل بود، ز قحط منالعدل سلطان به از فراخي سال
شه چو غوّاص و ملك چون درياستخفتنش در ميان آب خطاست
عقل رامشگري است روحافزايعدل مشاطهاي است ملك آراي
شرع را، عقل قهرمان باشدملك را عدل پاسبان باشد
هركجا عدل، روي بنموده استنعمت اندر جهان بيفزودست
هركجا ظلم، رخت افكنده استمملكت را ز بيخ بركنده است
هركه انصاف ازو جدا باشددر بود، در، نه پادشا باشد (سنايي)
گوئيم نان ز در سلطان جويآب رو، ريزد دربان؛ چكنم؟
لب خويش از پي نان، چو دونانبوسه زن بر در سلطان، چكنم؟
تاج خرسنديم استغنا دادبا چنين مملكه طغيان چكنم؟
نعمتي بهتر از آزادي نيستبر چنين ماندهيي، كفران چكنم؟ «1» (خاقاني شيرواني)
______________________________
(1). خاقاني، ديوان، به كوشش حسين نخعي، اميركبير، تهران 1336
ص: 118
اسدي طوسي اصول سياست و مملكتداري را به زمامداران ميآموزد:
نگه كن كه چو كرد بايد شهيبياموز آيين و راه مهي
چهار است آهوي شه را شكاركه شه را نباشد بتر زين چهار
يكي خيره رايي، دگر بددليسوم زفتي و چارمين كاهلي
خرد شاه را برترين افسر استهش و دانشش نيكتر لشكر است
بهين گنج او هست داننده مردنكوتر سليحش، يلان نبرد
دگر نيكتر دوستداران اوكديور مهين پايكاران او
... شه از داد و بخشش بود نيكبختكزو بخشش و داد، نيكوست سخت
كهن دار، دستور و فرزانه رايبه هركار، يكتا دل و رهنماي
خردمند كن حاجب خوب كارطرازنده درگه و بزم و بار
نكو خط و داننده بايد دبيرشمارنده چابك دل و يادگير
چو اين هرسه زين گونه آري به دستسپهساز و گردان خسروپرست
... دروغ و گزافه مران در سخنبهر تندييي هرچه خواهي مكن
به كشت و به ورز كشاورزيانچنان كن كه نايد به كشور زيان
همه راهي از رهزنان پاكدارمدار از در دزد، جز تيغ و دار
ز جفت كسان چشم خود را بپوشبترس از خداي، آن جهان را بكوش
در داد، بر دادخواهان مبندز سوگند مگذر، نگهدار بند
مده نزد خود راه بدگوي رانه مرد سخنچين دو روي را
كسي را نگردان چنان سرفرازكه نتواني آورد از آن پايه باز (اسدي)
اسدي طوسي به سلاطين و فرمانروايان اندرز ميدهد كه افراد شايسته را اندكاندك به مقامات بزرگ ارتقاء دهند:
چو خواهي كسي را همي كرد مهبزرگيش جز پايه پايه مده
كه چون از گزافش بزرگي دهينه ارج تو داند نه آن مهي
گرگ درنده گرچه كشتني استبهتر از مردم ستمكار است
از بد گرگ رستن آسان استوز ستمكاره سخت دشوار است
چون داد كني خود عمر تو باشيهرچند كه نامت عمر نباشد (ناصرخسرو)
ص: 119
رشيد الدين وطواط در مقام اندرز به خداوندان قدرت در ضمن قصيدهاي گويد:
گرت بايد كه ندروي جز حمدهمه جز تخم مكرمات مكار
... نام نيكو طلب، كه گنج ثنابهتر از گنج خواسته، صد بار
يك ثنا، به كه سيم صد خرمنيك دعا، به كه مال صد خروار در جاي ديگر، اين نويسنده و شاعر خوشقريحه خطاب به اتسز خوارزمشاه گويد:
نيكويي كن شها كه در عالمنام شاهان به نيكويي سمر است
... ناصحي كان ترا بد آموزدنيست ناصح كه از عدو بتر است
اندرين فرجه سپهر و زميندل چه بندي؟ نه جاي مستقر است
گنج و رنج توانگر و درويشهرچه در عالم است، درگذر است
هركه هستند از وضيع و شريفهمه را خوف مرگ آبخور است
داد كن داد كن، كه دار الخلدمنزل خسروان دادگر است
همه در كار نيك باش كز آننيكي كار آخرت ثمر است
يك صحيفه ز نام نيك ترابهتر از صد خزانه گهر است شيخ عطار از گفتگوي ديوانه با شاه و خطر آزمندي سخن ميگويد:
سؤالي كرد آن ديوانه، شه راكه تو زر دوست داري يا گنه را
شهش گفتا كسي كز زر خبر داشتشكي نبود كه زر را دوستتر داشت
به شه گفتا چرا گر عقل داريگناهت ميبري، زر ميگذاري
گنه با خويشتن در گور برديهمه زرها رها كردي و مردي
اگر كم گردد از عمر تو ده سالغمت نبود گر افزونت شود مال
ترا مالت ز عمر و جان فزونستندانم كاين چه سودا، و جنون است
... ز آدم حرص ميراث است ما رادرازا، امحنتا، آشفته كارا
حريصي بر سرت كرده فساريترا حرص است و، اشتر را مهاري
به حيلت گرگ نفست را زبون كنبرآي از چاه، او را سرنگون كن (اسرارنامه عطار)
حكيم نظامي براي آنكه مظالم زورمندان عصر خويش را مجسم كند، از عدالتخواهي هرمز و سياستي كه او در حق فرزندش روا داشته سخن ميگويد:
ص: 120 قضا را از قضا، يك روز شادانبه صحرا رفت خسرو بامدادان
... مگر از تو سنانش بدلگاميدهن بر سبزهاي زد صبح نامي
وزين غوري غلامي نيز چون قند،ز غوره كرده غارت خوشهاي چند
سحرگه، كافتاب عالمافروزسر شب را جدا كرد از تن روز
تني چند از گرانجانان كه دانيخبر بردند پيش شه نهاني!
... ملك فرمود تا خنجر كشيدندتكاور مركبش را پي بريدند
غلامش را به صاحب غوزه دادندگلابي را به آب شوره دادند
در آن خانه كه آن شب بود رختشبه صاحبخانه بخشيدند تختش
سياست بين كه ميكردند از اين پيشنه با بيگانه، با دردانه خويش
كنون گر خون صد مسكين بريزندز بند يك قراضه برنخيزند
جهان ز آتشپرستي شد چنان گرمكه بادا زين مسلماني تو را شرم
مسلمانيم ما، او گبر تام استگر آن گبري، مسلماني كدامست؟ نظامي گنجوي در مخزن الاسرار خطاب به امرا و سلاطين و زورمندان ميگويد:
راحت مردم طلب، آزار چيست؟جز خجلي حاصل اين كار چيست؟
ملك ضعيفان به كف آورده گيرمال يتيمان به ستم خورده گير
... رسم ستم نيست جهان يافتنملك به انصاف توان يافتن
هرچه نه عدلست چه دادت دهد؟و آنچه نه انصاف به بادت دهد
مملكت از عدل شود پايداركار تو از عدل تو گيرد قرار «1» نظامي كه در نتيجه انديشههاي پيشتاز و مترقي خود به بلندترين قله تفكر انسان در زمان خويش رسيده بود، با تواضع بيكران خود و بياعتنايي به مال و ثروت جهان مكرر در مكرر به زورگويان اندرز ميدهد و فجايع آنان را براي انتباه ديگران تصوير ميكند. حكيم نظامي بزرگترين شاعر اين زمان است كه توجه به كار و تلاش انسانها را در راه سعادتبار كردن حيات و مبارزه ستمديدگان را به خاطر از ميان برداشتن ستمگريها و خودكامگيها با دقتي موشكافانه وارد ادبيات ميكند. شاعر در همه آثارش به ويژه در «مخزن الاسرار» به روشن كردن نقش شعر و شاعر در زندگي ميپردازد. «2»
پادشهي بود رعيت شكنوز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاريك شب از صبحزادبر در او درج شدي بامداد
رفت يكي پيش ملك صبحگاهراز گشايندهتر از صبح و ماه
گفت فلان پير تو را در نهفتخيرهكش و ظالم و خونريز گفت
______________________________
(1). نظامي گنجوي، كليات خمسه حكيم نظامي، چاپ اميركبير، 1351، ص 55
(2). از مقاله آقاي صديق در پيرامون حكيم نظامي گنجوي، (قبل از انتشار)
ص: 121 شد ملك از گفتن او خشمناكگفت هماكنون كنم او را هلاك
نطع بگسترد و بر او ريگ ريختديو، ز ديوانگيش ميگريخت
شد به بر پير، جواني چو بادگفت: ملك بر تو جنايت نهاد
... پير وضو كرد و كفن برگرفتپيش ملك رفت و سخن درگرفت
دست به هم سود شه تيزرايوز سر كين ديد سوي پشت پاي
گفت شنيدم كه سخن راندهايكينهكش و خيرهكشم خواندهاي
آگهي از ملك سليمانيمديو ستمكار چرا خوانيم؟
پير بدو گفت نه من خفتهامز آنچه تو گفتي، بترت گفتهام
پير و جوان بر خطر از كار توشهر و ده آزرده ز پيكار تو
من كه چنين عيب شمار توامدر بد و نيك آينهدار توام
آينه چون نقش تو بنمود راستخودشكن، آيينه شكستن خطاست نظامي در ليلي و مجنون، مردم را به ترك خدمت پادشاهان تبليغ ميكند و ميگويد:
... بگذار معاش پادشاهيكاوارگي آورد تباهي
از صحبت پادشه بپرهيزچون پنبه خشك از آتش تيز!
ز آن آتش اگرچه پر ز نور استايمن بود آن كسي كه دور است (مخزن الاسرار)
در حكايت «نوشيروان با وزير خود» بيشتر به افشاي چهره واقعي ستمگران ميپردازد:
صيدكنان مركب نوشيرواندور شد از كوكبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بسخسرو و دستور دگر هيچكس
شاه در آن ناحيت صيد يابديد دهي چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در يكديگروز دل شه قافيهشان تنگتر
گفت به دستور چه دم ميزنندچيست صفيري كه به هم ميزنند؟
گفت وزير: اي ملك روزگارگويم اگر شه بود آموزگار
اين دو نوا، نز پي رامشگريستخطبهاي از بهر زنا شوهريست
دختري اين مرغ بدان مرغ دادشيربها خواهد از او بامداد
كاين ده ويران بگذاري به ما؟نيز چنين چند سپاري، به ما؟
آن دگرش گفت كزين درگذرجور ملك بين و برو غم مخور
گر ملك اين است، و اين روزگارزين ده ويران دهمت صد هزار انوري در اشعار زير مظالم اجتماعي و اختلاف طبقاتي را در عصر خود، توصيف ميكند:
آن شنيدستي كه روزي زيركي با ابلهيگفت اين والي شهر ما گدايي بيحياست
ص: 122 گفت: چون باشد گدا، آن كز كلاهش تكمهايصد چو ما را روزها، ني سالها برگ و نواست
گفت: اي مسكين، غلط اينك از اينجا كردهايكانهمه برگ و نوا داني كه آنجا از كجاست؟
دُرّ و مرواريد طوقش اشك طفلان من استلعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست
او كه تا آب سبو پيوسته از ما خواسته استگر بداني تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن كديه است، خواهي عشر خوان خواهي خراجز آنكه گر ده نام باشد يك حقيقت را رواست
چون گدايي، چيز ديگر نيست جز خواهندگيهركه خواهد، گر سليمانست و گر قارون، گداست (انوري)
قانعي ژندهپوش، ناگاهيدرمي يافت در سر راهي
رفت و بنهاد شاه را در پيش،گفت: «بستان» به شاه، آن درويش
خرج كن اينكه حاليا دارمآنچه يابم دگر برت آرم
زين سخن پادشاه صاحب مالخندهاي كرد و گفت: اي ابدال!
مملكت دارم و خزينه و سازكي بدين يك درم مراست نياز؟
گفت درويش: من نخواهم نيزميتوانم گياه خوردن نيز
تو فرستي به چار سوي، حشركه گدايي كنند بهر تو زر
چون منم قانع و تويي، باخواست،بينيازي مرا و فقر تراست
مباني حكومت در جهان اسلامي
در اصول و مباني حكومت در ايران بعد از اسلام، تغييرات اساسي پديد آمد، از استبداد و خودكامگي سلاطين تا حدي كاسته شد. اعراب پس از استقرار نهضت اسلامي، همچنان از مزاياي دموكراسي قبيلهاي برخوردار بودند؛ بين خلفاي راشدين و مردم از لحاظ اقتصادي و اجتماعي اختلاف چنداني نبود، ولي هنوز سي سال از نهضت جديد و دموكراسي صدر اسلام نگذشته بود كه تمدن و فرهنگ ايران و روم در بين اعراب راه يافت و از دوره بني اميه، تعاليم عاليه اسلامي رو به فراموشي رفت.
اعراب در اثر وحدتي كه از بركت اسلام نصيب آنها شده بود، به كشورگشايي پرداختند و با تسخير ممالك غني و پرثروت، نظير: عراق، ايران، شام و مصر، ثروت كلاني به دست آوردند و به اين ترتيب، زندگي قبيلهاي ساده اعراب در مدتي كوتاه دگرگون گرديد و اختلافات مادي در بين آنها پديد آمد و دموكراسي صدر اسلام، پس از خلفاي راشدين تبديل به سلطنت موروثي گرديد.
پس از آنكه در دوره بني عباس جنبشهاي استقلالطلبانه، در ايران و ديگر كشورهاي خاورميانه آغاز گرديد حكومتهاي جديد، سعي ميكردند از روي همان گرده و اصول عهد ساساني، بنيان حكومت خود را استوار كنند. مطالعه كتاب مروج الذهب مسعودي و تاج اثر جاحظ و ديگر آثار گرانقدري كه از دوران بعد از اسلام به يادگار مانده، به خوبي نشان ميدهد كه
ص: 123
تا چه حد تمدن و فرهنگ و سازمان سياسي ايران باستان از بركت تعاليم اسلام جنبههاي خشك و استبدادي خود را از دست داده و به حقيقت عدالت نزديك شده است. البته، سوابق ديني و اطلاعات سياسي اداري ايرانيان تا حدي در پيشرفت كار حكومت بني اميه و بني عباس مؤثر افتاده است. چنانكه سليمان بن عبد الملك، خليفه اموي، دوازده قرن پيش گفت: «ايرانيان، هزار سال ملك راندند و يك لحظه محتاج اعراب نشدند و اعراب صد سال حكومت نراندهاند و يك ساعت از ايرانيان بينياز نبودهاند.» «1»
جاحظ مينويسد: «... ما از قوانين مملكتداري و تدابير كشوري و آداب پادشاهي و سياست مدن و ملتپروري و برخورداري هرطبقه از طبقات مردم، از حقوق خويش و حفظ منافع آنها، آنچه آموختهايم، سراسر از ايرانيان فراگرفته و از آداب ايشان برخوردار شديم.» «2»
اسلام، چنانكه قبلا اشاره كرديم، حدود و قيود طبقاتي را درهم شكست، انتقال از طبقه پايين به طبقه بالا را امكانپذير نمود و به هرفرد از افراد اجتماع امكان داد كه بدون توجه به اصل و نسب و خانواده، در راه مطلوب سياسي و اقتصادي خود قدم بردارد؛ ولي از دوره بني اميه، موانعي در اين راه ايجاد شد. ايرانيان، كه براي رهايي از مظالم آخرين سلاطين ساساني، به آغوش اسلام روي آورده و مسلمان شده بودند، سعي ميكردند كه دولتهاي اسلامي را براساس روح اسلام به سوي دموكراسي و عدالت پيش ببرند. چنانكه در جلد دوم، ضمن مطالعه تاريخ سياسي ايران بعد از اسلام گفتيم، معتزله، خوارج، زيديه و گروهي از مرجئه معتقد بودند، كه اگر خليفه و زمامدار مسلمين به وظايف انساني و اسلامي خود عمل نكند و از راه عدل و انصاف منحرف گردد، مردم حق دارند، او را به زور شمشير از كار بركنار كنند و به جاي او خليفه و رهبري كه مسلمان واقعي و عادل باشد، انتخاب نمايند، در حاليكه اهل سنت و جماعت با استناد به آيه «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» سعي ميكردند كه مردم را به اطاعت سلطان «اولي الامر» خواه عادل و خواه ظالم محكوم كنند.
شيعه 12 امامي و اسماعيليه كه بيشتر ايراني و قايل به تفسير بودند، ميگفتند: با توجه به روح تعاليم و آموزشهاي عاليه اسلامي محال است كه خدا، مردم را به اطاعت از امام يا پيشوا و سلطاني ستمگر تبليغ نمايد. مخصوصا اهل تشيع ميگفتند: كه رهبر و امام مسلمانان بايد «معصوم» باشد و مردي كه ستمگري و ظلم را پيشه خود سازد، معصوم نيست و بنابراين حق امامت و پيشوايي مردم را ندارد.
به طور كلي، روشنفكران و آزادانديشان قرون اوليه اسلامي، مصرانه معتقد بودند كه مردم فقط ميتوانند از امير و سلطان و فرمانروايي اطاعت كنند كه به زيور عدل و انصاف آراسته باشد، و الا گردن نهادن به حكومت و فرمان هرظالم و فاسقي نه تنها خلاف شرع و عرف است،
______________________________
(1). اخبار آل سلجوقي، ص 54
(2). كتاب تاج، ص 29
ص: 124
بلكه به مقام و حيثيت انساني لطمهاي جبرانناپذير وارد ميسازد.
بعد از رحلت پيغمبر (ص) با اينكه علي (ع) اولي و انسب براي جانشيني بود، خليفه اول، به انتخاب اكثريت صحابه، و خليفه دوم با وصيت خليفه اول و خليفه سوم با شوراي شش نفري كه اعضاء و آييننامه آن را خليفه دوم تعيين كرده بود مستقر شد. و رويهمرفته سياست سه خليفه، كه 25 سال خلافت كردند در اداره امور، اين بود كه قوانين اسلامي برطبق اجتهاد و مصلحت وقت، كه مقام خلافت تشخيص دهد، در جامعه اجرا شود، و نظرشان در مورد معارف اسلامي اين بود كه تنها قرآن، بيآن كه تفسير شود، يا مورد كنجكاوي قرار گيرد، خوانده شود. و بيانات پيغمبر (حديث) بيآن كه روي كاغذ آيد، روايت گردد و از حدود زبان و گوش تجاوز نكند. كتابت، به قرآن كريم انحصار داشت و در حديث ممنوع بود.» «1»
شرايط خلافت و امامت: ابن خلدون ضمن بحث مفصلي در پيرامون مسأله خلافت مينويسد: كسي كه به مقام امامت يا خلافت برگزيده ميشود، بايد داراي چهار شرط باشد:
علم، عدالت، كفايت، سلامت حواس و اعضاء و در شرط پنجم كه نسب قريشي است اختلاف است.
امام و خليفه نه تنها بايد عالم باشد، بلكه علم او بايد به مرحله اجتهاد برسد، زيرا اگر مجتهد نباشد ناچار بايد تقليد كند، و تقليد در امام نقص است، و در مورد شرط عدالت و كفايت چون اين دو شرط براي هركار مهمي ضرورت دارد، به طريق اولي كسي كه به مقام شامخ امامت برگزيده ميشود، بايد به زيور عدالت و كفايت و كارداني آراسته باشد.
بعضي از مسلمانان با توجه به تصريح پيغمبر اسلام (ص) بر اينكه «ائمه از قريش است» معتقدند كه نسب بايد در جانشيني و خلافت مراعات شود و در ميان صحابه و ياران پيغمبر (ص) حضرت امير (ع) از جهت سبقت در اسلام و انتساب به حضرت بر ديگران رجحان و برتري دارد.
امامت: «كلمه امام در زبان عربي به معني كسي است كه مردم به او بگرايند و از او تبعيت و اخذ دستور كنند ... در باب اينكه چه كساني استحقاق امامت دارند و امام به چه ترتيب بايد تعيين شود و اينكه آيا امامت واجب است يا نه و در آن واحد يك امام كافي است يا ائمه متعدد، بين فرق مختلف اسلامي اختلاف است ... جميع فرق شيعه و اهل سنت و بعضي از فرق معتزله و اكثريت مرجئه، امامت را در غير قبيله قريش صحيح نميدانند ولي تمام خوارج و اكثريت معتزله و بعضي از مرجئه ميگويند، هركس به اقامه احكام قرآن و سنت پيغمبر قيام كرد، خواه قريشي باشد خواه از ساير قبايل عرب، و خواه از بندهزادگان، ميتواند به مقام امامت برسد. ولي شيعه بالاخص امامت را حق بني هاشم ميشمارد، راونديه يعني شيعه آل عباس به
______________________________
(1). محمد حسين طباطبايي، شيعه در اسلام، ص 10 نگاه كنيد به اسلام در ايران پطروشفسكي، ترجمه كريم كشاورز، ص 158 به بعد
ص: 125
امامت فرزندان عباس بن عبد المطلب، عم حضرت رسول، و علويه به امامت اولاد علي قايلند ...
عدهاي وجود بيشتر از يك امام را در يك زمان صحيح نميدانستند، جمعي ديگر ميگفتند بايد در آن واحد دو امام باشد امام ناطق و امام صامت، و چون امام ناطق وفات كرد، امام صامت جاي او را بگيرد، در باب ترتيب تعيين امام، جماعتي ميگفتند كه هركس كه عموم مسلمين يا جمعيت معتبري به امامت او اتفاق كنند، او را به اجماع به اين مقام اختيار كنند، امام شناخته ميشود. اين عده را اهل اجماع ميخوانند. فرقه ديگري ميگويند كه امامت از مهمترين مسائل ديني است و حضرت رسول پسرعم خود، علي را در حيات خود صريحا به اين مقام منصوص كرده است ... خوارج، در هرزمان يكي از خود را به اجماع به امامت برميگزيدند و با او شرط ميكردند كه بر وفق عقايد ايشان و راه و رسم عدالت برود، و اگر از اين طريقه سر ميپيچيد، او را خلع ميكردند، و گاهي نيز ميكشتند ... يكي از شرايط امامت به عقيده فرقه اماميه اين است، كه امام بايد فاضلترين مردم زمان خود باشد. ولي زيديه و بيشتر معتزله، با اين عقيده همراه نيستند و ميگويند همانطور كه ممكن است در ميان رعيت پادشاهي، كسي پيدا شود، كه از او اوليتر و فاضلتر باشد در ميان اتباع امام هم، وجود همين كيفيت امكان دارد، به همين جهت امامت مفضول اشكالي ندارد، چنانكه عدهاي از معتزله مخصوصا معتزله بغداد، با اينكه حضرت علي (ع) را از ابو بكر افضل ميدانستند، باز امامت ابو بكر را كه به اصطلاح نسبت به علي (ع) مفضول محسوب ميشد، صحيح ميشمردند، به طور خلاصه فرقه اماميه اثني عشريه، در مورد امام معتقد بودند كه:
1- امام بايد معصوم باشد، هيچ داعيهاي از دواعي براي ترك اطاعت و ارتكاب معصيت عمدا يا سهوا در او موجود نباشد و در اين قول، اسماعيليه نيز با اماميه شريكند.
2- امام بايد افضل مردم زمان باشد.
3- امام بر حق، بعد از حضرت رسول به نص صريح حضرت علي (ع) و بعد از آن حضرت، يازده فرزند او هستند كه همه معصوم و در عهد خود افضل خلايق بودند به عبارت ديگر، فرقه اماميه ميگفتند كه امام بايد منصوص عليه باشد. و تنصيص بايد از جانب خدا، يا پيغمبر يا امام سابق صورت گيرد.» «1»
امام و خليفه: پس از پايان حكومت خلفاي راشدين، بين فقها و صاحبنظران عالم اسلام راجع به وظايف و حدود اختيارات امام و خليفه، اختلاف نظرهائي پديد آمد. تفتازاني بين خليفه و امام اختلاف اساسي قايل است و ميگويد: «... شيعه معتقدند كه امامت اخص از خلافت است، به عبارت ديگر كاملتر، لذا كسي را ميتوان امام خواند كه بحق، صاحب اين عنوان باشد ... اما خليفه كسي است كه عملا سلطه خلافت را در دست دارد. و اي بسا كه صاحب
______________________________
(1). خاندان نوبختي، اقبال آشتياني، ص 54 به بعد (به اختصار)
ص: 126
حق نيست ... ماوردي ميگفت، امارت و حكومت دو نوع است امارت استكفا، و امارت استيلا، نوع اول امارتي است كه والي يا امير از طرف خليفه انتخاب ميشد، و مطيع دار الخلافه بود، ولايتهاي دوره اموي و اولين دوره عباسي، تمام از اين نوع بود. نوع دوم يا امارت استيلا، امارتي بود كه امير به زور و عليرغم اراده خليفه، به امارت همراه با تعدادي لقب براي او ميفرستد، اين امير متقابلا نام خليفه را در خطبهها ياد ميكرد. و ساليانه مبلغي پول به دار الخلافه روانه ميساخت.» «1» با گذشت زمان، جمعي از فقها و صاحبنظران براي حفظ وحدت اسلام و برخورداري از نعمت امنيت و جلوگيري از جنگهاي فئودالي و خونريزي، گفتند هركه فاتح است، امام است. و از عدالتخواهي و اهليت امام و خليفه بحثي جدي به ميان نياوردند.
ماوردي ميگفت: امام بايد با صلاحديد و مشورت با اهل الحل و العقد انتخاب شود و اين جماعت بايد عادل، عالم و صاحب رأي و تدبير باشند، و بر اوضاع و احوال اجتماع و سياست روز آشنا باشند.
ولي چنانكه ديديم، در دوران بعد از اسلام، چون اعراب و جامعه اسلامي رشد و بلوغ فكري نداشتند، هرگز خلفا و زمامداران عالم اسلام، بنحوي آزاد و دموكراتيك و با مراجعه به آراء عمومي و يا لااقل با جلب موافقت «اهل الحل و العقد» برگزيده نشدند. بلكه خلافت يا از طريق ارث به اشخاص ميرسيد يا خليفه به وسيله هيأت حاكمه و فرماندهان نظامي به اين مقام منصوب ميشد و فقها و حجج اسلام نيز، مردم را به اطاعت خليفه تبليغ و تحريض ميكردند و اميدوار بودند كه خليفه ضمن حفظ و حمايت دين، اختلافات مسلمانان را حل، و ماليات را به نحوي عادلانه وصول كند. صاحبنظران اهل سنت و جماعت در جواب اين سؤال كه اگر خليفه مسلمين يا امام، وظايف شرعي و عرفي خود را انجام ندهد ميتوان او را عزل كرد يا خير، اكثرا سكوت كردهاند و بعضي چون ابن حنبل ميگويد، اگر خليفه روبراه نبود، نبايد او را عزل كرد و از او به بدي ياد نمود و صريحا ميگويد «فتجب طاعة الامام و لو جائرا.» بيشتر مستشرقين با توجه به اينگونه اظهارنظرها، امامت را نوعي حكومت استبدادي و مطلقه خواندهاند، مرگوليوث «2» مينويسد: امامت حكومتي است مطلقه، امام در مقابل كسي مسئول نيست حتي اگر مرتكب قتل شود ارنولد مينويسد: «خلافت حكومتي است ظالمانه و استبدادي، و خليفه از اختيارات نامحدود برخوردار است. در اين حكومت وظيفه مردم، تنها اطاعت كردن است.»
البته پارهاي از علماي سني، فتوا به عزل امام جاير دادهاند چون الماوردي، و ابن حزم و غزالي. ولي همين عده با دليل و اصرار، امت را دعوت به صبر در برابر حكمرانان ناصالح ميكنند. و در واقع از طرفي حكم عزل او را ميدهند، و از طرفي ديگر اطاعت از او را واجب ميدانند. به نظر اين عده، بهتر است اينگونه فرمانروايان با اندرز و راهنمايي و امر به معروف، به
______________________________
(1). حكومت اسلامي از نظر ابن خلدون، ص 79 به بعد
(2).Margoliouth
ص: 127
راه راست هدايت شوند. شورش يا به قول فقها فتنه در هيچ شرايطي جايز نيست، و به اين مثل استناد ميجويند كه شصت سال ظلم به از يك سال فتنه است. غزالي جزو كساني است كه معتقدند، كه خلع خليفه در صورتي كه موجب خونريزي و فتنه نگردد، جايز بوده و گماردن ديگري به جاي او منعي ندارد ... معتزله، خوارج، زيديه و گروهي از مرجئه ميگويند كه بايد خليفه جاير را به زور شمشير بركنار كرد، به عقيده اين فرقهها اگر خليفه به مسئوليتهاي خود عمل نكرد، قيام مسلحانه امري واجب است.
... خوارج نظرشان در اين باره از همه روشنتر است. «... اگر امام تغيير روش داد و به ظلم گرائيد بايد او را عزل كرد و به قتل رسانيد.» زيديه ميگويند پاسخ ستمگران شمشير است وظيفه هر مسلماني است كه در قيام مسلحانه عليه امام ظالم همكاري كند، زيديه بر آن بودند كه هر وقت شماره داوطلبان قيام مسلحانه به شماره جنگجويان غزوه بدر رسيد، قيام عليه پيشوايان ظالم واجب ميشود، عدهاي ديگر بر آنند كه هرگاه شماره طرفداران حق، به نصف طرفداران اهل جور رسيد، قيام واجب است. اما درباره قتل يا ترور، تنها خوارج اين كار را صحه گذاشتند.
مسأله اطاعت و حدود آن: ... آيا هركسي كه بر مسند قدرت است، واجب الاطاعه است؟ پاسخ فقهاي سني مثبت است ... شايد دليل آن در رد شورش عليه ستمگران، خاطرات تلخي است كه از شورش خوارج و پارهاي از فرقههاي شيعه در تمام مدت خلافت بني اميه و اوايل خلافت عباسيان داشتند. اين استدلال نيز قابل بحث است.
همه فقهاي سني اطاعت از كارهاي خلاف شرع را تجويز نكردهاند، غزالي ميگويد: «ان طاعة الامام لا تجب علي الخلق الا اذا دعاهم الي موافقه الشرع (الرد علي الباطنيه، ص 108) در مورد فرمانروايان ستمگر، غزالي معتقد است كه بهتر است از ايشان كنارهگيري كرد و با آنان رفت و آمد نداشت.
به نظر شيعه اثني عشري و اسماعيليه، امام بايد معصوم باشد، اگر امام جايز الخطا باشد، در آن صورت امكان سركشي و عدم اطاعت از او پيش ميآيد. و اين مخالف فرمان اطاعت است، كه در آيه أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ آمده است ...» «1»
اگر معصيتي از امام سر زد، مرتبه او از عوام نيز پستتر است و امامت كسي كه از رعيتش دونتر باشد، قطعا باطل است.
«خوارج در مورد امام، نظر خاصي دارند، به نظر ايشان هركس از هرقبيله و نسب و موقعيت اجتماعي، ميتواند امام شود. لذا خوارج خلافت قريش را قبول نكردند. حتي معتقد بودند، بهتر است خليفه غير قريش باشد تا بتوان در صورت لزوم او را عزل كرد، يا به قتل
______________________________
(1). احياء علوم الدين، محمد غزالي، ج 2، ص 112
ص: 128
رسانيد، به نظر آنها امامت امام، تا زماني معتبر است كه از جاده عدل خارج نشود. در صورت ظلم يا تخطي از احكام شرع، بايد او را كشت يا بركنار كرد ...» «1»
به نظر غزالي ولايت داشتن كار بزرگست و خلافت حق است در زمين چون بر سبيل عدل بود. و چون از عدل و شفقت خالي بود خلافت ابليس است، هيچ سبب فساد، عظيمتر از ظلم والي نيست و اصل ولايت داشتن علم و عدل است ... والي بايد «در واقعهاي كه او را پيش آيد تقدير كند كه او رعيت است و ديگري والي، هرچه خود را نپسندد هيچ مسلمان را نپسندد ...
انتظار ارباب حاجات بر درگاه خود، خوار ندارد ... تا مسلماني را حاجتي پيش آيد، به هيچ عبادت نافله مشغول نشود ... در همه چيزها بايد قناعت نگاه دارد كه بيقناعت، عدل ممكن نشود ... هر آنكسي را كه بر مسلمانان ولايت دادند بايد ايشان را چنان نگاه دارد كه اهل بيت خويش را ... حاكم بايد بدان قناعت نكند كه خود از ظلم دست بدارد، ليكن عاملان و نايبان و چاكران خويش را مهذب كند، و به ظلم ايشان رضا ندهد ... بدان كه عدل از كمال عقل خيزد و كمال آن بود كه كارها چنانكه هست بيند و حقيقت و باطن آن را دريابد و به ظاهر آن غره نشود.» «2»
استاد همائي در مقدمه نصيحة الملوك غزالي مينويسد: «... جمهور شيعه وجوب اطاعت را مقصور بر سلطان عادل يعني پادشاه دادگر و دادگستر ميدانند ... در خصوص روايات و متون اقوال فقهاي شيعي نيز اكثر در تحت عنوان «اولي الامر» سلطان عادل را مفترض الطاعه شمردهاند نه مطلق «سلطان» را ...» «3» غزالي در حدود هشت قرن پيش در بحبوحه ظلم و استبداد به سلاطين بيداردلي كه در منجلاب آز و استبداد غوطهور نشدهاند چنين ميگويد: «بدان اي سلطان عالم، كه دنيا منزلگاهست نه قرارگاه و آدمي در دنيا به صورت مسافريست كه رحم مادر اول منزل اوست و گور و لحد آخر منزل اوست و وطن و قرارگاه پس از آنست، و هرسالي كه از عمر ميگذرد چون مرحلهايست ... عاقل آن بود كه در منزلگاه دنيا جز به زاد راه مشغول نشود و از دنيا به قدر حاجت كفايت كند و هرچه بيش از حاجت جمع كند زهر قاتل بود ... پس هر چند كه جمع بيش كند، نصيب او از پوشيدن و خوردن بيش نبود و باقي همه حسرت و غم بود كه بوقت مرگ، جان كندن بروي دشخوار (دشوار) ... مثال دنيا چون سايهايست كه دروي نگري ساكن نمايد، و خود بر دوام ميرود ... و هرلحظتي كمتر ميشود، مانند دنيا كه از تو ميگريزد و ترا وداع ميكند و تو از آن غافل و بيخبر.» «4»
______________________________
(1). حكومت اسلامي از نظر ابن خلدون، ص 98 به بعد (به اختصار)
(2). تلخيص از: كيمياي سعادت، ص 409
(3). نصيحة الملوك، مقدمه، ص 13
(4). همين كتاب، ص 52
ص: 129
نقش افكار عمومي در قرونوسطا
از دموكراسي قبيله تا استبداد مطلق
چنانكه اشاره شد در دوره خلفاي راشدين افكار عمومي و نظريات خيرانديشان تا حدي مورد توجه قرار ميگرفت. ولي از عهد عثمان دموكراسي اسلامي رو به فراموشي رفت. و تلاش و كوشش علي (ع) در راه استقرار يك حكومت مبتني بر عدالت و تقوي، در نتيجه انحراف سران عالم اسلام بسوي ماديات و نبودن رشد اقتصادي و اجتماعي، به جائي نرسيد. پس از روي كار آمدن بني اميه، روش عثمان دنبال گرديد. و خلفا با تهديد و تطميع، مخالفان خود را رام ميكردند.
جرجي زيدان مينويسد: «سياست آن روزها، چنان بود كه زبان و قلم و قدم مخالفان را با پول به نفع خود برميگردانيدند، چه كه عدهاي از علويان و خوارج و مانند آنها، پيوسته از گوشه و كنار به مخالفت برميخاستند. و مانند هميشه كساني بودند كه به مقام خلافت حسد ميورزيدند و منتظر فرصت ميشدند تا حمله خود را آغاز كنند در آن دوره رجزخواني و خطابه سرايي بيش از مطبوعات امروز، در افكار عمومي مؤثر بود. و خلفاي خردمند اين مدعيان را با مستمريهاي سالانه و ماهانه و جايزههاي موقت، خاموش ميكردند. چنانكه پادشاهان و سياستمداران امروز با نامهنگاران همين معامله را مجري ميدارند و با پرداخت مقرري سالانه، آنها را آرام و خاموش ميكنند و يا آنان را وادار ميسازند كه به وسيله نگارش، افكار عمومي را برانگيزند و دستههاي مختلف را متحد سازند، شاعران و خطيبان آن روز، مانند، نامهنگاران امروز بودند و از آنرو عجب نيست كه خلفا براي جلب رضايت آنان پول خرج كنند.
نخستين كسي كه در اسلام اين رسم را معمول داشت، معاويه بود كه فحش و ناسزا را به گوش خود ميشنيد و كيفر آن را پول ميداد ... خلفاي بعد از معاويه نيز اين روش را تعقيب كردند و براي سران خاندان بني هاشم و ابو طالب مقرري تعيين نمودند و از كساني كه بيم داشتند، بيشتر ملاحظه ميكردند و پولهاي بيشتري ميدادند و غالب بخششهاي خلفا به شعراء و اشخاصي كه به ديدن آنها ميرفتند، روي همين نظرها بوده است، بعضي اوقات به اشخاص با نفوذ پولهائي ميدادند تا آنان نفوذ خود را براي ياري خليفه و مخالفت با رقيبان خليفه به كار برند. مثلا در سال 381 علي بن حسين مغربي كه مردي بانفوذ بود، از بغداد از پيش خلفاي عباسي به مصر نزد عزيز فاطمي آمد، خليفه سالي شش هزار دينار براي او مستمري برقرار كرد و او را جزء شيوخ مملكت معرفي نمود.» «1»
خلفاي بني عباس هم براي انحراف افكار عمومي، از شعر و خطابه استفاده ميكردند.
منصور در آغاز حكومت خود، به شعرا ميدان نميداد و با جايزه مختصري، آنان را مرخص ميكرد در نتيجه، شاعران به علويان كه رقيب عباسيان بودند روي آوردند و در مدح
______________________________
(1). جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلام، پيشين، ج 2، ص 85- 184 به بعد (به اختصار)
ص: 130
محمد بن عبد اله علوي، در مدينه شعرها سرودند. منصور براي درهم شكستن نفوذ معنوي رقيب خود تلاش بسيار كرد و سرانجام با شعرا يعني دستگاه تبليغاتي آن دوران از در دوستي درآمد و جانشينانش نيز از روش او پيروي كردند. شعرا نيز كه مردمي ابن الوقت و از ديرباز غلام پول و زور بودند براي خوشآمد عباسيان به هجو علويان پرداختند «هارون بيش از ساير خلفاي عباسي به هجو علويان علاقهمند بود و مروان بن ابي حفصه فقط به هجو اهل بيت، خود را نزد هارون مقرب ساخت. وزيران عباسي مانند خلفاي عباسي، شاعر را عزيز و مكرم ميداشتند.
جعفر برمكي وزير هارون شاعران را زوار لقب داد و پيش از وي شاعران را سائل (گدا) ميخواندند ...
«دعبل خزاعي در هجو مأمون ميگويد:
آيا مأمون مرا ناديده ميانگارد، مگر يادش رفته كه ديروز سر برادرش بالاي نيزه رفت؟
مأمون بداند كه قوم من برادر او را كشتند و او را به خلافت رسانيدند.
قوم من مأمون را از پستي برآورده نام نيك دادند و بلندمرتبه ساختند و مأمون با صبر و شكيبائي تحمل ميكند.» «1»
«علاوه بر مستمريها، عده زيادي كه شماره آنان به چند هزار ميرسيد، به نام اطرافيان و هواخواهان و (ارادتمندان) گرد خليفه و اميران و وزيران و بزرگان جمع ميشدند و مقرريهاي گزافي از آنان ميگرفتند كه البته محل پرداخت آن از بودجه دولتي بوده است.» «2» بذل و بخششهاي نامحدود و بيحساب خلفا و وزراي آنان، موجب عدم تعادل بودجه گرديد به طوري كه آخرين خلفاي عباسي، قادر نبودند مقرريهايي كه براي شخصيتهاي مختلف و خاندانها معين شده بود، بپردازند، ابتدا براي تعديل بودجه روزهاي ماه را از سي روز به چهل يا نود يا صد و بيست روز افزايش دادند يعني اگر سابقا به شخصي پس از سي روز، هزار دينار ميدادند در دوران ورشكستگي، پس از چهل يا پنجاه يا نود روز، همان مبلغ را ميپرداختند. و گاه براي پرداخت همان مبلغ هم پول نبود. و سپاهيان و مردم سر به شورش برميداشتند.» «3»
براي بيعت گرفتن نيز از دوره بني اميه به بعد، مردم صاحب قدرت و ذينفوذ را ميخريدند. در دوره نخستين خلفاي عباسي، براي تحكيم اساس بيعت، نظر موافق اهالي مكه و مدينه را جلب ميكردند. پس از معتصم، بيعت بكلي رنگ دادوستد به خود گرفت و جنبههاي دموكراتيك و ملي خود را از دست داد. يعني هركس پول داشت و سپاهيان از او حمايت ميكردند، خليفه ميشد. براي آنكه خوانندگان به طرز بيعت گرفتن و حدود مداخله مردم در انتخاب خليفه آشنا شوند سياست ناجوانمردانه مأمون را با امام رضا ذكر ميكنيم:
______________________________
(1). جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلام، پيشين، ج 3، ص 160 (به اختصار)
(2). همان كتاب، پيشين، ص 185 (به اختصار)
(3). همان، ص 187 (به اختصار)
ص: 131
بيعت طاهر با امام رضا
ذو اليمينين: پس از آنكه مأمون تصميم گرفت كه امام رضا را به وليعهدي خود برگزيند و با اين اقدام خلافت را از عباسيان به علويان منتقل كند مأمون نامهاي نوشت و با معتمدي نزد طاهر فرستاد، با اينكه حضرت رضا از قبول اين پيشنهاد كراهت داشت سرانجام به امر خليفه پذيرفت. بيهقي در پيرامون اين واقعه مينويسد: «در شب طاهر نزديك وي آمد سخت پوشيده و خدمت كرد نيكو و بسيار تواضع نمود و آن نامه به خط مأمون بر وي عرضه كرد و گفت نخست كسي منم كه به فرمان امير المؤمنين خداوندم، ترا بيعت خواهم كرد و چون من اين بيعت بكردم با من صد هزار سوار و پياده است، همگان بيعت كرده باشند، رضا دست راست را بيرون كرد تا بيعت كند چنانكه رسم است، طاهر دست چپ پيش داشت، رضا گفت اين چيست، گفت راستم مشغول است به بيعت خداوندم مأمون و دست چپ فارغ است از اين پيش داشتم، رضا از آنچه او بكرد او را بپسنديد و بيعت كردند.» «1»
چون رضا (ع) را به مرو آوردند «مأمون خليفه در شب بديدار وي آمد و فضل سهل با وي بود و يكديگر را گرم ببوسيدند و رضا از طاهر بسيار شكر كرد و آن نكته دست چپ و «بيعت» بازگفت، مأمون را سخت خوش آمد ... گفت اي امام، آن نخست دستي بود كه به دست مبارك تو رسيد و آن چپ را راست نام كردم و طاهر را ذو اليمينين خوانند سبب اين است.» «2»
چنانكه ديديم بيعت، يعني موافقت مسلمانان با زمامدار و خليفه جديد، چه در صدر اسلام و چه در دوره خلفاي بني اميه و بني عباس بطور طبيعي، دموكراتيك و آگاهانه و با مراجعه به افكار عمومي، صورت نميگرفت، بلكه گروههاي رقيب يعني اشراف و زعماي عرب، بدون توجه به مصالح اكثريت براي به كرسي نشاندن شخص موردنظر، تلاش ميكردند، و در اين ميان كسانيكه نيروي نظامي و اقتصادي بيشتري داشتند در ميدان رقابت پيروز ميشدند. مركز تجمع مردم مساجد، بازارها، تكيهها و كاروانسراها بود، هدايت افكار عمومي به علت اختلافات مذهبي، بيخبري و فقدان رشد اجتماعي كار آساني نبود نه تنها بين شيعه و سني بلكه بين چهار فرقه اساسي اهل سنت و جماعت نيز غالبا جنگ و نزاع بود، حنبليها با شافعيها و شافعيها با اشعريها بر سر اصول و فروع مذهبي جنگ و جدال ميكردند و گروههاي مختلف سياسي كه براي حكومت و فرمانروائي تلاش ميكردند غالبا از اين اختلافات براي دست يافتن به هدف سياسي خود استفاده ميكردند.
تجلي افكار عمومي جنگها و تظاهرات اجتماعي و مذهبي در بغداد بين سالهاي 450 تا 484
هانري لائوست در كتاب سياست و غزالي به آشوبهاي اجتماعي و مذهبي نيمه دوم قرن پنجم اشاره ميكند و مينويسد: «در سي سال اول حيات غزالي، دنياي علما نيز به پرآشوبي دنياي امراء بود. اين آشوبها تنها از كشمكش ميان رهبران مذهبي نتيجه نميشد، بلكه مقامات سياسي نيز، در آن دست داشتند، گاهي تحريك ميكردند و غالب اوقات براي آرام كردن متنازعان وارد صحنه ميشدند، ولي
______________________________
(1). بيهقي، ص 171، به بعد
(2). همان كتاب، همان صفحه
ص: 132
نبايد از خاطر برد كه مردم نيز در اين آشوبها سهم داشتند و شركت ميكردند.»
در عصر آل بويه، سنيان و شيعيان كه هركدام در محلههاي خاص خود و جدا از يكديگر زندگي ميكردند، به طور مداوم باهم در حال نزاع و زدوخورد بودند، سپس اين نزاع، جاي خود را به نزاع ميان مذاهب مختلف تسنن بخشيد. مثلا حنبليه كه مذهب غالب بود ... و از جانب گروههاي مختلف فعال نظير اصحاب عبد الصمد حمايت ميشد، به سختي ميتوانست در مقابل سياست نظام الملك كه ميكوشيد شافعيه و اشعريه را مذهب و مسلك رسمي دولت سازد ساكت بماند. از سوي ديگر حنفيه كه در عصر قادر و قايم بر سر تسخير دولت با شافعيه در كشمكش شديدي بود نميتوانست شاهد توسعه نظاميه و توفيق مذهب رقيب باشد و عكس العملي از خود نشان ندهد، به همين سبب در همان سالي كه نظاميه افتتاح شد، يكي از «اغنياي حنفي به نام ابو سعيد مصطفوي بنايي بر قبر ابو حنيفه بنيان نهاد، در مقابل آن مدرسهاي براي تعليم فقه حنفي ساخت، در عصر غزالي اين مدرسه، مهمترين مدرسه حنفي بغداد بوده است.» «1»
سپس نويسنده از تظاهرات دستهجمعي حنبليان و حركت آنان به سوي مقر خلافت سخن ميگويد و مينويسد: «شديدترين تظاهرات در سال 414 صورت گرفت. در اين تظاهرات حنبليان و شافعيان شركت داشتند و مانند دفعه قبل رهبري آنان با شريف ابو جعفر بود ولي ابو اسحق شيرازي مدرس نظاميه نيز صلاح ديد كه در تظاهرات شركت جويد. اهم خواستههاي تظاهركنندگان عبارت بود از مجازات شرابفروشان، بستن عياشخانهها و جمعآوري سكههاي تقلبي. خليفه كه در تنگنا قرار گرفته بود اظهار داشت كه با اصل خواستههاي متظاهرين موافق است ولي نميتواند بدون مراجعه به مقامات سلجوقي، تصميمي در اينباره اتخاذ نمايد.» بطور كلي در عهد سلاجقه در جهان اسلامي و بخصوص در بغداد نمونههاي گوناگوني از تجلي افكار عمومي به چشم ميخورد. در نيمه دوم قرن پنجم غالبا بين اشعريان و حاميان نظام الملك با حنبليان و شيعيان بر سر مسائل مذهبي، سياسي و اقتصادي اختلافاتي بروز ميكرد و منتهي به تظاهرات و جنگهاي موضعي ميشد «اشعريان، خليفه را به حمايت از حنبليها متهم ميكردند و شيعيان در اين زمان از خليفه فاطمي مستنصر جانبداري مينمودند.» «2» در اين جريانات خليفه از قدرت نظامي و شخصيت سياسي كافي برخوردار نبود سياستي اعتدالي پيش گرفته بود. در سال 470 «در حالي كه گمان ميرفت پس از عزيمت قشيري نظم و آرامش برقرار خواهد شد يكي از طلاب نظاميه به نام «اسكندراني» در پيشاپيش گروهي از رفقايش در كوچههاي شهر بغداد براه افتاد و حنبليان را به كفر متهم كرد. خليفه براي جلوگيري از اختلال نظم، دستور اخراج دانشجو را صادر نمود. در جريان فتنه قشيري، دستگاه خلافت وعاظ را از
______________________________
(1). سياست و غزالي، ترجمه مهدي مظهري، ص 64 به بعد
(2). همان، ص 67
ص: 133
ايراد وعظ ممنوع كرده بود. در سال 473 اين ممنوعيت با قيد شرايطي لغو شد، و همه چيز حالت عادي خود را پيدا كرده بود كه ناگهان شخصي به نام «بكري» به بغداد آمد و با كسب اجازه از نظام الملك در نظاميه به وعظ و تعليم مكتب اشعري پرداخت، اين امر موجب بروز سه حادثه مهم شد كه از خلال آنها ميتوان به استمرار منازعه ميان اشعريان و حنبليان پي برد و انعكاس آن را بر روي اهالي بغداد دريافت: حادثه اول بدين نحو شروع شد كه مردي حنبلي كه نامش مجهول ماند، در ضمن خطبهاي شديدا به نظاميه حمله كرد و گفت: «مدرسهاي كه اين مرد طوسي (نظام الملك) بنا كرده هدفش از بين بردن دين و تطميع بيدينانست» سپس حاضران را تهييج كرد كه نظاميه را درهم بكوبند.
سخنران را نزد ابن عقيل يافتند، از آنجا بيرون كشيدند، شلاقش زدند و حبسش كردند. در شوال سال 475، حادثه ديگري بوقوع پيوست. هواداران بكري به خانه قاضي ابو الحسين متوفي به سال (526) مورخ حنبلي مذهب و فرزند قاضي ابويعلي حملهور شدند، كتابخانه او را غارت كردند ... در همان ماه شوال و چند روز پس از حادثه اخير، بكري تحت حفاظت شحنه در مسجد المنصور به منبر رفت و حنبليان را كافر اعلام كرد و در عوض از پايهگذار مذهب حنبلي ستايش نمود، خليفه بالاخره بكري را نفي بلد كرد.» «1»
اختلافات فرقهيي:
شيعه با استفاده از اختلافات داخلي اهل سنت مجددا سربرداشت. قبلا در سال 471 شحنه خليفه در بغداد سازمان نيمه نظامي جوانان «فتيان» را كه توسط شخصي بنام عبد القادر هاشمي و نيز ابن رسول رهبري ميشد سركوب كرده بود. فتيان كه در مسجد شيعي «براثاء» اجتماع كرده بودند، متهم به همكاري با فاطميان مصر شده بودند. بايد گفت كه منازعات ميان سنيان و شيعيان اماميه، هيچگاه آرامش كامل نيافته بود و اينبار با چنان شدتي بروز كرد كه بحرانيترين روزهاي عصر آل بويه را به خاطر ميآورد. در سالهاي 478- 481 برخوردهاي خونيني ميان دو فرقه به وقوع پيوست. در سال 482 وضعيت باز هم وخيمتر شد و زدوخوردهائي كه از 29 صفر 482 آغاز شده بود تا جمادي الاول همان سال ادامه يافت- در جريان زدوخوردهاي سال 482 قسمتي از كرخ، محل شيعيان غارت شد و به نظر ميرسيد مهاجمان ميخواستهاند شيعيان را وادار به قبول تسنن كنند. در اين حوادث، عده زيادي كشته شدند. خليفه مقتدي براي خاتمه دادن به حوادث و آرام كردن شورشيان مجبور شد از صدقه امير حله كه به داشتن تمايلات شيعي معروف بود كمك بخواهد. عصبانيت محافل سني به درجهاي رسيد كه عليه سياست خليفه و وزيرش ابو شجاع تظاهرات شديدي ترتيب دادند.
تظاهركنندگان، خليفه و وزير را به حمايت از شيعه متهم ميكردند. و در كوچههاي بغداد فرياد
______________________________
(1). همان، ص 69 به بعد
ص: 134
ميكردند «دين واقعي مرد، سنت از بين رفت. بدعت جاي آن را گرفت. خدا هم به رافضيان كمك ميكند! ترك اسلام كنيم! دستگاه خلافت براي برقراري نظم نه تنها بر قوه قهريه متوسل شد، بلكه از علماي شرع نيز كمك طلبيد كه با وعظ و خطابه، متظاهرين را آرام كنند. قسمتهايي از خطبهاي كه ابن عقيل به مناسبت وقوع اين حوادث، در مسجد المنصور ايراد كرد، به ما رسيده است، اين خطبه به خوبي نقش مذهبي و سياسي علما را برجسته ميكند و نشان ميدهد كه علما بنا به تقاضاي دستگاه خلافت و يا سلطنت به طور مداوم در امور جامعه شركت ميجستهاند ... ابن عقيل به اين نكته تكيه ميكند خداوند نعمت و كرم خود را به همگان و حتي به كساني كه تظاهر و اعتراض ميكنند ارزاني داشته است، خداوند سطح هزينه زندگي را تنزل داد و به ملك امنيت عطا فرموده است براي خلق رئيسي (مقصود خليفه است) برگزيده رحيم و نيكوكار و وزيري كه در هرامر خطيري به فقها رجوع ميكند و براي هرمسأله ديني از اجتماع پيروي مينمايد وزيري كه در خانه خود را، نبسته و غرور را بدان راه نداده است، در خانه وزير بروي هرفقيري گشوده است. «1»
طرز حكومت و رژيم سياسي در ايران و ممالك همجوار
نظري به دوران قبل از اسلام
راجع به سياست و راه و رسم مملكتداري و حقوق و آزاديهاي افراد جامعه، از ديرباز عقايد و افكاري از طرف متفكرين و صاحبنظران اظهار شده است. از جمله افلاطون فيلسوف نامدار يوناني در كتاب جمهوريت در قرن چهارم ق. م براي نخستين بار از زندگي اشتراكي سخن گفته و براي اصلاح زندگي اجتماعي پيشنهاد كرده است كه عموم مردم تحت تربيت قرار گيرند و ثروت و زنان از انحصار عدهاي معدود خارج شود. چه حكومت براي برآوردن نيازمنديهاي مردم به وجود ميآيد. فرد براي ادامه زندگي خود به ديگران نياز دارد. تمام افراد از روز تولد، با خصايص و استعدادهاي مختلف به وجود ميآيند، دولت بايد با در نظر گرفتن اين خصوصيات كارها را ميان اهالي شهر تقسيم كند. افلاطون از مساوات اقتصادي سخن ميگفت و پيشنهاد ميكرد كه همه بايد بر سر يك ميز باهم غذا بخورند و باهم بدون تكلف زندگي نمايند همانطور كه ثروت بايد بين مردم مشترك باشد، زنان و بچهها نيز مال همهاند با اين حال افلاطون با مساوات سياسي موافق نبود، وي طرفدار حكومت اشراف بود. به نظر او زمامداران در حكم سر و سپاهيان و قواي تأمينيه به منزله سينه، و پيشهوران و كشاورزان مانند شكم ميباشند.
ارسطو يا معلم اول 384- 322 انسان را حيواني سياسي ميشمرد و چون بين بردگان و صاحبان برده اختلاف اصولي قايل بود، اين تباين را امري ضروري ميشمرد، ارسطو حكومت
______________________________
(1). همان، از ص 70 به بعد
ص: 135
جمهوري را به معني اخص، اختلاطي از اوليگارشي و دموكراسي ميداند، و ميگويد حكومتهايي را جمهوري ميخوانند كه تمايل به دموكراسي دارند، و حكومتهايي اشرافي هستند كه بيشتر به طرف اوليگارشي متمايلند.
ارسطو با حكومت جباران و مستبدان مخالف است و اعمال شخص جبار را بدين نحو توصيف ميكند: سركوب كردن گردانفرازان، راندن مردان قويدل، جلوگيري از تشكيل اجتماعات، مبارزه با آموزش و بيداري افكار.
... ارسطو علت اساسي كليه انقلابات اجتماعي را در اختلاف در زندگي مادي مردم ميدانست. و ميگفت در محيط اجتماع، عدهاي در رفاهيت، و جمعي در بدبختي به سر ميبرند.
و همين منشأ اختلاف و مبارزات اجتماعي و سبب اصلي تغيير دولتهاست. در كتاب سياست خود، ارسطو براي نخستين بار از اصل تفكيك قوا سخن ميگويد. به نظر او: «حكومت داراي سه قدرت است، و قانونگزار خردمند، بايد حدود هريك از اين سه قدرت را بازشناسد. اگر اين سه قدرت به درستي سازمان يابد، كار حكومت يك رويه است (يعني روشن است) اختلاف در شيوه تنظيم اين قدرتهاست كه مايه اختلاف در سازمان حكومتها ميشود.
نخستين اين سه قدرت، هيأتي است كه كارش بحث و مشورت درباره مصالح عام است.
دومين آنها به فرمانروايان و مشخصات و حدود صلاحيت و شيوه انتخاب آنها مربوط ميشود.
سومين قدرت، كارهاي دادرسي را دربرميگيرد.» «1» تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج4 135 نظري به دوران قبل از اسلام ..... ص : 134
در چهار قرن قبل از ميلاد ابراز گرديد، به مرور زمان رشد و تكامل پيدا نكرد.
در ميان مكاتب فلسفي و سياسي يونان قديم، بعضي از رواقيون، سخت انساني و مترقي فكر ميكردند: زنون «2» (310 ق. م) از يك جمهوريت جهاني بر پايه برابري و مساوات سخن ميگفت. به نظر عدهاي از افراد اين مكتب رژيم بردگي بايد از بين برود، نبايد بين غلام و آزاد اختلافي وجود داشته باشد. بايد كاري كرد كه كليه اقوام و ملل عالم از هرطبقه و نژاد، از حقوق و مزاياي اجتماعي، به طور يكسان برخوردار شوند. به اين ترتيب رواقيون برغم ارسطو، به جاي حمايت از دموكراسي طبقات ممتاز، موافقت خود را با دموكراسي و آزادي عموم افراد بشر اعلام كردند، و در راه اشاعه و اجراي مقاصد اجتماعي خود، تا حد امكان، سرسختي و پافشاري نشان دادند.
جمهوريت در روم قديم
با اينكه كلمه رپوبليك «3» يا جمهوري به معني امور عامه يا امور جمهور است، در روم قديم، مانند آتن، هميشه اغنيا و شريفزادگان تشكيلات سياسي و اقتصادي مملكت را به دست نمايندگان خصوصي
______________________________
(1). ارسطو، سياست، ترجمه دكتر حميد عنايت، ص 188
(2).Zenon
(3).Repoblique
ص: 136
خود ميسپردند. در روم قديم پس از سقوط رژيم سلطنتي، شريفزادگان، مناصب مهم مملكتي را كه عبارت از مقام كنسولي و سنا و مجمع بود، به دست نمايندگان خود سپردند. دو نفر كنسول، براي مدت يك سال به عنوان رؤساي قوه مجريه خدمت ميكردند، هريك از دو كنسول ميتوانست اقدامات كنسول ديگر را به استفاده از حق «وتو» متوقف سازد. بنابراين اجراي سياستي كه مورد موافقت هردو كنسول نبود، امكان نداشت. تعداد نمايندگان سنا، سيصد نفر بود و كنسولها به نظر سنا، احترام ميگذاشتند.
مجلس سنا مظهر دموكراسي اشرافي در روم قديم بود. كنسولها مكلف بودند در امور مهم سياسي و اجتماعي با آنان مشورت كنند. مهمترين كارهاي اين مجلس عبارت بود، از تعيين تاريخ انتخابات، رفع اختلافات بزرگان، پذيرفتن سفراي خارجي و اعزام نماينده به خارجه، تصويب جنگ و عقد صلح- (در مجلس سنا نخست رئيس مجلس، موضوع مذاكره را بيان ميكرد، سپس نظر نمايندگان را كه در يمين و يسار او نشسته بودند استعلام ميكرد). كرسي خطابه معمول نبود، بلكه هريك از نمايندگان به پاخاسته، جواب ميدادند و ميتوانستند هر قدر ميخواهند، صحبت كنند. و رئيس نميتوانست مانع نطق سناتورها بشود. در پايان مذاكره رأي ميدادند.
طرز انتخابات: اشخاص صاحب حقوق، يعني اقليتي كه از كار و زحمت مداوم اكثريت زندگي ميكردند و خود را به ناحق ملت روم ميخواندند، همه ساله در ماه ژويه در ميداني مجتمع ميشدند و در امور مهم، نظير عقد صلح، اعلان جنگ، تعيين نمايندگان و حكام و قضات و غيره نظر خود را اظهار ميكردند. در اين دوره نيز داوطلبان نمايندگي، از راه رشوه، دروغ و رياكاري مردم را فريب ميدادند. مبارزات طبقاتي در روم قديم مانند مبارزات كنوني اجتماعات بشري، ريشه اقتصادي داشت. طبقه خواص (پاتريسينها) از كليه حقوق اجتماعي برخوردار بودند، در حالي كه عوام (يا، پلبينها) از هرگونه حق اجتماعي بينصيب بودند.
در نتيجه يك رشته مبارزات دامنهدار، «پلبينها حقوق و امتيازاتي به دست آوردند كه شرح آنها در اين مقدمه امكانپذير نيست.» «1»
از آنچه گذشت، منظره عمومي رژيمهاي سياسي در بعضي از كشورهاي جهان متمدن قديم با رعايت كمال اختصار مورد بررسي قرار گرفت اكنون طرز حكومت در ايران باستان نيز اجمالا مورد مطالعه قرار ميگيرد.
اگر گفته هرودوت را مقرون به حقيقت بدانيم، بايد قبول كنيم در ايران در آغاز حكومت داريوش بين نجيبزادگان راجع به رژيم حكومتي بحث مفصل و جالبي درگرفت. (522- 486 ق. م).
______________________________
(1). ر. ك. مرتضي راوندي، تاريخ اجتماعي ايران، ج 1، ص 57- 331
ص: 137
«اوتانوس، طرفدار دموكراسي بود، او نجباي فارس را تشويق كرد تا قدرت حكومت را در اختيار عموم مردم گذارند، وي اظهار داشت: به نظر من بعد از اين نبايد اداره كشور را به يك فرد واحد تفويض نمود، سلطنت مطلقه نه خوشايند و نه دلپذير است.
و بر شما معلوم است كه كمبوجيه تا چه حد گستاخ شده بود، و نيز گستاخي گئوماتاي غاصب (برديا) را خودتان آزموديد، چگونه ميتوان سلطنت مطلقه را يك حكومت خوب دانست.
سلطان مستبد هرچه ميخواهد ميكند، بدون اينكه درباره اعمال خود به هيچ مقامي گزارش بدهد، با تقويترين مردم اگر به اين مقام عالي برسد، به زودي تمام صفات حسنه خود را از دست خواهد داد ... امتيازاتي كه پادشاه مستبد از آن برخوردار است، او را به گستاخي ميكشاند ... او فقط با پستترين افراد، روابط حسنه دارد. پستترين تملقگوئيها را ميپسندد ... قوانين كشور را لگدمال ميكند، و به شرافت زنان تجاوز مينمايد، بدون رعايت هيچ مقرراتي، هركس را كه ميخواهد تسليم دژخيم ميكند، ولي در حكومت دموكراتيك چنين نيست ... قاضي در اين حكومت به حكم قرعه انتخاب ميشود، سازمانهاي اداري بايد حساب پس بدهند، همه محاكمات بنحو علني صورت ميگيرد. بنابراين من پيشنهاد ميكنم كه حكومت دموكراتيك را برقرار نمائيم، زيرا همه چيز از مردم ناشي است.
پس از پايان سخنراني اوتانوس «مكابيز» آغاز سخن نمود و از حكومت اوليگارشي ستايش كرد. او گفت: من نيز با حكومت استبدادي مخالفم.
ولي با حكومت مردم نيز موافقت ندارم، هيچ چيز زيانبخشتر از اين نيست كه زمام كارها را به دست مردمي مخرب بسپاريم. چگونه ممكن است كارها را به دست مردمي كه نه تعليماتي ديده و نه داراي قوه تميز هستند بسپاريم ... پس بيائيد با تقويترين افراد را انتخاب كنيم و حكومت را به آنان بسپاريم.
به نظر من، خود ما، در زمره اين قبيل افراد هستيم، مطمئنا مردمان خردمند و روشنبين رأي مشورتي و اندرزهاي عالي خواهند داد.
پس از پايان سخن مكابيز «داريوش» آغاز سخن كرد و چنين گفت:
نظرياتي كه مكابيز بر ضد دموكراسي بيان كرد، به نظر من درست و پرمعني است ولي نظرياتي كه بر له حكومت اوليگارشي بيان نمود درست نيست به نظر من حكومت فرد واحد، اگر آن فرد صالح و خيرانديش باشد، بر ديگر انواع حكومت رجحان دارد. داريوش در پايان سخن خود گفت از شما
ص: 138
ميپرسم، آزادي ما از كجا آمده است؟ اين آزادي را از چه كسي گرفتهايم؟ از مردم، از اوليگارشي يا از سلطان.
بنابراين چون واضح است كه فرد واحد، ما را از اسارت نجات داده، به عقيده من بايد حكومت فرد واحد را بپذيريم. ساير نجبا پس از داريوش سخني نگفتند به اين ترتيب حكومت فردي به تصويب اشراف رسيد ...» «1»
از طرز حكومت ايران، در دوران اسكندر و جانشينان او و احترام و ارزشي كه سلوكيان براي اكثريت مردم و طبقه نجبا و اشراف ايراني قايل بودند اطلاع كافي نداريم بنظر دكتر گريشمن ايرانشناس فرانسوي و امستد محقق امريكائي پس از حمله اسكندر به ايران، شمشهاي طلا و ذخائري كه بدون كمترين حاصلي، در گنجينهها انبار شده بود، به جريان افتاد فعاليتهاي گوناگون اقتصادي در زمينه كشاورزي و صنعت و تجارت رو به وسعت نهاد و از فشار ماليات تا حدي كاسته شد، و زندگي اقتصادي ملل تابع امپراتوري اندكي بهبود يافت.
ظاهرا در اين دوره اكثريت قاطع مردم در امور سياسي مداخلهاي نداشتند، ولي «گروه ايرانياني كه با يونانيان كار ميكردند، و در اداره امور شركت داشتند، مانند اشراف مالك ايراني، داراي مزايائي بودند، سكنه شهرها مانند يونانيان تحت حمايت يك قانون، و بخشي از روستائيان نيز داراي آزادي بودند كه بعدها در زمان پارتيان و ساسانيان فاقد آن گرديدند.» «2»
از مختصات سياسي و اجتماعي حكومت اشكانيان كه قريب پانصد سال در ايران حكومت و فرمانروائي كردند، اطلاع كافي نداريم. آنچه مسلم است، در اين دوره طولاني، هرگز شهرياران خودكامه و مقتدري نظير داريوش و خشايارشا ظهور نكردند به نظر گريشمن «... اشكانيان، پادشاهان كوچك و امرا را عزل نكردند، بلكه بدين قانع شدند كه سلطنت خود را به آنان بقبولانند، و اتباع جديد خويش را وادار به اجاري احترامات و تأديه خراج كنند.» «3» 2- «با اين حال، حكام اين نواحي گاه و بيگاه عليه پارتيان يعني سلطان متبوع خود قيام ميكردند.» نويسندگان باستاني از هجده مملكت تابع پارتيان نام ميبرند كه يازدهتاي آنها ممالك «برتر» محسوب ميشدند، و هفتتاي ديگر ممالك «فروتر».
... بعضي از اين پادشاهيها مانند پارس، مسكوكاتي ضرب ميكردند. و بنابراين اختلاف چنداني بين تشكيلات آنان با تشكيلات سلسلههاي كوچك نبود ... وضع فئودالي پادشاهي پارت، كه به وضع فئودالي اروپا در قرونوسطا بسيار شبيه و مبتني بر هفت خانواده بزرگ از جمله اشكانيان بود، يادگار سنن هخامنشي ميباشد. پس از اين خانوادهها و فئودالهاي بزرگ، نجباي كوچكتر يا فارسان و در طبقه سفلي، روستائيان و رعايا قرار داشتند.
______________________________
(1). از تاريخ هرودوت، ترجمه محمد حسين تمدن (استاد دانشگاه) به اختصار
(2). گريشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمه دكتر م. معين، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 239
(3). همان، ص 663
ص: 139
روابط بين مخدومان بزرگ و اتباع كوچك آنان محكمتر از روابط نجبا با پادشاه بوده است. سلطنت پارت لزوما از پدر به پسر منتقل نميشد.
رأي اشراف كه توسط شورا يا «سنا» اظهار ميشد، بسيار ارزش داشت. شوراي مزبور قدرت سلطنتي را محدود ميكرد.
مجمع ديگر عبارت از مجمع فرزانگان و مغان بود كه فقط به منزله هيأت مشاور پادشاه، به شمار ميرفت. نجباي بزرگ، كه در آغاز، نيروي پادشاهان پارت را تشكيل ميدادند به مرور، موجب سقوط اين سلسله شدند. تشكيلات فئودالي، بدعت پارتيان نبود، اينان آنرا از هخامنشيان به ارث بردند و به سامانيان منتقل ساختند، اين وضع مدتي دراز در عهد اسلامي به شكلي كاملتر حفظ شد. بههرحال نجباي فئودال با ضعف شاهان اشكاني، در دست خود قدرتي را متمركز كردند كه اوضاع را ديگرگون ساخت و روابط شاه را با رعايا به خطر انداخت.
در سراسر تاريخ پارت، نجبا، گاهي با وسايل خصوصي خود و گاه با اتكاء به خارجيان (غالبا روم) شاهان را عزل و نصب ميكردند.
هربار كه پادشاهي در صدد تثبيت قدرت خود برميآمد، به عنوان ستمگري معزول ميگرديد. تقريبا در زمان تغيير هرپادشاه، جنگي داخلي ايجاد ميشد و بسياري از مدعيان، خود را شاه ميخواندند، بدون اينكه مردم بدانند حق با كيست.
شاهاني كه از تاج و تخت محروم ميشدند، گاه به بدويان پناه ميبردند و گاه به روميان، كه در موقع مقتضي با لژيونهاي خود، ايشان را ياري ميكردند ... پارتيان ارزش تمدن يوناني را ميدانستند، و آنرا به عنوان بخشي از جامعه ايراني، تقدير ميكردند و ارج مينهادند. بر هم زدن نظم موجود و بازگشت به وضع پيش از اسكندر، يا ايجاد وضعي جديد، برخلاف منافع دولت بود. بنابراين پارتيان، اين شهرها و مدينههاي يوناني را- كه به شكل سنگرهاي ثروت و سعادت مخدومان جديد درآمده بودند، به وضع خود باقي گذاشتند.
... حكام از افراد خاندانهاي محلي، و از جانب شاه يا مدينه انتخاب ميشدند، و شهربان (والي) به كارهاي او نظارت ميكرد. قضاة از ميان همين خاندانها برگزيده ميشدند، شهرها، اجتماعات خود را حفظ ميكردند ... گاه تضادهائي بين اشرافيت بازرگاني يوناني و سكنه ايراني و سامي، كه در طرفداري يا مخالفت با سلطنت فلان و بهمان باهم موافقت نداشتند، روي ميداد ... رفتار خيرخواهانه پارتيان نسبت به ميراث يونانيت در ايران، اهميتي عظيم در مقدرات و توسعه تمدن ايراني داشته است. اين امر باعث شد كه كشور از واژگوني و تحولات شديد بركنار بماند، و در حاليكه مملكت را به راه كمال تدريجي سوق داد، موجب گرديد كه به مرور زمان و به تدريج و تأني عنصر خارجي مستهلك شود، و در نتيجه فرهنگي ملي كه جلوه عالي
ص: 140
آن در تمدن ساساني مشهود است، پديد آيد.» «1»
شواهد و قراين تاريخي نشان ميدهد كه زندگي مردم در دوران حكومت پانصد ساله اشكانيان به مراتب از وضع مردم در اواخر عهد هخامنشيان (از دوره خشايارشاه به بعد) بهتر بود.
يعني مردم از آزادي بيشتري برخوردار بودند. ظلم و تعدي و سنگيني بار ماليات بر دوش مردم، به مراتب كمتر از سابق بوده است. حكومت اشكاني چون به صورت اوليگارشي اداره ميشده و مجلس اعيان در كار پادشاه نظارت و مداخله ميكرده است پادشاهان پارت نميتوانستند دربار و ديوان پرخرج و پرشكوهي براي خود ترتيب دهند و مخارج سنگين آنرا بر دوش كشاورزان تحميل كنند. در نتيجه كشاورزان و پيشهوران و بازرگانان كمابيش به فعاليتهاي مختلف اقتصادي دست ميزدند. ايران مانند گذشته در تجارت جهاني نقش ميانجي را ايفا ميكرد و دولت با دقت مراقب امنيت راهها بود. ولي آخرين پادشاهان اشكاني نتوانستند اين وضع معتدل و مناسب را حفظ كنند.
«پنج قرن و نيم پس از سقوط هخامنشيان، بار ديگر يكي از فرزندان رشيد پارس، سلسله ساساني را بنيان نهاد، هرگاه حكومت ساسانيان را از لحاظ رژيم سياسي و طرز فرمانروائي نسبت به طبقات مختلف، مورد مطالعه قرار دهيم، به اين نتيجه ميرسيم كه زمامداران اين سلسله به قدرت فئودالها و اشراف فتنهجو، پايان دادند، و ملوك الطوايف را بر جاي خود نشاندند و با ايجاد قشون و سازمان اداري منظم به هرج و مرجي كه در اواخر عهد اشكاني پديد آمده بود، خاتمه دادهاند. و با اين اقدامات مفيد و مثبت، به نفع ملل تابع امپراتوري، قدمهائي برداشتند.
ولي سياست آنها چنانكه قبلا ياد كرديم، در مورد تقسيم كردن افراد جامعه به طبقات مختلف و محدود و مشخص كردن ميزان قدرت و اختيارات هريك از طبقات، سياستي ارتجاعي و زيانبخش بود، با مطالعه نامه تنسر ميتوان به وحشت طبقات ممتاز، از انتقال مردم از طبقهاي به طبقه ديگر پي برد.» «2»
در قوانين مملكت، مواد و مقرراتي وجود داشت كه خون خاندانهاي بزرگ با خون خاندانهاي پست درهم نياميزد، و اموال غير منقول همواره در خاندانهاي كهن باقي بماند، در حالي كه در دوران حكومت پانصد ساله اشكانيان، حدود و قيودي به اين شدت وجود نداشت.
اكثريت مردم، بخصوص كشاورزان و پيشهوران جزء در شرايط مساعدتري زندگي ميكردند. در عهد ساسانيان سرنوشت دهقانان و مالكين كوچك نيز بدتر شده بود، كشاورزان وابسته به زمين بودند و با زمين به اين و آن منتقل ميشدند. از خوراك و پوشاك كافي و مسكني شايسته زندگي، بينصيب بودند، از تعليم و تربيت، اكثريت قريب به اتفاق مردم محروم بودند. نه تنها كشاورزان
______________________________
(1). همان، ص 664 به بعد
(2). نگاه كنيد به نامه تنسر، تصحيح مينوي، ص 56 به بعد
ص: 141
عادي، بلكه مالكين كوچك براي آنكه از ظلم و ستمگري فئودالها و مامورين دولت در امان باشند، ناچار خود و مايملك خويش را در اختيار مالكان بزرگ قرار ميدادند.
جنگ با دولتهاي خارجي و توسعه روزافزون سازمانهاي دولتي و تجملطلبي طبقات ممتاز، دولت ساساني را وادار ميكرد كه بر سنگيني بار ماليات بيفزايد. جنبش مزدكي نشانه بارزي بود از ظلم و بيعدالتي طبقه حاكم كه به منافع و مصالح اكثريت مردم نميانديشيد.
از لحاظ رژيم حكومتي، حكومت ساسانيان نسبت به حكومت اشكانيان متمركز و مترقيتر، ولي از نظر محدويت طبقاتي روش آنان ارتجاعي بود. از نظارت اعيان و روحانيان بزرگ در كار حكومت و بحث و مشاوره در مسائل مهم مملكتي، كمتر در منابع آن دوره سخني به ميان آمده است.
در تاريخ حماسي ايران مخصوصا در شاهنامه فردوسي علاقه و دلبستگي مردم اين سرزمين به فرمانروايان عادل و دادگستر به چشم ميخورد. شك نيست كه دولت يا حاكم و فرمانروا، يا راهبر جامعه، به پاداش خدمات و كوششهاي جسمي و دماغي، پايه تختش بر دوش مردم جاي ميگيرد و تا زماني كه نيرو و عنايتش به سوي مردم و در خدمت مردم است، عزيز است، و از بزرگداشت همه افراد برخوردار. اما همينكه فريب نفس سركش خود را بخورد و از صف مردم جدا شود و مردم را براي خود بخواهد، نه خود را براي مردم، ناچار حس احترام و بزرگداشت مردم از او برميخيزد. يعني آن فره ايزدي يا نيروي معنوي كه انگيزه مهر و گرايش مردم است ازو ميگسلد «1» چنانكه جمشيد به حكايت شاهنامه، پس از آن همه خدمت، چون راه استبداد سپرد، مردم از او روي گردانيدند و به تيغ انتقام خلق گرفتار آمد:
مني كرد آن شاه يزدانشناسز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس
گرانمايگان را ز لشكر بخواندچه مايه سخن پيش ايشان براند
چنين گفت با سالخورده مهانكه جز خويشتن را ندانم جهان
سخن در جهان از من آمد پديدچو من تاجور تخت شاهي نديد
شما را ز من هوش و جان در تنستبه من نگرود هركه اهريمن است
گرايدون كه دانيد من كردم اينمرا خواند بايد جهانآفرين
همه موبدان سرفكنده نگونچرا، كس نيارست گفتن نه چون
چو اين گفته شد، فريزدان ازويگسست و جهان شد پر از گفتگوي از اين گفتار فردوسي بخوبي پيداست كه خودكامگي و استبداد جمشيد، بنيان حكومت اعيان و نجبا يا اساس اريستوكراسي قديم آنان را متزلزل كرده بود و نجبا و موبدان در برابر شهريار، حق بحث و چون و چرا نداشتند همين خودخواهي و استبداد جمشيد به مرگ او پايان يافت.
______________________________
(1). دكتر محمود بختياري، زمينه فرهنگ و تمدن ايران، ص 276 به بعد
ص: 142
در شاهنامه، رستم، تنها يك پهلوان زورمند نيست، بلكه مظهر تمايلات و آرزوهاي مردم ايران است. به قول يكي از دانشمندان معاصر «... پاكدلي، انساندوستي، ايراندوستي، بزرگمنشي، بلندنظري او، صفات عاليه ايرانيان باستاني را مجسم ميكند ...» در شاهنامه، بزرگان ايران داراي شخصيتاند، دروغ نميگويند، سرشكستگي به بار نميآورند، فرمان بيدادگرانهاي را نميپذيرند ... ما براي نشان دادن اخلاقي كه شاهنامه معرف آن است چند مثال ميآوريم:
هنگامي كه كاووس با رستم به درشتي سخن ميگويد، رستم كه مظهر ملت ايران است، سر تسليم فرود نميآورد. كاري ميكند كه كاووس از در پوزش و معذرتخواهي درآيد:
تهمتن برآشفت با شهرياركه چندين مدار آتش اندر كنار
من آن رستم زال نامآورمكه از چون توشه، خم نگيرد سرم
چو خشم آورم شاه كاووس كيستچرا دست يازد به من طوس كيست؟
چرا دارم از خشم كاووس باك؟چه كاووس پيشم چه يك مشت خاك پس از آنكه بزرگان كاووس را از كرده نادم ميبينند، بار ديگر رستم را نزد كاووس ميبرند در اينباره شاه چنين ميگويد:
چه آزرده گشتي تو اي پيلتنپشيمان شدم خاكم اندر دهن در جاي ديگر فردوسي مقاومت رستم را در مقابل اسفنديار و شخصيت اخلاقي او روشن ميكند:
جهانديده گفت اين نه جاي من استبه جايي نشينم كه رأي منست
زمين را همه سربسر گشتهامبسي شاه بيدادگر كشتهام
نياكانت را پادشاهي ز ماستوگرنه كسي نام ايشان نخواست
من از كودكي تا شدستم كهنبدينگونه از كس نبردم سخن
كه گفتت برو دست رستم ببند؟نبندد مرا دست چرخ بلند!
مرا سر شود گر نهان زير سنگاز آن به كه نامم برآيد به ننگ
كاوه آهنگر
به طوري كه از داستان ضحاك و كوشش انتقامجويانه فريدون و قيام دلاورانه كاوه آهنگر برميآيد، مردم ايران از ديرباز دست به جنبشهاي اعتراضي عليه بيدادگران عصر زدهاند، چنانكه كاوه آهنگر پس از آنكه مأمورين ظلم و جور، هفده تن از فرزندان او را براي سير كردن مارهاي ضحاك به ديار نيستي فرستادند، كاوه براي آنكه هجدهمين فرزند خود را از كف ندهد، بانگ اعتراض خود را بلند كرد و خطاب به ضحاك بيدادگر چنين گفت:
خروشيد و زد دست بر سر ز شاهكه شاها منم كاوه دادخواه
ز تو بر من آمد ستم بيشترزند هرزمان بر دلم نيشتر
ص: 143 شها، من چه كردم؟ يكي بازگوي!وگر بيگناهم، بهانه مجوي!
مرا بوده هژده پسر در جهاناز ايشان يكي مانده است اين زمان!
جواني نمانده است و فرزند نيستبه گيتي چو فرزند پيوند نيست
بهانه چه داري تو بر من؟ بيار!كه بر من سگالي بد روزگار
يكي بيزيان مرد آهنگرمز شاه آتش آيد همي بر سرم! ضحاك ستمگر، كه از عاقبت كار خويش نگران بود، بر آن شد كه سندي حاكي از عدالتخواهي خود به دست اعوان ظالم خويش تنظيم كند. ولي فرياد و دادخواهي كاوه امان نداد.
معترضانه با فرزند خود محضر ضحاك را ترك گفت و چرم پارههاي خود را بر سر چوب نصب كرد، و مردم ناراضي را به قيام عليه ضحاك بيدادگر فراخواند.
چرم پاره كاوه آهنگر كه بعدها به صورت درفش كاوياني درميآيد- در مردم ناراضي شور و هيجاني ايجاد ميكند، و سرانجام كاوه به كمك فريدون، به دوران ظلم و ستم ضحاك پايان ميبخشد.
تو شاهي و گر اژدهاپيكريببايد بر اين داستان داوري
بفرمود پس كاوه را پادشاهكه باشد بدان محضر اندر گواه
خروشيد كاي پايمردان ديو،بريده دل از مهر كيهان خديو
خروشيد و برجست لرزان ز جاينه هرگز برانديشم از پادشاي
از آن جرم كاهنگران پشت پايبپوشند هنگام زخم دراي
همان كاوه، آن بر سر نيزه كردهمانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همي رفت نيزه به دستكه اي نامداران يزدانپرست!
بپوئيد كاين مهتر اهريمن استجهانآفرين را به دل دشمن است
از آن پس، هر آنكس كه بگرفت گاهبه شاهي به سر برنهادي كلاه
بر آن بيبها چرم آهنگرانبه آويختي نو به نو گوهران
ز ديباي پرمايه و پرنيانبر آنگونه گشت اختر كاويان
كه اندر شب تيره خورشيد بودجهان را از او دل پراميد بود بطوري كه از اشعار شاهنامه برميآيد، از ديرباز، در ايران، افكار عمومي نقش مهمي داشتند و در نبردهاي عدالتخواهانه، تمام قشرهاي خلق ايران از دل و جان شركت ميجستند و از ديوار و بام منازل به كمك خشت و سنگ با عمال ظلم و جور مبارزه ميكردند. اين مبارزات از بسياري جهات جنگهاي ملي (پارتيزاني) دوران اخير را به ياد مورخ ميآورد. اينك وصف قيام خلق را از زبان فردوسي بشنويم:
همه در هواي فريدون بدندكه از جور ضحاك پرخون بدند
ز ديوارها خشت، از بام سنگبه كوي اندرون تيغ و تير خدنگ
ص: 144 بباريد چون ژاله ز ابر سياهكسي را نبد بر زمين جايگاه
به شهر اندرون هركه برنا بدندچو پيران كه در جنگ دانا بدند
سوي لشكر آفريدون شدندز نيرنگ ضحاك بيرون شدند
همه پير و برناش فرمانبريميكايك ز گفتار او بگذريم
نخواهيم بر گاه، ضحاك رامرآن اژدها دوش ناپاك را فردوسي از سر خيرخواهي به مردم ميگويد كه زمام كارهاي كشور را به دست مردان مستبد و بدخواه نسپارند:
بيا تا جهان را به بد نسپريمبه كوشش همه دست نيكي بريم
نباشد همي نيك و بد پايدارهمان به كه نيكي بود يادگار
همان گنج و دينار و كاخ بلندنخواهد بدن مر تو را سودمند
فريدون فرخ فرشته نبودبه مشك و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكوئيتو داد و دهش كن فريدون توئي
مكن بد كه بيني به فرجام بدز بد گردد اندر جهان نام بد بلعمي در ترجمه تاريخ طبري ضمن توصيف نوروز باستاني، از روش آزادمنشانه و دموكراتيك يكي از شهرياران ايران «جمشيد» سخن ميگويد: «علما را گرد كرد و از ايشان پرسيد چيست كه اين پادشاهي بر من باقي و پاينده دارد؟ گفتند داد كردن و در ميان خلق نيكي، پس او داد بگسترد و علما را بفرمود كه روز مظالم، من بنشينم، شما نزد من آييد تا هرچه رود داد باشد.
مرا بنمائيد تا من آن كنم و نخستين روز كه به مظالم بنشست روز هرمز بود.»
پس از سقوط ساسانيان با اينكه از قرن سوم هجري به بعد، بسياري از كتب علمي و آثار فلسفي دانشمندان يوناني و ديگر ملل، بزبان عربي ترجمه گرديد و در دسترس دانشمندان و علماي شرق قرار گرفت، معذالك فكر بديع و تازهاي در زمينه سياست از طرف علما و جامعهشناسان جهان شرق در اختيار مردم قرار نگرفت و هيچيك از محققان در زمينه تفكيك قوا كه قرنها پيش، ارسطو از آن سخن گفته بود بحثي نكردند و سخني نگفتند و براي مبارزه با ظلم و استبداد و حفظ حقوق مردم (رعيت) كه ودايع الهي محسوب ميشدند، راهي شايسته نشان ندادند. بلكه اكثر علما و اهل نظر كوشيدند با اندرز و نصيحت، سلاطين و ستمگران زمان را به راه راست و احترام به حقوق فردي و اجتماعي مردم وادار و تبليغ نمايند.
و ما در صفحات قبل نظريات سياسي و اجتماعي مرداني چون ابن مقفع، فارابي، امام محمد غزالي و ديگر صاحبنظران را اجمالا بيان كرديم. آنها به اقتضاي شرايط اقتصادي و اجتماعي عصر خود برخلاف روح تعاليم اسلام به مبارزه سياسي و ايستادگي و مقاومت جدي در برابر ستمگران معتقد نبودند غافل از اينكه، مادام، در مقابل قدرت حاكم، قدرت جديد و محدودكنندهاي وجود نداشته باشد، حكومت مستقر و حاكم، سر تمكين فرود نخواهد آورد. و
ص: 145
به نفع اكثريت عقبنشيني نخواهد كرد. براي تحديد قدرت ستمگران فهم سياسي لازم است و جوامع قرون وسطائي رشد فكري و سياسي نداشتند اكنون ببينيم اصولا سياست يعني چه؟
فرهنگ آكادمي فرانسه ميگويد: «سياست، معرفت به كليه چيزهايي است كه به فن حكومت كردن يك دولت، و رهبري روابط آن با ساير دولتها ارتباط دارد ... بينش جديدتري، در ميان تعداد بيشتري از سياستشناسان، هوادار دارد، بينشي كه جامعهشناسي سياسي را، به مثابه علم قدرت، و فرماندهي، در كليه جوامع انساني و نه تنها در جامعه ملي ميشناسد. اين بينش به آنچه كه لئوندوگي نام آنرا تميز ميان فرمانروايان و فرمانبران ناميده است، مربوط ميشود. دوگي چنين ميانديشد كه در هرگروه انساني، از كوچكترين آن گرفته تا بزرگترين، از گذراترين تا ثابتترين آن، هستند كساني كه فرمان ميرانند و كساني كه اطاعت ميكنند، كساني كه دستور ميدهند، و كساني كه بدان گردن مينهند، كساني كه تصميم ميگيرند و كساني كه تصميم درباره آنان گرفته ميشود ... بايستي اين مفهوم «قدرت» را كه بسيار وسيع و بسيار مهم است روشن نمود. تمايزي را كه توسط دوگي، ميان «فرمانروايان» و «فرمانبرداران» انجام گرفت. آنگونه كه در بادي امر به نظر ميرسد، روشن نيست.» «1»
ارسطو قرنها پيش گفته بود كه: «دوران ظلم و جور كوتاه است، بعلاوه بايد در نظر داشت كه با تعليم و تربيت و نصيحت و اندرز، نميتوان به اندازه كافي از حس قدرتطلبي كاست.» منتسكيو ميگويد:
«... تجربيات ... نشان داده است كه هرفردي كه قدرتي حاصل كند، بدون شك در استفاده از قدرت سوءاستفاده خواهد نمود، و پا را از حد خويش فراتر خواهد نهاد. هرچند اين موضوع خيلي عجيب به نظر ميآيد، ولي حقيقتي است. براي جلوگيري از سوءاستفاده از قدرت، چارهاي نيست جز اينكه جلو تجاوزات قدرت را با قدرت گرفت، بدين ترتيب ديده ميشود كه طبق گفته منتسكيو چارهاي جز اعمال قدرت در برابر قدرت نيست.
وقتي كه براي جلوگيري از تجاوز، قدرت ديگري در مقابل آن قرار ميدهيم، دو قدرت متقابل توازن پيدا ميكنند. يعني هيچ كدام توانائي پيروزي به يكديگر را ندارند. به عبارت ديگر، هر دو قدرت در يك حالت و وضع مشتركي قرار ميگيرند. در اين وضع كه قواي آنها در حال توازن است، هيچيك از آن دو نميخواهند و نميتوانند كه به ديگري اعمال قدرت نمايند. و بدين ترتيب در چنين وضعي منطق و قانون نمودار ميشود ...»
در فرانسه تا قبل از انقلاب بورژوازي 1789 حكومت فردي، مردم فرانسه را رنج ميداد.
______________________________
(1). موريس دوورژه، جامعهشناسي سياسي، ترجمه دكتر ابو الفضل قاضي (استاد دانشگاه)
ص: 146
هولباك- (1789- 1723) فيلسوف و متفكر مادي فرانسه در قرن هجدهم ميلادي، در مورد سلاطين آن دوران چنين داوري ميكند: «ما در روي زمين فقط پادشاهان و فرمانروايان نالايق و ظالمي را ميبينيم كه خوشگذراني و عياشي و تجمل در آنها، ايجاد يك نوع رخوت و سستي نموده، تملق و چاپلوسي اطرافيان آنها را گرفتار فساد و تباهي ساخته و به قدري از آزادي سوءاستفاده نمودهاند و كسي آنها را مورد عتاب و مجازات قرار نداده كه جز تشديد تباهي و فساد، نتيجه ديگري عايد آنان نشده است، به طور كلي، اين فرمانروايان و سلاطين داراي استعداد، اخلاق و خصايص حسنه نميباشند.»
منتسكيو ميگويد: هنگامي كه در يك شخص يا در مجموعهاي از مقامات، قوه مقننه يا قوه مجريه جمع شود، آزادي ديگر وجود نخواهد داشت. زيرا بيم آن است كه سلطان يا سنا، قوانين خودكامهاي وضع كنند و با خودكامگي به موقع اجرا گذارند، يا اينكه اگر قوه قضاوت كردن از قوه مقننه و مجريه جدا نباشد، آزادي به هيچوجه وجود نخواهد داشت ... اگر يك فرد يا مجموعهاي از خواص و نجبا، يا تعدادي از مردم هرسه قوه را دارا باشند، همه چيز به خطر خواهد افتاد. «1»
در كشورهايي كه با اصول دموكراسي اداره ميشوند، تفكيك قوا، كمابيش محسوس است. به اين معني كه رئيس مملكت و پادشاه يا رئيسجمهور غير مسئول است، و يك رئيس حكومت (نخستوزير يا رئيس الوزراء) كه كليه مسئوليتهاي سياسي را همراه با كابينه وزراء به عهده دارد مجلس يا مجلسين حق دارند، كليه اقدامات و عمليات حكومت را مهار كنند، از اين مهمتر، آنكه، با رأي عدم اعتماد خود، حكومت را واژگون نمايند. و حكومت جديدي موافق با تمايل اكثريت نمايندگان بر مسند قدرت بنشانند.
حكومت نيز وسايل متعددي براي تأثير بر قوه مقننه در اختيار دارد ...
«حق پيشنهاد لايحه قانوني به پارلمان و طلب تصويب آن، حق وضع تصويبنامه ... و شركت در قانونگزاري، حق توشيح قوانين مصوب، حق ورود در مجلس يا مجلسين و شركت در مذاكرات.» اگر دموكراسي انگلستان را در طي قرون مورد مطالعه قرار دهيم ميبينيم كه دموكراسي انگلستان در حقيقت محصول تحولات تاريخي اين كشور و سير حكومت از نظام پادشاهي مطلق به سوي نظام پادشاهي پارلماني است.
كابينه وزرا دنباله شوراي خصوصي پادشاه است، كه از قرن هفدهم به بعد، تعدادي از اين مشاوران جدا از پادشاه تشكيل جلسه دادند و كمكم قدرت تصميمگيري واقعي را مختص خود ساختند.
نخستوزير، از طرف ملكه انتخاب ميشود، ولي اين انتخاب نيز در وضع كنوني، عملا
______________________________
(1). روح القوانين، منتسكيو، فصل ششم، كتاب يازدهم، از ص 163 به بعد، نگاه كنيد به حقوق اساسي دكتر جعفر بوشهري، ص 63
ص: 147
وجود ندارند. زيرا دو حزب معروف محافظهكار و كارگر، هركدام تحت نظر يك رهبر مبارزه ميكند، و ملكه بايد الزاما رهبر حزب اكثريت را براي تشكيل كابينه برگزيند. وزرا توسط نخستوزير، از ميان اعضاي پارلمان انتخاب ميشوند، پارلمان از دو مجلس تشكيل ميشود، مجلس مبعوثان و مجلس لردها ... «1»
دوورژه، در كتاب اصول علم سياست مينويسد: «سياست اساسا يك مبارزه و يك پيكار است. قدرت به افراد يا گروههائي كه آن را به دست دارند، امكان ميدهد تا سلطه خود را بر جامعه استوار كنند، و از اين امر سود ببرند. به نظر برخي ديگر، سياست كوششي است به منظور نظم و عدالت ... اشخاص و طبقات ستمديده، ناراضي، تهيدست و بدبخت، نميتوانند بپذيرند كه قدرت نظمي واقعي را تأمين ميكند، بلكه به نظر آنان شبه نظمي را پديد ميآورد كه تسلط صاحبان امتياز در پشت آن پنهان ميگردد.» «2»
تا پايان قرن نوزدهم صاحبنظران ضمن گفتگو از انواع رژيمهاي سياسي، از سه نظام، پادشاهي، اريستوكراسي و دموكراسي سخن ميگفتند. نظام پادشاهي «3» يا حكومت فردي، حكومت متنفذان يا فرمانروايي چند تن «4» و دموكراسي يا حكومت همه اين نوع طبقهبندي كه از يونان به ارث برده شده است، تا زمان منتسكيو و حتي بعد از آن مورد بحث و گفتگوي سياستمداران قرار ميگرفت.
بعقيده بدن «دولت پادشاهي كه در آن حاكميت در دست يك پادشاه است ميتواند داراي حكومتي دموكراتيك باشد. در صورتي كه همه شهروندان به طور تساوي بتوانند به مشاغل دولتي راه داشته باشند. اگر اين مشاغل، در انحصار بزرگزادگان و توانگران باشد، دولت پادشاهي آريستوكراتيك يعني اشرافي است.» منتسكيو مينويسد: «سه قسم حكومت وجود دارد، جمهوري، پادشاهي و استبدادي، ولي بلافاصله دموكراسي و اريستوكراسي را از جمهوري متمايز ميكند ... استبداد صورت فاسد نظام پادشاهي است ... پادشاه از راه توارث به قدرت ميرسد و ديكتاتور از راه زور ... شكل پادشاهي با تفكيك قوا، سلطنت محدود است، كه در آن مجلس شورا، كه از صلاحيتهاي مالي و قانونگزاري برخوردار است، اختيارات پادشاه را محدود ميكند.»
... تحول نظام پادشاهي بريتانياي كبير، در سه مرحله صورت گرفته است: نظام پادشاهي مطلق، نظام پادشاهي محدود، نظام پادشاهي مشروطه، پيدايش مجلس شورا، در برابر پادشاه يا بهتر بگوئيم گسترش اختيارات اين مجلس شورا، كه جانشين مجالس دستنشاندگان فئوداليته بود، موجب شد كه نظام پادشاهي از مرحله نخست، به مرحله دوم برسد. توسعه افكار
______________________________
(1). دكتر ابو الفضل قاضي، شأن نزول تعادل قوا ... «نشريه دانشكده حقوق و علوم سياسي» بهار 1350، ص 76 به بعد
(2). موريس دوورژه، اصول علم سياست، پيشين، ص 7
(3).Monarchie
(4).Oligarchie
ص: 148
آزاديخواهانه، سلطان را واداشت تا بيش از پيش اراده پارلمان را به حساب آورد. وزرا كه در آغاز دبيراني ساده براي پادشاه بودند، به تدريج اجبار يافتند تا اعتماد پارلمان را نيز براي اعمال قدرت به دست آورند، اين مرحله، ديري نپائيد و پس از آن، اعتماد نمايندگان تنها ضابطه دوام حكومت شد، اكنون، همه قدرتهاي لازم براي حكومت در دست هيأت وزيران متمركز است و پادشاه را فقط نقشي تشريفاتي مانده است «شاه سلطنت ميكند، نه حكومت.»
در سال 1875 كشور فرانسه اين نظام پارلماني را در چهارچوب جمهوري قرار داد و پس از آن رژيم اين كشور توسط دولتهاي بيشماري مورد تقليد قرار گرفت. اختلاف واقعي ميان جمهوريهاي پارلماني و سلطنت مشروطه، بسيار كم است، زيرا كه رئيس دولت چه پادشاه باشد و چه رئيسجمهور، عملا قدرتي ندارد ... در رژيمهاي استبدادي، مبارزه سياسي به صورت رسمي وجود ندارد. پادشاه و رژيم نميتوانند مورد اعتراض قرار گيرند در حالي كه در دموكراسيها، حتي قدرت عالي نيز در فواصل منظم، هر چهار يا پنج سال، از طريق انتخابات عمومي موضوع رقابت قرار ميگيرد ... و ايشان مانند اجارهنشينان، در انقضاي مدت اجاره حقوقشان از مورد اجاره سلب ميشود، بدين معني كه يا بايد قرارداد اجاره را تمديد كنند (يعني بار ديگر به مقام رياستجمهوري انتخاب شوند) و يا در غير آن صورت محل را (يعني كاخ رياستجمهوري) را ترك گويند.
حكومتهاي استبدادي ميانهرو، تا حدي مخالفتها را ميپذيرند، و استبداد همهگير «1»، هر گونه مخالفتي را درهم ميكوبند و مخالفان را وادار به مبارزههاي زيرزميني ميكنند ...» «2»
به نظر دوورژه، كشورهايي كه در شرايط اقتصادي و فرهنگي منحط و عقبماندهاي زندگي ميكنند و با توسعه فني جديد آشنايي ندارند، نميتوانند چنانكه بايد از نعمت دموكراسي برخوردار باشند، حكومت مردم بر مردم در ميان مللي كه بخش بزرگي از جمعيت آنان قحطيزده، بيفرهنگ و بيسوادند، عملا ناممكن است ...» «3» مردم فقط در صورتي ميتوانند واقعا حقوق خود را اعمال كنند كه تنها در چهار يا پنجسال يك بار به رأي دادن اكتفا نكنند. و واقعا و به طور مستمر در اداره دولت مشاركت كنند. مردم چنين كاري را به كمك سازمان جديد احزاب انجام ميدهند.
دوورژه مينويسد: «قدرت فاسدكننده است، زيرا به فرمانروايان امكان ميدهد كه شهوات و آرزوهاي خود را به زيان فرمانبران ارضا كنند. قدرت فاسد ميكند. همانگونه كه آلن ميگويد: در جهان آدمي نيست كه قدرت هركاري را بدون محدوديت داشته باشد، و عدالت را فداي شهوات خود نكند، از سوي ديگر در جامعهاي كه اموال موجود از نيازهاي ارضاء شدني كمتر است، هركس
______________________________
(1).Totalitaire
(2). همان كتاب، ص 119
(3). همان كتاب، ص 131
ص: 149
ميكوشد كه حداكثر مزايا را براي خود نسبت به ديگران به چنگ آورد. داشتن قدرت وسيلهاي مؤثر براي موفقيت در اين امر است.» «1»
«... در حكومت استبدادي مبارزه با رژيم مطلقا ممنوع است هيچكس نميتواند آشكارا در باب نهادهاي موجود شك و ترديدي روا دارد.
... در دموكراسي، وضع جز اين است، ماهيت دموكراسي و عظمت آن در اين است كه به مخالفان خود اجازه ميدهد تا عقايد خود را بيان كنند، و در نتيجه مبارزه با رژيم را ميپذيرد، آيا دموكراسي با اينكار، خود را خلع سلاح ميكند؟ «2»
... دموكراسي در صورتي به مخالفان خود اجازه ميدهد تا عقايد خود را بيان كنند كه اين كار را در چهارچوب روشهاي دموكراتيك انجام دهند. احترام گذاشتن به عقيده ديگران در صورتي كه اين عقيده بخواهد به زور تحميل شود، عملي نيست ... اگر برعكس، مخالفان رژيم بپذيرند كه قواعد دموكراسي را محترم شمارند و اگر در چهارچوب نهادها پيكار كنند، اصول دموكراتيك اقتضا ميكند كه ايشان را در بيان عقايد خود آزاد بگذارند.
... دموكراسي بر آن است كه مباحثه را جانشين نبرد، گفتگو را جانشين تفنگ، استدلال را جانشين مشت، و نتيجه انتخابات را جانشين زور بازو و يا سلاح كند، قانون اكثريت، شكل متمدنتر و ملايمتر قانون قويتر است ... در شيوههاي دموكراتيك با مذاكرات پارلماني به هرحزبي امكان ميدهند تا در عين حال نظر خود را بيان كند، عقدههاي دل را بگشايد و قدرتآزمائي كند. و در باب توافقهاي لازم با ساير احزاب بحث كند، كميسيونها، نظرجوئيها، مشاورات، ميزهاي گردهم همين معني را دارند. در جوامع جديد، بحث علني در مطبوعات، راديو و تلويزيون، خود شيوهاي براي سازش، پيش از تصميم دولت است ...» «3»
دوورژه مختصات دولت را در حكومتهاي قرون وسطائي و دولتهاي ارتجاعي عصر حاضر چنين توصيف ميكند: «دولت اعلام ميكند كه مظهر منافع عمومي است و خود را مافوق جريانهاي عادي و داوري مستقل از طرفين دعوا قلمداد ميكند، همه اينها جز دروغپردازي و افسانهسازي نيست. در واقع دولت در دست بعضي از افراد و بعضي از دستههاي اجتماعي است كه از آن، اساسا به سود خصوصي خود استفاده ميكنند. دولت در داخل جريان و در كنار
______________________________
(1). همان كتاب، ص 14
(2). همان كتاب، ص 200
(3). همان كتاب، ص 224
ص: 150
يكي از طرفين مبارزه عليه ديگران پيكار ميكند و تسلط يك اقليت ممتاز را بر توده استثمار شده برقرار ميدارد. فرمانروايان، كارمندان، قضات، اعضاي شهرباني، نظاميان و دژخيمان، براي استقرار دولت، نظم و همبستگي به سود همه خلايق، يعني براي تحقق يك همگونگي اجتماعي اصيل، كار نميكنند، بلكه براي حفظ وضعي فعاليت ميكنند كه به نفع ايشان و به نفع انتخابكنندگان ايشان است. نظمي كه بر آن نام نظم نهادهاند و در واقع به اصطلاح زيباي مونيه بينظمي مستقر ميباشد. «1»
آناتول فرانس ميگفت: «بد حكومت كردن را به جمهوري ميبخشم زيرا كم حكومت ميكند ... در جوامع جديد برخلاف جوامع كهن، كليه شهروندان در قسمت بزرگي از زندگي خود به دولت بستگي دارند. روابط به قدرت چندين برابر ميشود و در نتيجه امكان شلاقخوردن از قدرتهاي استبدادي چندين برابر ميشود ... پيشرفت فني و افزايش يافتن وسايل، امكان سوءاستفاده از اين وسايل را بيشتر كرده است ... و ديكتاتورهاي امروزي چنان بر ملت مسلطاند كه سلطه ايشان با سلطه خودكامگان باستاني قابل قياس نيست. هنگامي كه اين خودكامگان غير قابل تحمل ميشدند، احتمال قوي داشت كه سرنگون گردند.
امروز، قدرت، سلاحهاي نيرومندي در اختيار دارد كه مقاومت شهروندان را دشوارتر ميكند، هنگامي كه نظاميان و پاسبانان مسلح به شمشير و نيزه بودند، طغيان تودهها آسان بود، در برابر تانكها، مسلسلها، هواپيماها، زرهپوشها، مردم كاري از پيش نميبرند. در جنگ اسپانيا اين امر ديده شد. اكنون كه از بحث كلي فارغ شديم بار ديگر طرز حكومت در ايران را مورد مطالعه قرار ميدهيم.
لاكهارت، ضمن بحث در پيرامون حكومت صفويه، مطالبي مينويسد كه تمايل زمامداران را به حكومت فردي نشان ميدهد. به نظر او «حكومت صفوي اگرچه در آغاز براساس مذهب استوار بود، ولي اندكاندك همچنانكه در مشرق مرسوم بود به صورت سلطنت استبدادي درآمد. اصولا اختيارات در دست شاه بود، ولي اگر او طبعي ضعيف داشت، يا به امور كشور علاقهاي نشان نميداد، كاملا به دلخواه وزرا و مشاوران و دست پروردگان خود رفتار ميكرد.
لرد كرزن ... درباره حكومت ايران مينويسد: حكومت در ايران عبارتست از اعمال اجباري قدرت توسط چند واحد كه به ترتيب از پادشاه شروع و به كدخدا ختم ميشود. تعريف تئودور پاركر از حكومت ملي و آزادي به عنوان «حكومت تمام مردم توسط تمام مردم براي تمام
______________________________
(1). همان كتاب، ص 239
ص: 151
مردم»، اگر در دربار صفوي شنيده ميشد مفهومي نداشت. در سلطنت مطلقهاي كه در ايران آن عهد مرسوم بود، اخلاق پادشاه طبعا كمال اهميت را داشت اگر مثل شاه عباس كبير مقتدر و با اراده بود، كشور در موقع بحراني با خطري روبرو نميشد، ولي اگر ضعيف النفس و بيكفايت بود مسلما نتيجه معكوس بود ...»